جدول جو
جدول جو

معنی اروزی - جستجوی لغت در جدول جو

اروزی(اَ)
عودالبرق. قندول. دارشیشعان
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مروزی
تصویر مروزی
از مردم مرو، مرغزی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از امروزی
تصویر امروزی
مربوط به امروز، مطابق معمول زمان، باب روز، مد روز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ارومی
تصویر ارومی
ارموی، مربوط به ارومیه، از مردم ارومیه، ارومیه ای
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از روزی
تصویر روزی
رزق و خوراک هرروزه، غذای روزانه، توشه، کنایه از نصیب، قسمت
فرهنگ فارسی عمید
(اَ وَ زی ی)
احوذی. مرد سبک فهم و تیزخاطر و چست و چالاک در کارها، نعت تفضیلی از حول. گردان تر. گردنده تر.
- امثال:
احول من ابی براقش.
احول من ابی قلمون
لغت نامه دهخدا
ابن الندیم در فصل اسماء الکتب المؤلفه فی المواعظ و الاّداب و الحکم للفرس و الروم آرد: کتاب اروی و ذکر دیرها و ما تکلمت به من الحکمه. (الفهرست ابن الندیم چ مصر ص 439)
نامی از نامهای زنان عرب، از جمله نام مادر عثمان. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
منقبض.
لغت نامه دهخدا
(اَ)
منسوب به ارز، از قرای طبرستان
لغت نامه دهخدا
(اَ رُزْ زی ی)
منسوبست به ارزّ به معنی برنج و نسبت است به برنج پز و رزی بحذف همزه هم آمده است. مشهور بدین نسبت محمد بن عبداﷲ الارزی است. رجوع به انساب سمعانی شود
لغت نامه دهخدا
اسفراینی. او راست: عجائب الدنیا. وفات وی به سال 279 ه. ق. بود. (کشف الظنون)
لغت نامه دهخدا
(مَرْ وَ)
لقب محمد بن احمد بن عبدالله مروزی قاسانی، مکنی به ابوزید فقیه بزرگ شافعی در قرن چهارم هجری. رجوع به ابوزید (محمدبن...) در ردیف خود شود
لقب احمد بن محمد بن الحجاج است. او در فقه بر مذهب احمد بن حنبل بود و از اوست: کتاب السنن بشواهد الحدیث. (از الفهرست ابن الندیم)
لقب ابراهیم بن احمد بن اسحاق مروزی خالد آبادی، مکنی به ابواسحاق فقیه قرن چهارم هجری است. رجوع به ابواسحاق (ابراهیم بن...) شود
مکنی به ابوالعباس و مشهور به ابن جبود. از شاعران عصر مأمون عباسی. رجوع به ابوالعباس مروزی در ردیف خود شود
لقب جعفر بن احمد، مکنی به ابوالعباس از مؤلفان قرن سوم هجری، رجوع به ابوالعباس مروزی در ردیف خود شود
لغت نامه دهخدا
(مَرْ وَ)
منسوب به مرو شاهجان. (از الانساب سمعانی) ، ساختۀ مرو، اهل مرو. از مرو. مرغزی: فأما الطعم والجوده. (فی ه الیابس من الفواکه) فان المروزی ه یفضله... (صور الاقالیم اصطخری در فصل شرح مرو شاهجان).
گرچه هر دو بر سر یک بازیند
هردو با هم مروزی ورازیند.
مولوی.
مروزی و رازی افتد در سفر
همره و همسفره پیش همدگر.
مولوی.
- مروزی را با رازی کار افتاده بودن، سر و کار با دشمن پیدا کردن:
به چاره سازی با خصم توهمی کوشم
که مروزی را کار اوفتاد با رازی.
سوزنی.
- امثال:
من رازی و او مروزی.
این مروزی و آن رازی. (امثال و حکم دهخدا).
