جدول جو
جدول جو

معنی ارهاص - جستجوی لغت در جدول جو

ارهاص(کَ کِ شِ)
آمادۀ چیزی شدن و ایستادن، جمع واژۀ ریح. (دهار) (منتهی الارب). بادها، خرجوا بارواح من العشی، برآمدند اول شب. (منتهی الارب) ، جمع واژۀ روح. چنانکه بر معانی روح آگاهی یافتی همچنان بدان که بر قسمی از معدنیات نیزاطلاق میشود، چه حکماء معدنیات را بر ارواح و اجساد تقسیم کرده اند. و بیان این مطلب ضمن معنی لفظ معدن گفته آید انشأاﷲ تعالی. (کشاف اصطلاحات الفنون). در صناعت کیمیاگران ارواح عبارت از گوگرد و زرنیخ و جیوه و نوشادر باشد. و از آنرو آنها را ارواح نامند که چون آتش آنها را دریابد بپرند و ثابت نباشد برخلاف اجساد. (مفاتیح). و هم ارباب این صنعت زوابیق را ارواح گفته اند و زرانیخ و کباریت را نفوس. (دانشنامۀ جهان) ، ملائک. (غیاث اللغات) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
ارهاص
گل مالیدن پی ساختن، ستیهیدن، آماده شدن، پافشاری در گناه، بر پاکردن
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ارهاق
تصویر ارهاق
دستور دادن به کسی بیش از طاقت وی، تکلیف به کار مشکل، تحمیل بیش از طاقت
فرهنگ فارسی عمید
(تَ لَفْ فُ)
مراهصه. (ناظم الاطباء). رجوع به مراهصه شود
لغت نامه دهخدا
(کُ نَ دَ / دِ)
گرو کردن. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب). بگرو نهادن. (کنزاللغات).
لغت نامه دهخدا
(رَهَْ ها)
دیوارگلین ساز. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). دیوارگلین ساز. چینه کش. (ناظم الاطباء). بنا. گلکار. چینه کش. پاخیره زن. والادگر. آخیزگر. مهره زن. دیوارزن. (یادداشت مؤلف). پاخره گر. (دهار). دیوارگر. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(سُ خَ سَ)
منع کردن از. بازداشتن از، بر مراد خود گذاشتن و آزاد کردن کسی را یا آنکه آزاد کردن معنی ابهال است و گذاشتن بر مراد معنی بهل، بی پستان بند گذاشتن اشتر را و کسی را با خواست او گذاشتن. (تاج المصادر بیهقی) ، آبیاری کردن کاشته را، تر کردن
لغت نامه دهخدا
(کِ گِ رَ / رِ زَ)
رسیدن بجای فراخ.
لغت نامه دهخدا
(اَ)
مرغی که شکار نکند. (منتهی الارب) ، روان کردن. (غیاث اللغات) ، بروایت شعر داشتن. بر روایت شعر داشتن. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(کَ زَ فُ)
ترسانیدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) : ارهبه.
لغت نامه دهخدا
(کَ نَ)
برانگیختن گرد. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (منتهی الارب).
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ رهط، به معنی گروه و قبیلۀ مردان و پوست پاره که زنان حایض و کودکان بر کمر بندند، دریافتن بوی. (منتهی الارب). بوی چیزی دریافتن. (کنز اللغات). بوی بردن. (تاج المصادر بیهقی).
- ارواح صید، یافتن صید بوی مردم را. (منتهی الارب).
، گندیده شدن. (کنز اللغات). گندا شدن گوشت. (تاج المصادر بیهقی) ، بگردیدن آب. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(کَ / کِ)
ارهاف سیف، تنک کردن تیغ. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). تنک کردن شمشیر. (منتهی الارب). تنک و باریک کردن شمشیر. نازک گردانیدن و تیز کردن کارد و غیره. باریک دم کردن تیغ. (کنز اللغات) : با فوجی بطل از روی بطر، بطرّ و تثقیف رماح و سن اسنه و ارهاف مرهفات پرداخته. (درۀ نادره چ 1341 هجری شمسی انجمن آثار ملی ص 339)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
لاحق و نزدیک چیزی گردانیدن.
لغت نامه دهخدا
ارهام سماء، باران نرم باریدن آسمان. (منتهی الارب). باران آمدن. آهسته و نرم باریدن باران. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(کُ لَهْ بَ)
پویه دوانیدن شتر. (منتهی الأٔرب). در پویه داشتن اشتر. (تاج المصادر بیهقی).
لغت نامه دهخدا
(کُ رَ زِ)
رخصت کردن. اذن دادن. اجازه دادن. روا شمردن. دستوری دادن.
لغت نامه دهخدا
(کِشْ وَ گُ)
جنبانیدن. (منتهی الأرب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از ارهاب
تصویر ارهاب
ترساندن، شترسواری برشتر خسته نشستن ترسانیدن دچار هراس کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارهاج
تصویر ارهاج
درخش پیاپی، بی آرام کردن، برانگیختن گرد، باریدن باران گرفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارهاف
تصویر ارهاف
تیزکردن بی اندیشه گفتن
فرهنگ لغت هوشیار
دشوارکردن، دیرنمازی، هناییدن (هناییدن تاثیرکردن)، ستم کردن، به گناه انگیختن حق و نزدیک چیزی گردانیدن اندر رسانیدن، بر نافرمانی بر انگیختن، نافرمانی کردن، تکلیف کردن تکلیف دادن کسی را زاید از طاقت وی دشوار کردن بر دشواری داشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارهام
تصویر ارهام
نم نم باریدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارهان
تصویر ارهان
گران کردن، پیشخرید، گران خریدن، گرو گذاشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رهاص
تصویر رهاص
والا دگر چینه کش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارخاص
تصویر ارخاص
ارزان کردن، ارزان شمردن، ارزان یافتن، ارزان خریدن، ساده کردن کار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارهاب
تصویر ارهاب
((اِ))
ترسانیدن، دچار هراس کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ارهاق
تصویر ارهاق
((اِ))
کسی را بیش از طاقت وی تکلیف کردن، نافرمانی کردن
فرهنگ فارسی معین