جدول جو
جدول جو

معنی ارواریس - جستجوی لغت در جدول جو

ارواریس
کرگدن. کرگ. کرکند. حریش. مرمیس. هرمیس. سناد. حمار هندی. وحیدالقرن. نشان. غندا. حمار ابیض. رجوع به کرگدن شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مروارید
تصویر مروارید
(دخترانه)
در، لؤلؤ، نوعی ماده قیمتی سخت و سفید یا نقره ای که در بعضی صدفهای دریایی یافت می شود
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ارتاریا
تصویر ارتاریا
(پسرانه)
آریایی درستکار، ارتا آریا، مرکب از آرتا (راستی و درستی) + آریا، نام پسر خشایار پادشاه هخامنشی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از پرواری
تصویر پرواری
گاو و گوسفند چاق، برای مثال اسب لاغرمیان به کار آید / روز میدان، نه گاو پرواری (سعدی - ۶۰)، گوسفندی که آن را در جای خوب ببندند و خوراک خوب بدهند تا فربه شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ادواری
تصویر ادواری
امری که نوبت به نوبت و گاه به گاه صورت می گیرد، نوبتی مثلاً جنون ادواری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اسکاریس
تصویر اسکاریس
نوعی کرم حلقوی شکل با زندگی انگلی که در رودۀ انسان و حیوان زندگی می کند، آسکاریس، کرم معده، کرم روده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برباریس
تصویر برباریس
زرشک، درختچه ای خاردار با برگ های دندانه دار و کوچک که ریشه، ساقه، میوه و برگهای آن مصرف دارویی دارد، میوۀ خوشه ای، قرمز رنگ و ترش مزۀ این گیاه که به عنوان چاشنی غذا به کار می رود، زرک، اترار، زارج، سرشک، امبرباریس، زراک، انبرباریس، دارشک، زراج
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مروارید
تصویر مروارید
جسمی سخت، درخشان، گرد و سفید یا خاکستری که در بعضی صدف های دریایی پیدا می شود
مروارید غلتان: مروارید که کاملاً گرد باشد
فرهنگ فارسی عمید
(اَسْ ری یَ / اُسْ ری یَ)
یکی از قرای اصفهان و گروهی از علماء و محدثین بدان نسبت دارند. (معجم البلدان) (مرآت البلدان). رجوع به اسوار شود
لغت نامه دهخدا
(مُرْ)
یک نوع مادۀ صلب و سخت و سپید و تابان که در درون بعضی صدفها متشکل می گردد و یکی از گوهرها می باشد. (ناظم الاطباء). مروارید افخر سایر جواهر است و بعضی برآنند که از جنس استخوان است و او بحسب آب و رنگ منقسم می شود به شاهوار و شکر و تبنی و آسمان گون و رصاصی و سرخ آب و سیاه آب و شمعی و رخامی و جصی و خشکاب. (جواهر نامه). جسم جامد و کروی شکل و براق و نسبهً سختی که از انجماد ترشحات مخاط بدن انواعی از نرم تنان دوکفه ای به نام صدف مروارید حول اجسام خارجی بوجود می آید. (از قبیل یک ریزۀ شن یا نوزاد برخی کرمها و نیز ماده ای خارجی که مزاحم بدن حیوان باشد). بطوری که اگر یک دانه مروارید را بشکنند دروسط آن جسم خارجی مشاهده می شود. رنگ مرواریدها سفیدیا سیاه و یا زرد است و معمولاً نوع سفید آن مرغوبتراست و آن را از سواحل نزدیک بحرین (خلیج فارس) و سراندیب (سیلان) به دست می آورند. مروارید سیاه بیشتر درخلیج مکزیک حاصل می شود و مروارید زرد مخصوص سواحل استرالیا است. صدفهای مروارید در اعماق بین 20 تا چهل متر زندگی می کنند. مروارید از احجار کریمه