جدول جو
جدول جو

معنی ارهط - جستجوی لغت در جدول جو

ارهط
(اَ هَُ)
جمع واژۀ رهط، به معنی گروه
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از رهط
تصویر رهط
قوم، قبیله
فرهنگ فارسی عمید
وسیله ای با تیغۀ نازک فلزی دندانه دار و دستۀ چوبی یا فلزی که برای بریدن چوب، فلزات و مانند آن به کار می رود
فرهنگ فارسی عمید
(هَِ)
نام مردی است از قبیلۀ قضاعه. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(تَ لَکْ کُءْ)
دویدن. (ناظم الاطباء) ، لقمۀ بزرگ برداشتن. (ناظم الاطباء). لقمۀ بزرگ برداشتن و گویند: ’هو یرهط’، ای یأکل شدیداً، و عامه با ’ل’ به صورت ’یلهط’ تلفظ کنند. (از اقرب الموارد) ، نیک بسیار خوردن. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
مردان از سه یا هفت تا ده یا از سه تا چهل بدون زنان. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). جماعتی قدر دوازده. (دهار). در اصطلاح رجال و درایه جماعتی ازمردان را گویند که کمتر از ده و بیشتر از سه و یا هفت تا ده و یا بین ده و چهل باشد. (یاددشت مؤلف)، گروه جماعت مردان. گروه. (ترجمان القرآن چ دبیرسیاقی ص 54) (دهار) (مهذب الاسماء) :
همچنان کان زاهد اندر سال قحط
بود او خندان و گریان جمله رهط.
مولوی.
، نفر. تن: و اذا اضیف الی الرهط عدد یراد به النفس و الشخص، و منه فی القرآن: ’و کان فی المدینه تسعه رهط’، ای تسعه انفس. (از اقرب الموارد)، قوم و قبیلۀ مرد. جمع است واحد از لفظ خود ندارد. ج، ارهط، ارهطه، ارهاط، رهاط. جج، اراهط، اراهیط. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). از لفظ خود جمع ندارد. ج، ارهط، ارهاط و جمع آن دو اراهطو اراهیط. (از اقرب الموارد). دوده. (مهذب الاسماء) (دهار) : از آن رهط در پای ناحیت بعضی مانده اند. (تاریخ بیهقی)، دشمن. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)، نوع. نوعی از انواع، در حدیث است: لولا انه (ای الکلب) رهط لامرت بهدمه. (از یادداشت مؤلف)، پوست پاره ای بر شکل میزر که زنان حایض و کودکان بر میان بندند. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء)، پوست پاره ای که دوال دوال آن را تراشند و بر روی ستور اندازند. ج، ارهاط، رهاط. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء)، مجمع درختان طلق خاردار. (ناظم الاطباء)، نحن ذورهط، یعنی فراهم شوندگانیم. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(رَ هََ)
قوم و قبیلۀ مرد که در آن زن نباشد و کمتر از ده نفر بود. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، رهط. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به رهط شود
لغت نامه دهخدا
(اَ هََ ط ط)
شتر نر نیک رونده و شکیبا. مؤنث آن، هطاء. (از منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ / رِ / اَرْ رَ / رِ)
ابزاری درودگران را از آهن بشکل تیغه ای بلند و باریک که دسته ای چوبین دارد و یک لبۀ آن دندانه دار و تیز است که در بریدن چوب و آهن و جز آن بکار رود. و به تازی منشار خوانند. (صحاح الفرس). یوسه. منشار. مقطل. شبوث. کلاّب. کلّوب. (منتهی الارب). مخفف آن ((ار)) است. رجوع به ار شود: بیوراسب به پادشاهی بنشست و عاقبت او را بدست آورد و به ارّه بدو نیم کرد.
چو بشناخت آهنگری پیشه کرد
پس آنگه از آن اره و تیشه کرد.
فردوسی.
چو ضحاکش آورد ناگه بچنگ
یکایک ندادش زمانی درنگ
به ارّه مر او را بدو نیم کرد
جهان را از او پاک و بی بیم کرد.
