جدول جو
جدول جو

معنی ارمگان - جستجوی لغت در جدول جو

ارمگان(اِ مَ)
تربیت کننده. (برهان). مربی. (جهانگیری) (برهان) :
گر تو بوی ارمگان کعبه
زرین کنی آستان کعبه
کعبه ز تو سد جاودان یافت
مکه ببقات ارمگان یافت.
خاقانی.
لغت نامه دهخدا
ارمگان
تربیت کننده، مربی
تصویری از ارمگان
تصویر ارمگان
فرهنگ لغت هوشیار
ارمگان((اِ مَ))
تربیت کننده، سعادت
تصویری از ارمگان
تصویر ارمگان
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از آزرمگان
تصویر آزرمگان
(پسرانه)
با حیا، مودب، سربه زیر، از شخصیتهای شاهنامه، نام پدر فرخزاد سردار ایرانی در زمان خسروپرویز پادشاه ساسانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ارمغان
تصویر ارمغان
(دخترانه)
هدیه، تحقه، سوغات، رهاورد، سوغات، هدیه
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ارمان
تصویر ارمان
آرمان، برای مثال نه امّید آن کایچ بهتر شوی تو / نه ارمان آن که م تو دل نگسلانی (منوچهری - ۱۳۸)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ارگان
تصویر ارگان
عضو، اندام، سازمان، نهاد، تشکیلات، نشریه ای متعلق به یک حزب یا گروه خاص که بیان کنندۀ اندیشه ها و اهداف آن حزب سیاسی است
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ارمغان
تصویر ارمغان
سوغات، هدیه ای که کسی از سفر برای دوستان و آشنایان خود بیاورد
رهاورد، تحفه، سفته، نورهان، نوراهان، نوارهان، راهواره، بازآورد، عراضه، بلک، لهنه، برای مثال آن را که تو از سفر بیایی / حاجت نبود به ارمغانی (سعدی۲ - ۵۹۳)
فرهنگ فارسی عمید
(اِ رَ)
جمع واژۀ فارسی ارم: تاریخ از روزگار ارم گرفتند و ایشان ده گروه بودند چون: عاد، ثمود، طسم (جدیس) ، عملیق (عبیل) ، امیم، وبار، جاسم، قحطان و بر اثر یکدیگر این جماعت بفنا شدند و بقیتی ازیشان بماند که ارمان خواندندشان و برین تاریخ بماندند. (مجمل التواریخ و القصص ص 153)
لغت نامه دهخدا
(اَ مَ)
ظاهراً صورتی از نرم آهن، و یؤخذ علی الحدّادین الاّ یضربوا سکیناً و لامقراضاً... من ارمهان فأنّه لاینتفع به. (معالم القربۀ ابن الأخوه ص 148). و اما المسلاّ تیین فیؤخذ علیهم الاّیعملوها الاّ من الفولاد او الحدید الأرمهان. (معالم القربه ص 224). فی الحسبه علی الابارین... یمنعهم ان یخلطوالاّبرالفولاد مع الارمهان. (معالم القربه ص 224)
لغت نامه دهخدا
نوعی از دارو باشد که بوی آن ببوی قرفه ماند و بیخ دندان را سخت کند. (برهان). و رجوع به ارمال و ارماک و ارمالک شود
آرزو. (جهانگیری) (برهان). امل.
لغت نامه دهخدا
(اِ)
یکی از خاورشناسان که به اسلوب علمی در باب مصر و زندگانی مصریان تصنیفی کرده است و مساعی او و مسپروموجب تربیت جوانان شد که خدمات بزرگ بتاریخ مشرق قدیم موافق منابع جدیده کردند. (ایران باستان ص 61)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
هر چیز که آن بعاریت باشد. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(اُ)
از یونانی ارگانن، عضو. کارمند.
لغت نامه دهخدا
(دِ رَ)
جمع واژۀ درم. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، مسکوک نقره. مقابل دینارگان که مسکوک زرین است:
که آمد یکی مرد بازارگان
درمگان فروشد به دینارگان.
فردوسی.