است و درجواهرسازی مصرف می شود این سنگ از زمانهای بسیار قدیم شناخته شده است اما اصل آن مدتها مجهول بود بطوری که از کتب مختلف برمی آید مدتها آن را قطرات اشک ملائکه و قطرات اشک ونوس (زهره، ربهالنوع زیبائی) میدانستند و بعضی هم آن را اجتماعی از ذرات مادی فجر (به مناسبت تلألؤ خاصی که دارد) می پنداشتند. در فارسی معمولاً تنها مروارید موجود در بدن صدف را در یتیم گویند و اعتقاد عامه که در ادب فارسی منعکس شده است این است که دانۀ باران در درون صدف که وسط دریا به سطح آب آمده و دهان باز کرده می چکد و مروارید درون صدف پرورش می یابد. رنگ مروارید بر چند قسم است: رنگ سفید که کمی به سرخی مایل است، رنگ سفید که به سرخی بیش مایل باشد، رنگ سفید که با رنگ سبز مخلوط باشد و این قسم پست است. رنگ شیشه ای، آسمانی رنگ و کبود، و به هریک از این انواع اسم مخصوصی داده اند. از اقسام مروارید است: مدحرج (عیون). نجم. خوش آب. زیتونی. خایه دیس. غلامی. بادریسکی (فلکی). لوزی. جودانه (شعیری). قلزمی. کمربست. خشک آب. شاهوار. خوشه. درا مروارید. بره مروارید (فره). دهرم مروارید (دره). گاهی (تبنی). یاسمین. شیربام (شیرفام). گلی (وردی). شرابه. شبه. ورقا. کروش. خایه دائه. دهلکی. (یادداشت مرحوم دهخدا). گوهر. گهر. جوهر. کسپرج. أناه. (منتهی الارب). بحری. توأمیه. تومه. ثعثع. ثعثعه. (الجماهر بیرونی). جمان. (منتهی الارب). جمانه. خوضه. خریده. (الجماهر) .خضل. (منتهی الارب). دره. رضراض الجنه. (دهار). سبیه. (منتهی الارب). سفانه. (الجماهر). سنیح. (منتهی الارب). صدفیه. لطیمیه. (الجماهر). لؤلؤ. (منتهی الارب). لؤلوءه. مرجان. (دهار). مرجانه. (الجماهر). مهو. (منتهی الارب). نطفه. (الجماهر). وناه. (منتهی الارب) .ونیه. (الجماهر). وهیه. (منتهی الارب). هیجمانه. (الجماهر) : از وی [هندوستان] گوهرهای گوناگون خیزد چون مروارید و یاقوت و الماس و مرجان و دّر. (حدود العالم). آن دو جام زرین مرصع به جواهر بود با پاره های مروارید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 217). امیر [محمود] وی را [ارسلان خان را] دستارهای قصب و شار باریک و مروارید و دیبای رومی فرستادی. (تاریخ بیهقی ص 253). چندان جامه و طرایف زرینه و سیمینه و غلام و کنیزک و مشک و کافور و مروارید...بود در این هدیۀ سوری که... به تعجب ماندند. (تاریخ بیهقی ص 419). جامی زرین از هزار مثقال پر مروارید. (تاریخ بیهقی ص 296). سیصد هزار مروارید. (تاریخ بیهقی ص 425).
از آن قبل را کردند هار مروارید
که درّ ضایع بودی اگر نبودی هار.
اسدی (از لغت نامه چ اقبال ص 159).
نگار من به دو رخ آفتاب تابان است
لبی چو بسد و دندانکی چو مروارید.
اسدی.
در مثل گویند مروارید کژ نبود چرا
کژهمی بینم چو زلف نیکوان دندان یار.
سنائی.
مروارید و یاقوت را در سرب و ارزیز بنشاندن در آن تحقیر جواهر نباشد. (کلیله ودمنه). دانۀ گندم به قیمت از دانۀ مروارید درگذشت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 325).
گرفته در حریرش دایه چون مشک
چو مروارید تر در پنبۀ خشک.
نظامی.
چو برفرق آب می انداخت از دست
فلک برماه مروارید می بست.
نظامی.
دو مرواریدش از مینا بریدند
به جای رشته در سوزن کشیدند.