فردوسی.
چنین آمد از گفتۀ باستان
وز آن کاگه از راز این داستان
که ضحاک ناگه گرفتش بچین
به اره بدو نیم کردش بکین.
اسدی.
بهر دیار که در چشم خلق خوار شدی
سبک سفر کن از آنجا برو بجای دگر
درخت اگر متحرک شدی ز جای بجای
نه جور اره کشیدی ّ و نه جفای تبر.
انوری.
بارّۀ پدر و مثقب و کمانه و مقل
بخط مهرۀ گردون و پرۀ دولاب.
خاقانی.
نه زخم تیشۀ ایام دیده
نه رنج ارّۀ دوران کشیده.
جامی.
میوه چون بخشی ای درخت بما
ارّۀ منتش منه بر پا.
مکتبی.
چو از جام شد پنجۀ جم جدا
بفرقش کشید ارّه دست بلا.
ظهوری.
سرو گر جلوه کند پیش قد رعنایش
قمری از شهپر خود ارّه نهد برپایش.
صائب.
ارّه در تصاویر آثار مصر نیز دیده شده واز کتاب مقدس مستفاد میشود که اسرائیلیان چوب و سنگ را اره میکردند (اشعیا 10: 15 و اول پادشاهان 7: 9). و اسرا را نیز با ارّه عذاب میکردند. (دوم سموئیل 12: 31 و اول تواریخ 20: 3 و رسالۀ عبرانیان 11: 37). گویند که قوم یهود اشعیای نبی را با اره دوپاره کردند. (قاموس کتاب مقدس).
- ارّۀ تربر، ارّۀ مخصوص بریدن درختان تر.
- ارّه کردن و ارّه کشیدن، بریدن چیزها به ارّه.
- ارّه گذاشتن وگذاردن، نهادن ارّه بر چیزی بریدن را و مجازاً بشدت رنجه داشتن و سخت شکنجه کردن:
گر احتیاج اره گذارد بتارکش
غیرت کجا به همچو خودی التجا برد.
صائب.
- ارّۀ ماردندان، نوعی اره که دندانه های آن مانند دندان مار ریز و تیز است.
- مثل ارّه، ناهموار و خشن و زبر
لغت نامه دهخدا
(اِ رَ)
آتش یا آتشدان یا برافروختگی آتش یا شدت آن. (منتهی الارب). آتشکده، نافرمانی کردن، بر نافرمانی برانگیختن. بر نافرمانی داشتن: ارهقه طغیاناً، تکلیف کردن، تکلیف دادن کسی را زائد از طاقت وی. دشوار کردن. (منتهی الارب). بر دشخواری داشتن. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی). درخواستن دشواری. (کنز اللغات) : سلطان بفرمود تا او را بر افلاس داشتند و خطی باباحت خون از وی بازستدند که از صامت و ناطق و قلیل و کثیر او را یساری نیست و دست از ارهاق و تکلیف او بداشتند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 360). هرگاه که از جانب سلطان در آن معاتبت مبالغه رفتی از وزارت استعفاء خواستی و از شغل تفادی و تبرّا نمودی و رضای بحبس و ارهاق اظهار کردی. (ترجمه تاریخ یمینی ص 359). شمس المعالی نمیخواست که در بدو معاودت، بر رعیت خویش ارهاقی کند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 260). سلطان... بفرمود تا دست نهب و غارت و ارهاق و هدم و احراق بدیار و امصار او دراز کردند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 290) ، تأخیر کردن نماز را بوقت نماز دیگر. (منتهی الارب). تأخیر کردن نماز تا نزدیک گردد بنمازی دیگر. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) ، شتابانیدن کسی را از نماز. (منتهی الارب) ، رسانیدن. (زوزنی). برسانیدن. دررسانیدن. (تاج المصادر بیهقی) (کشف اللغات) (کنز اللغات). اندررسانیدن. رساندن بحد بلوغ. ببلوغ رسانیدن، شتابیدن. (کشف اللغات). شتاب کردن
لغت نامه دهخدا
(اَ رِ)
رنگی است مانند رنگ ارطی، در بعض لغت نامه ها گفته اند نام پیغمبری بوده است و بر اساسی نیست
لغت نامه دهخدا
(کَ / کِ نِ)
بیرون آوردن زمین درخت ارطی را. (آنندراج) (شمس اللغات) (کنزاللغات).