سر بار بگشاد بازارگان
درمگان در او بود و دینارگان.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(تُ مَ)
قیاس شود با بعبع، صوت گوسفند، به به کننده. در تداول کودکان، گوسفند. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
موضعی است به پنج فرسخی جنوب آباده. (فارسنامه) ، اثری. نشانی: ما به ارم، نیست در آن کسی و نه اثری و نه نشانی. (منتهی الأرب)
لغت نامه دهخدا
نورد بن سام (ابن نوح) را دو پسر بود: یکی را نام آذرباد و دیگر را ارمیان، و ایشانند که آذربایگان و ارمنیه بنامشان منسوبست، ونسل مردم این هر دو زمین به آذرباد و ارمیان ابنا نورد کشد والله اعلم. (مجمل التواریخ و القصص ص 149)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
نام شهر و مدینه ای. (برهان). سرزمینی است در توران. (شهرکیست) از کشانی، به ماوراءالنهر. (حدود العالم). خان ارمان:
که افراسیاب اندر ارمان زمین
دو سالار کرد از بزرگان گزین.
فردوسی.
که بیژن ندارد به ارمان رهی.
فردوسی.
ز شهری بداد آمدستیم دور
که ایران ازاین روی و زان روی تور
کجا خان ارمانش خوانند نام
ز ارمانیان نزد خسرو پیام.
فردوسی.
گراز آمد اکنون فزون از شمار
گرفت آن همه بیشه و مرغزار
بدندان چو پیلان بتن همچو کوه
وزیشان شده شهر ارمان ستوه.
فردوسی.
برد با خویشتنم سوی عجم بیژن گیو
کز پی خوک همی رفت بسوی ارمان.
جوهری هروی.
لغت نامه دهخدا
(اَ مَ / مُ)
تحفه ای باشد که چون از جائی آیند بجهت دوستان بیاورند. (جهانگیری). سوغاتی را گویند که چون از جائی بیایند بجهت دوستان بطریق ره آورد بیاورند. (برهان). تحفه ای که مسافر برای کسان وآشنایان آرد و آن را امروز سوغات گویند. تحفه و سوغاتی که برای دوستان از جائی بیارند یا بفرستند. (مؤید الفضلاء). هدیه که مسافر آرد از سفر. تحفه. (منتهی الأرب). ترفه. (منتهی الأرب). سوغات. راه آورد. (جهانگیری). ره آورد. یرمغان. ارمغانی. (برهان). هدیه. (منتهی الأرب). لهنه. عراضه. (مؤید الفضلاء). عراض. (منتهی الأرب). نورهان. (برهان). پیشکش:
ارمغان فتح آذربایگان شعر من است
گرچه شعری را بجای ارمغان نتوان گرفت.
اثیر اخسیکتی.
از سفر می آیم و در راه صید افکنده ام
اینت صید چرب پهلو کارمغان آورده ام.
خاقانی.
گر تو می آئی ز گلزار جنان
دسته گل کو از برای ارمغان.
مولوی.
هدیه ها و ارمغان و پیشکش
شد گواه آنکه هستم با تو خوش.
مولوی.
رو بتابید از زر و گفت ای مغان
تا نیاریدم ابوبکر ارمغان...
مولوی.
کس نافه ارمغان نبردجانب ختا.
قاآنی.
- امثال:
ارمغان مور، پای ملخ است.
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ)
اردجان (معرب) و آن نوعی از جداول و اشکال و اسرار نجوم است. (برهان قاطع) (جهانگیری) ، خواب آلودگی. مقدمۀ خواب
لغت نامه دهخدا
ده ارزگان، موضعی میانۀ جنوب و مشرق ده دشت
لغت نامه دهخدا
تصویری از احمران
تصویر احمران
می و گوشت، زر و کرکم (زعفران)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اختگان
تصویر اختگان
اخته، اسب خایه کشیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارجوان
تصویر ارجوان
معرب ارغوان، آتشگون
فرهنگ لغت هوشیار
ترکی درنده شیر شیر، دلیر، یکی از ویژه نام های ترکی است شیر درنده، شیر، مجازاًمرد شجاع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارمغان
تصویر ارمغان
تحفه ای که از جایی بجایی دیگر برند سوغات ره آورد سفر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارگان
تصویر ارگان
اندام، کارمند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارمهان
تصویر ارمهان
پارسی تازی گشته آهن نرم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارگان
تصویر ارگان
((اُ))
کارمند، عضو، اندام، نشریه ای که بیان کننده اندیشه ها و دیدگاه های یک سازمان یا حزب خاص باشد، ترجمان (واژه فرهنگستان)
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ارمغان
تصویر ارمغان
((اَ مَ))
سوغات، ره آورد سفر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ارمغان
تصویر ارمغان
کادو، هدیه
فرهنگ واژه فارسی سره
نشریه، اعضا، پرسنل
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پیشکش، تحفه، رهاورد، سوغات، کادو، هدیه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
افسوس، آرزو
فرهنگ گویش مازندرانی