نظامی.
حرف سعدی بشنو آنکه تو خود دریایی
خاصه آن وقت که در آن گوش کنی مروارید.
سعدی.
ناگاه کیسه ای یافتم پر از مروارید. (گلستان سعدی).
بیافت سوزن از آن بخیۀ چو مروارید
که او به بحر پر از موج حبرشد غواص.
نظام قاری (ص 87).
بسد، مروارید سرخ. (دهار). تؤامیه، تومه، خوضه، ضئب، ضیب، دانۀ مروارید. (منتهی الارب). تسمیط، در رشته کشیدن مروارید. جناح، مسجور، مسمط، نظام، نظم، مروارید در رشته کشیده. (منتهی الارب) (دهار). خریده، دانۀ مروارید سوراخ نا کرده. (منتهی الارب). در، دره، مروارید بزرگ. (دهار) (منتهی الارب). دری، مروارید بزرگ و رخشان. (دهار). دنیه، سمط، رشتۀ مروارید. (منتهی الارب). شذر، مروارید ریزه. (منتهی الارب). صدف، غلاف مروارید. (دهار). عذراء، مروارید ناسفته. (از منتهی الارب). قصب، مروارید تر آبدار و تازه. (منتهی الارب). لاّل، مرواریدفروش. (دهار). مرجانه، مروارید خرد. (دهار). مضطمر، منضم، مروارید میان باریک. (منتهی الارب). نطفه، مروارید روشن یا مروارید خرد. (منتهی الارب). نظام، مروارید رشته کن. (دهار). نظام، رشتۀ مروارید. (دهار). هیجمانه، مروارید بزرگ. (منتهی الارب).
- مروارید خاکه، خاکۀ مروارید مروارید بسیار خرد.
- مروارید خرد، مرجان. (منتهی الارب). مرجانه. (دهار). بسد.
- ، مروارید خاکه.
- مروارید خوشاب، لؤلؤ.
- مروارید شب تاب، درخشان و پرتلألؤ:
زرافشاندی و مروارید شب تاب
نشاندم تا سرم در آتش و آب.
میرخسرو (آنندراج).
- مروارید ناسفته، مرواریدی که سوراخ نشده باشد. (ناظم الاطباء).
- ، دوشیزه و باکره. (ناظم الاطباء).
- ، سخن بکر که تاکنون کسی نگفته باشد. (ناظم الاطباء).
- آب مروارید، بیماریی که از پیری در چشم پدید می آید و چشم نابینا می گردد. (ناظم الاطباء). و رجوع به آب مروارید گردد.
- مثل مروارید، دندانی سفید. (امثال و حکم دهخدا).
- ، گندم و یا برنجی خوب و بی آخال. (امثال و حکم دهخدا).
، کنایه از اشک چشم. (آنندراج)، کنایه از دندان معشوق. (آنندراج)، نام یکی از آهنگهای فارسی. رجوع به کلمه آهنگ شود، درختچه ای از تیره بداغ ها که برگهای متقابل و بیضوی و کامل دارد گلهایش مجتمع بصورت خوشه های کوچک است. میوه اش کروی و کوچک و سفید رنگ است (شبیه دانۀ مروارید که وجه تسمیه بهمین علت است). در باغها بعنوان درخت زینتی کاشته میشود
لغت نامه دهخدا
(مُرْ)
دهی است از دهستان سور سور بخش کامیاران شهرستان سنندج، در 12هزارگزی شمال کامیاران کنار راه کرمانشاه به سنندج، در منطقه کوهستانی معتدل واقع و دارای 524 تن سکنه است. آبش از چشمه، محصولش غلات و لبنیات و شغل مردمش زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
افسوس خوردن، اندوهناکی، غصه دار بودن، زاروار بودن، چون زبونان و ضعیفان بودن:
که آید زین دریغ و زارواری
رخت را زشتی و جان را نزاری،
(ویس و رامین)،
چو رامین بیش کردی زارواری
از او پیش آمدی امیدواری،
(ویس و رامین)،
و رجوع به زاروار شود، خواری، زبونی:
گهی با دوست بردن بردباری
گهی بی دوست بردن زارواری،
(ویس و رامین)،
رجوع به زاروار شود
لغت نامه دهخدا
(اَ اِ)
شرم مرد. ایر. نره. آلت مردی
لغت نامه دهخدا
(اَسْ ری یَ)