لغت نامه دهخدا
(اَ هَِ طَ)
جمع واژۀ رهط، به معنی گروه
لغت نامه دهخدا
(مُ رَهَْ هَِ)
نعت فاعلی از مصدر ترهیط. رجوع به ترهیط شود
لغت نامه دهخدا
(مُ رَهَْ هََ)
نعت مفعولی از مصدر ترهیط. رجوع به ترهیط شود، رجل مرهطالوجه،مرد آماسیده روی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(هَِ)
جایگاهی است در غوطۀ دمشق در سمت خاوری آن بعد از ’موج عذراء’ در کنار حمص هنگامی که از قصیر بسوی ’ثنیه العقاب’ بیایی، جایگاه مذکور در طرف راست واقع شود و برخی آنرا نقعاء راهط نامیده اند:
ابوکم تلاقی یوم نقعاء راهط
بنی عبدشمس وهی تنفی و تقتل.
(از معجم البلدان).
آن را مرج راهط نیز گویند و قضیۀ مشهوری بین قیس و تغلب درآن روی داده است: آنگاه که یزید بن معاویه بسال 65 هجری قمری درگذشت و پسرش معاویه بن یزید مدت یک صد روزبه خلافت نشست و سپس کناره گیری کرد مردم با عبدالله بن زبیر بیعت کردند، ولی مروان بن حکم بتحریک عبیدالله بن زیاد از بیعت سر پیچید و داعیۀ خلافت کرد و اهل شام بدو بیعت کردند ولی ضحاک بن قیص فهری با او از در مخالفت درآمد و در نتیجه مردم شام دو گروه شدند گروهی به اطراف ضحاک در مرج راهط گرد آمدند و گروه دیگر بطرفداری مروان برخاستند تا واقعۀ مشهور مرج راهط اتفاق افتاد و ضحاک در آن کشته شد و کار بر مروان قرار گرفت. (از معجم البلدان). مرج راهط، در جانب شرقی دمشق است. (از متن اللغه). موضعی است شرقی دمشق و آن راه روزی است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ قَ)
حمید بن مالک. وی بعلت آثاری که بچهره داشت به ارقط ملقب گردید و او شاعر اسلامی مجید است و مردی بخیل بود. ابوعبیده گوید: بخیلان عرب چهاراند: حطیئه و حمید ارقط و ابوالاسود الدؤلی و خالد بن صفوان. ارقط راست:
قد اغتدی و الصبح محمرّالطّرر
واللیل یحدوه تباشیرالسحر
و فی توالیه نجوم کالشرر
بسحق المیعه میال العذر
کأنه یوم الرهان المحتضر
و قد بدا أول شخص ینتظر
دون اثابی ّ من الخیل زمر
ضار غدا ینفض صیبان المطر
عن زف ّ ملحاح بعید المنکدر
اقنی تظل طیره علی حذر
یلذن منه تحت افنان الشجر
من صادق الودق طروح بالبصر
بعید توهیم الوقاع و النظر
کأنما عیناه فی حرفی حجر
بین مآق لم تخرق بالابر.
و در وصف افعی گوید:
منهرت الشدق رقود الضحی
سار طمور بالدجنات
و تاره تحسبه میتا
من طول اطراق و اخبات
یسبته الصبح و طوراً له
نفخ و نقب فی المغارات.