مروزی را چه کار با رازی، رازی را چه کار با مروزی. (امثال و حکم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(گُ رُ)
انگورفرنگی از تیره ساکسی فراگاسه. میوۀ آن مصرف شدنی است و شیرۀ مرکب آن مورد استعمال است. (از کارآموزی داروسازی جنیدی ص 202)
لغت نامه دهخدا
منسوب به فاروز که از قرای نساست در نیم فرسخی آن، (سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
روشنگری. افروختگی. رجوع به افروختن و افروزش شود
لغت نامه دهخدا
(اُ)
ارومیه. ارمیه. اورمیه. رضائیه
لغت نامه دهخدا
(اِ)
منسوب به امروز. (ناظم الاطباء) (آنندراج). امروزه امروزینه
لغت نامه دهخدا
(اُ)
رومی: الکساندر ارومی، اسکندر مقدونی
لغت نامه دهخدا
(اَ وا)
نعت تفضیلی از ری ّ و روی ̍. سیراب تر.
- امثال:
اروی من الحوت.
اروی من النعامه، لانها ترید الماء فان رائته شربته عبثاً.
اروی من النمل، لانها تکون فی الفلوات.
اروی من بکر هبنقه، هو یزید بن ثروان و هو الذی یحمق و کان بکره یصدر عن الماء مع الصادر و قد روی ثم یرد مع الوارد قبل ان یصل الی الکلأ.
اروی من حیه، لانها تکون فی القفار فلاتشرب الماء و لاتریده.
اروی من ضب ّ، چه او آب نخورد و استنشاق باد سرد او را بس باشد.
اروی من معجل اسعد، وی مردی احمق بود و در غدیری افتاد، پس پسر عموی خود اسعد را ندا کرد و گفت ویلک ناولنی شیئاً اشرب الماء و همچنین فریاد میکرد تا غرق شد و اصمعی در کتاب امثال خویش گوید اروی من معجل اسعد مشدداً و المعجل الذی یجلب الابل جلبه ثم یحدرها الی اهل الماء قبل ان ترد الابل. اصمعی لفظ مزبور را شرح کرده ولی قصۀ مثل را نیاورده است و اسعد بدین تأویل قبیله ای است. (مجمع الامثال میدانی).
الجرع اروی و الرشف انقع.
لغت نامه دهخدا
(اَ)
قریه ای است در قریب یکساعته راه از ملطیه در بالای ولایت دیار بکر و آن مخرج نهر بکارباشی است. سکنۀ آن ارمن باشند. (ضمیمۀ معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
فهرست مخزن الادویه،. یا اروزوا. (تحفۀ حکیم مؤمن). بسریانی اوزّ است، یعنی مرغابی و بط. (فهرست مخزن) (تحفه)، نعت تفضیلی از مراوغه. فریبنده تر. مکارتر.
- امثال:
اروغ من ثعاله و من ذنب الثعلب. (؟). قال طرفه:
کل خلیل کنت خاللته
لاترک الله له واضحه
کلهم اروغ من ثعلب
ما اشبه اللیله بالبارحه.
(مجمع الامثال میدانی)
لغت نامه دهخدا
تصویری از روزی
تصویر روزی
وجه معاش، وسیله زندگی، طعمه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هروزی
تصویر هروزی
هرروزی همه روزه
فرهنگ لغت هوشیار
منسوب به مرو: از اهل شهر مرو مروی: ناصر خسرو قبادیانی مروزی، ساخته شهر مرو
فرهنگ لغت هوشیار
منسوب به امروز امروز ین، باب روز مد، آنکه مطابق معمول عصر رفتار کند: فلان مرد امروزی است، تازه جدید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اروسی
تصویر اروسی
پوستینی که در روسیه سازند
فرهنگ لغت هوشیار
منسوب به ارز مربوط به ارز. یا معامت ارزی. معامله ها و خرید و فروشهایی که در کار اوراق و اسناد بها دار بانکی صورت میگیرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از روزی
تصویر روزی
توشه، غذای روزانه، نصیب، بهره
فرهنگ فارسی معین
تصویری از روزی
تصویر روزی
معاش، رزق
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از اروسی
تصویر اروسی
عروسی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از امروزی
تصویر امروزی
معاصر
فرهنگ واژه فارسی سره
امروزین، آلامد، باب، مد، تازه، جدید، متجدد، نوپرست، نوگرا
فرهنگ واژه مترادف متضاد
روسی، زبان روسی
فرهنگ گویش مازندرانی
گوسفندی که به رنگ گردو باشد، رنگ گردویی، گوسفند قرمز رنگ
فرهنگ گویش مازندرانی