گروهی باشند از معتزله. هم اصحاب الاسواری، وافقوا النظّامیه فیما ذهبوا الیه، وزادوا علیهم ان الله لایقدر علی ما اخبر بعدمه او علم عدمه و الانسان قادر علیه. (تعریفات جرجانی). مؤلف کشاف اصطلاحات الفنون آرد: اسواریه گروهی از معتزله اند که از یاران اسواری میباشند و آنان با طایفۀ نظّامیه موافقت دارند و بعلاوۀ معتقدات نظّامیه گویند: حق تعالی بدانچه که به نیستی آن خبر داد، یا به نیستی او علم داشت، دیگر هرگونه توانائی وی نسبت بدان نیستی سلب میگردد، در صورتی که آدمی چنین نیست، زیرا توانائی بنده نسبت بعدم و وجود هر دو صلاحیت دارد و علی السویه باشد. پس چون بر یکی از آندو ضد توانائی داشت بر دیگری نیز توانا خواهد بود. کذا فی شرح المواقف
لغت نامه دهخدا
بعبرانی حمص (نخود) است. (تحفۀ حکیم مؤمن)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
ربه النوع معروف یونانیان و رومیان و یکی از جملۀ دوازده رب النوع است و اگرچه این ارطامیس زیبا ساده و صیاد یونانیان بود، ولی به عشتاروت ربه النوع سریانیان شباهت داشت و چنان مینماید که او را با رسوم ناپاک و اسرار سحریه پرستش میکردند. (اعمال رسولان 19: 24 و 27) و در اساطیر معروف به ود که تمثال او از مشتری افتاده است. اما خود بت چوبی بودکه بالای آن پهن و پائین وی باریک و صورت حیوانات مختلفه بر آن منقش گشته از کمر ببالا وی را پستانهای متعدد بود و تاج کنگره داری بر سر و دستهای وی را هر یک بر عصائی قرار داده بودند و بسیار قدیم و کثیرالاحترام بود. جلال و مباهات افسس در هیکل این خدای مؤنث که یکی از عجایب هفتگانه دنیا خوانده شده، بوده است و 125 ذرع طول و 64 ذرع عرض داشت و 127 ستون مرمر سفید ایونی هیجده ذرعی در آن نصب کرده بودند. خزائن وی را بهائی نبود و در ظرف مدت 220 سال ساخته شده بود ودر سالی که اسکندر کبیر تولد یافت یعنی در 356 قبل از میلاد ارسطرطس نامی محض اشتهار اسم خود، هیکل اولین را سوزانید، لکن بار دیگر آنرا بطور مذکور بنا کرده بیش از پیش زینت دادند. (رسالۀ اول قرنتیان 3: 9-7، رسالۀ افسسیان 2: 19-22). هیاکل سیمین ارطامیس را که دیمتریوس (اعمال رسولان 19:24) و غیره میساختند بعید نیست که نمونۀ تمثالهای کوچک آن هیکل بوده است که برای استعمال و تذکره در خانه ها و فروختن بمسافران میساختند. هیکل مذکور شبیه مجسمۀ ارطامیس منقوش است و بعضی دیگر به اسم یونانی منقوش است. (اعمال رسولان 19: 28 و 34 و 35) و بر سکه های دیگر نیز همان کلمات که لوقا ترجمه کرده یعنی ایلچی و پرستندۀ ارطامیس، منقوش است و بعضی دیگر به اسم و رسم سر نرون امپراطور مسکوک است و احتمال میرود که اینها را در زمانی که پولس در آن جا بوده، سکه کرده باشند. (قاموس کتاب مقدس). ارطامیس (آرتمیس) ربه النوع با دیان رومی مطابق است. و رجوع به دیان شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
بربریس. انبرباریس. (منتهی الارب). زرشک. (ابن بیطار در کلمه آارغیس). امپرباریس. (تاج العروس) (ناظم الاطباء). امبرباریس. باریس. انبر. زرنگ. (تاج العروس). زرشک. (ناظم الاطباء). رجوع به بربریس و رجوع به زرشک شود
لغت نامه دهخدا
قفطی در تاریخ الحکماء در زمرۀ کتب سیاسیات یعقوب بن اسحاق بن الصباح آرد: کتاب فی المحاوره بین سقراط و ارسوایس. (تاریخ الحکماء ص 374). و ابن ابی اصیبعه در عیون الانباء در ذکر کتب یعقوب مزبور گوید: رساله فی محاورهجرت بین سقراط و ارسواس. (عیون الانباء ج 1 ص 212)