(معجم الادباء یاقوت چ مارگلیوث ج 4 ص 155 و 156)
لغت نامه دهخدا
(اُ)
آبی است از آبهای بنی نمیر، بول کردن: قاآن درخیمه آمد و بر تخت نشست و کار جشن گرم شد، قاآن سبب اراقتی برخاست، پای بر در خیمه نهاد. (جهانگشای جوینی). کلبلات بر سبیل اراقت بصحرا رفت. (جهانگشای جوینی). چون فریقین صف بیاراستند مروان الحمار به اراقت محتاج شد، فرودآمد که آبی بریزد. (تاریخ گزیده)
لغت نامه دهخدا
(اَ طِنْ)
جمع واژۀ ارطاه
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
حکیمی است رومی شاگرد افلاطون، او وزیر اسکندر کبیر بود و معلم اول گویندش. نوشتن رااو بهم رسانید. (برهان قاطع). رجوع به ارسطو شود
لغت نامه دهخدا
(اَ طَ)
قلعه ای است به اندلس. (منتهی الأرب). دژی است در اندلس. (آنندراج). ارطهاللیث، حصنی است از اعمال ریه به اندلس. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(اَ هََ)
فراختر. اخصب: کنا فی ارهم جانبی فلان، ای اخصبهما. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اُ رَ)
اریط و ذواراط دو موضعست. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اُ)
شهری باسپانیا. (نخبه الدهر دمشقی ص 245). مهرن ناشر نخبه الدهر، در فهرست آن کتاب گوید: ممکن است کلمه را در این موضع ((ارنیط)) خواند که همان ارند باشد
لغت نامه دهخدا
(اَ)
مردی که او را فرزند نشود. (منتهی الارب). عاقر. عقیم. آنکه فرزندش نباشد
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ رهط، به معنی گروه و قبیلۀ مردان و پوست پاره که زنان حایض و کودکان بر کمر بندند، دریافتن بوی. (منتهی الارب). بوی چیزی دریافتن. (کنز اللغات). بوی بردن. (تاج المصادر بیهقی).
- ارواح صید، یافتن صید بوی مردم را. (منتهی الارب).
، گندیده شدن. (کنز اللغات). گندا شدن گوشت. (تاج المصادر بیهقی) ، بگردیدن آب. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(اَ قَ)
پیسه. (منتهی الأرب). سیاه و سفید. آنکه نقطه های سپید و سیاه دارد. سیاه با خالهای سپید. آنچه بر او نقشهای سیاه سپید باشد. هر سیاهی که در آن نقطه های سپید باشد.
لغت نامه دهخدا
اسم جمع گروه مردان کمتر از ده مردان از 3 (یا 7) تا 10 (یا 40)، قبیله مرد دودمان جمع ارهاط ارهطه رهاط جج اراهیط
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارقط
تصویر ارقط
پیسه دار، پلنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رهط
تصویر رهط
((رَ))
گروه، گروه مردم، قبیله، عشیره
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اره
تصویر اره
((اَ رِّ))
ابزاری است برای بریدن چوب یا فلز که از آهن و به شکل تیغه بلند و باریک و دندانه دار و تیز ساخته شده است
اره دادن و تیشه گرفتن: کنایه از بگومگو کردن، کلنجار رفتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اره
تصویر اره
((اَ رُِ زَ))
تیززبان، زبان دراز، بهتان گوی
فرهنگ فارسی معین
اگر در خواب بیند که با اره درختی برید، دلیل است که از صحبت مردی که تعلق بدان درخت دارد، مفارقت جوید و او را بیازارد. و تاویل هر درختی در حرف (دال) بیان نمائیم. اگر بیند که فرزند یا برادر یا خواهر خویش را با اره به دو پاره ببرید، دلیل است که مانند این، وی را فرزندی دیگر بیابد، یا بردار یا خواهر. محمد بن سیرین
اره درخواب دیدن بر سه وجه بود. اول: فرزند، دوم: خواهر، سوم: انباز.
اگر دید که اره فرا گرفت یا بخرید یا شخصی بدو داد، دلیل است که اگر پسردارد، وی را پسری دیگر آید، و اگر دختر دارد، وی را دختری دیگر آید، و اگر فرزند ندارد، چهارپای دارد. دلیل است که چهارپائی مثل آن نصیب گردد.
فرهنگ جامع تعبیر خواب
حرف تصدیق، آری، بلی، اره نجاری
فرهنگ گویش مازندرانی