لغت نامه دهخدا
(پَرْ)
فربه. فربی. فربه کرده. پروری. بشبیون. مسمّن (گوسفند و مانند آن). اکوله. علوفه. علیفه:
شهره مرغی بشهربند قفس
قفس آبنوس لیل و نهار
طیرانت چو دور فکرت من
بر ازین نه مقرنس دوّار
عهدنامۀ وفات زیر پر است
گنج نامۀ بقات در منقار
دانه از خوشۀ فلک خوردی
که بپروار رستی از تیمار
تشنه دارند مرغ پرواری
که چو سیراب گشت ماند از کار
تو ز آب حیات سیرابی
که چو ماهی در آبی از پروار.
خاقانی.
چرخ مردم خوار اگر روزی دو مردم پرور است
نیست از شفقت مگر پرواری او لاغر است.
شیخ عطار.
اسب لاغرمیان بکار آید
روز میدان نه گاو پرواری.
سعدی (گلستان)
لغت نامه دهخدا
(اَطْ)
نام جزیره ای است در دریای محیط که اجنه در آن ساکنند. ابوالمعانی:
ندارد هیچ الفت با کسی آن بدسرشت اما
رود با جنیان ساکن شود در کوه اطوارین.
(از لسان العجم شعوری ج 1 ص 121)
لغت نامه دهخدا
به عبرانی حمص است. (از فهرست مخزن الادویه) ، سیاه با خالهای قرمز شدن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
گوهری است سفید و درخشان که در اندرون صدف بوجود میاید و آن را از ته دریا بدست می آورند
فرهنگ لغت هوشیار
دورکی زمانیک منسوب به ادوار نوبتی. امری که نوبت به نوبت و دوره بدوره صورت میگیرد. یا جنون ادواری دیوانگیی که گاه بگاه و در دره های معین بروز میکند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اطواری
تصویر اطواری
لوس ننر شخصی که اطواردر میاورد
فرهنگ لغت هوشیار
جانوری که در جای مناسب نگاهدارند و علوفه خوب دهند تا فربه شود فربه کرده فربه پروری مسمن اکوله علوفه علیفه: (اسب لاغر میان بکار آید روز میدان نه گاو پرواری) (گلستان)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برباریس
تصویر برباریس
زرشک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کراریس
تصویر کراریس
جمع کراسه، از ریشه پارسی کراسه ها کراسک ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسکاریس
تصویر اسکاریس
فرانسوی کرم روده
فرهنگ لغت هوشیار
((مُ))
گوهری است سفید و درخشان که درون صدف مروارید به وجود می آید و در جواهرسازی مصرف می شود. به رنگ سیاه و زرد نیز یافت می شود و نوع سفید آن مرغوب تر است
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ادواری
تصویر ادواری
نوبتی، دوره ای
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پرواری
تصویر پرواری
گوسفند یا گاو گوشتی و فربه
فرهنگ فارسی معین
جمان، در، دریتیم، گوهر، لولو
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اگر دید مروارید از دهان او بیرون آمد، دلیل که همه بزرگان سخن او را پسندند. اگر دید مروارید از دست او افتاد و شکست، دلیل گریستن است. اگر مروارید در جائی پلید انداخت، دلیل که علم و حکمت را پیش نادان بگوید. جابر مغربی
دیدن مروارید، دلیل بر فرزند خود یا فرزند کنیزک است. حضرت دانیال
مروارید در خواب به دانش، پول یا سخن نیک تعبیر میشود. خالد بن علی بن محد العنبری
مرواریدها را نخ می کنید: یک شخص ثروتمند به شما کمک مالی می کند.
مروارید می خرید: دوستان بد به دور شما می آیند
مرواریدها را می پاشید و پراکنده می کنید: خوشنامی خود را ازدست می دهید.
مرواریدها را می شمارید: شادی بسیار بزرگی در انتظار شماست.
مروارید پیدا می کنید: بی پولی و غمگینی
مروارید می فروشید: مراقب دوستان دروغگو باشید.
صدفهای مرواریددار: محرومیت - کتاب سرزمین رویاها
دیدن مروارید، دلیل بر زنی صاحب جمال بود یا کنیزک خوبروی. اگر بیند مروارید بسیار داشت، دلیل که به قدر آن مال حاصل کند و بعضی گویند چون مروارید را پراکنده بیند، دلیل بر سخن علم و حکمت بود و نیز می گویند عدد پسران و دختران بود. اگر بیند از دهان وی عقد مروارید بیرون آمد، دلیل که سخن علم و حکمت گوید. محمد بن سیرین
مروارید زن خوب است، مروارید فرزند برومند است. مروارید بخصوص علم و خرد و دانش اکتسابی است و هوش غریزی و فطری. چنان چه در خواب ببینید مرواریدی بدست آورده اید صاحب پسربرجسته و ممتاز می شوید یا با زنی خوب روی و صاحب شخصیت ازدواج می کنید. اگر در خواب ببینید که مرواریدی را به گوش آویخته اید صاحب دختر می شوید و چنان چه ببینید به سینه و گردن آویخته اید صاحب پسر خواهید شد. اگر دیدید مروارید را می فروشید زیان هنگفت می کنید. اگر در خواب ببینید که مروارید را به سینه و لباس خود دوخته اید با همسر خود روابط صمیمانه و خوب خواهید داشت. منوچهر مطیعی تهرانی
۱ـ دیدن مروارید در خواب، علامت فعالیتهای تجاری و اجتماعی مساجد است.
۲ـ اگر زنی خواب ببیند همسرش به او هدیه می دهد، علامت آن است که در زندگی خوشبخت می گردد، و فرصتهای بسیار برای شادمانی و سرور در اختیارش قرار می گیرد.
۳ـ اگر زنی خواب ببیند مرواریدهای خود را می شکند یا آنها را گم می کند، علامت آن است که در اثر عدم تفاهم با فردی، دچار غم و اندوه می گردد.
۴ـ اگر زنی خواب ببیند از مرواریدی تعریف می کند، نشانه آن است که با خلوص نیت برای رسیدن به تعلقات خاطر خود تلاش می کند.
دیدن مروارید به خواب بر شش وجه است. اول: قرآن. دوم: حکمت. سوم: مال. چهارم: زنی خوبروی. پنجم: کنیزک صاحب جمال. ششم: فرزند نیک.
اگر بیند مروارید می خورد، دلیل که علم و حکمت را بپوشاند یا قرآن را فراموش کند. اگر بیند به جای هیزم مروارید می سوخت، دلیل که علم و حکمت به کسی آموزد که سزاوار آن نباشد. اگر دید مروارید داشت، دلیل علم او است. اگر مروارید دید، دلیل که او را فرزندی خوبروی آید. اگر مرواریدی در دهان نهاد و فروبرد، دلیل که حق تعالی قران روزی او گرداند. اگر دید مروارید را بفروخت، دلیل که قران فراموش کند. اگر دید عقد از مروارید بر دست بسته بود، دلیل که او را دختری آید خوبروی.
فرهنگ جامع تعبیر خواب
نام مرتعی در آمل
فرهنگ گویش مازندرانی
نام پرنده ای است
فرهنگ گویش مازندرانی