جدول جو
جدول جو

معنی ارفق - جستجوی لغت در جدول جو

ارفق
(اَفَ)
نعت تفضیلی از رفق. برفق تر. نرمتر. بامداراتر.
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ارفش
تصویر ارفش
(پسرانه)
نام یکی از پهلوانان گرشاسب نامه
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ارفع
تصویر ارفع
(پسرانه)
رفیع تر، بلندتر، ارجمندتر
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ارفاق
تصویر ارفاق
نرمی و مدارا کردن، با مهربانی رفتار کردن، گذشت در حق کسی زیادتر از حق او
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مرفق
تصویر مرفق
آرنج، محل اتصال ساعد به بازو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ارفع
تصویر ارفع
رفیع تر، بلندتر، بلندقدرتر، بلندپایه تر، برتر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ترفق
تصویر ترفق
نرمی کردن با کسی، مهربانی کردن، همراهی کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مرفق
تصویر مرفق
کاری یا چیزی که از آن سود و بهره ببرند
فرهنگ فارسی عمید
(اَ شَ)
کوهی است بزمین موقان از نواحی آذربایجان نزدیک بذّ. شهر بابک خرّمی. (معجم البلدان). موضعی است بمغرب طالش
لغت نامه دهخدا
(اَ شَ)
نعت تفضیلی از رشاقت. خوش قامت تر. زیبااندام تر. (غیاث)
لغت نامه دهخدا
(اَ بَ)
ناحیتی از نواحی رامهرمز خوزستان. و ابوطاهر علی بن احمد بن الفضل الرامهرمزی الأربقی بدانجا منسوبست. بعضی اربق و اربک نیز گفته اند، اما اربک غیر از اربق است و بعد از همین لفظ ذکر آن بیاید. بالجمله اربق از نواحی رامهرمز است که در خوزستان میباشد. ابوالحسن محمد بن علی بن مضر الکاتب در کتاب المفاوضه نوشته است که حکایت کرد مرا قاضی ابوالحسن احمد بن الحسن الأربقی در اربق (یکی از اجلۀ فضلا و قاضی اربق و او در ماه رمضان در این شهر امامت داشت) گفت وقتی یکی از ظلمۀ عجم حکمرانی اربق یافت و جماعتی گرد او فراهم آمدند که بمن حسد میبردند و کراهت داشتند از مقدم بودن من و بسعایت ایشان منصب قضا را از من بگرفت و خواست خطابت و امامت را نیز بگیرد مردم شهر شوریده و مسلمانان مساعدت نکردند من به او این ابیات نوشتم:
قل للذین تألبوا و تحزبوا
قد طبت نفساً عن ولایه اربق
هبنی صددت عن القضاء تعدیاً
عاصدّ عن حذقی به و تحققی
و عن الفصاحه والنزاهه والنهی
خلقاً خصصت به و فضل المنطق.
(معجم البلدان) (مرآت البلدان).
و رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود
لغت نامه دهخدا
(اُ تُ)
رجوع به ابوسعید مجیرالدین ابق شود، پیوسته بودن در گناه و غیره، شروع بکاری کردن. (وطواط) : و هرکه علم بداند و بدان کار نکند بمنزلت کسی باشد که مخافت راهی را می شناسد اما ارتکاب کند. (کلیله و دمنه). و خری بزرگ که بفرمان ماارتکاب کرد شناخته. (کلیله و دمنه) ، شروع بکار نامشروع کردن. (غیاث اللغات) ، سوار شدن بر چیزی. (غیاث). برنشستن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اُ تُ)
ابن اکسب یا اکسک جدّ ملوک ارتقیه. وی مردی از ترکمانان بود و بر حلوان و جبل مسلط شد و آنگاه که از فخرالدوله ابی نصر محمد بن جهیر بازبرید، از ترس محمد بن ملکشاه در سال 448 یا 499هجری قمری بشام شد و از دست تاج الدوله تتش سلجوقی صاحب قدس شریف گردید و آنگاه که بسنۀ 484هجری قمری وفات کرد دو پسر او سکمان و ایل غازی جانشین وی شدند و بدین مقام ببودند تا وقتی که در شوال سال 491هجری قمری افضل شاهنشاه امیرالجیوش از مصر با سپاهی قصد آنان کرد و هر دو را بگرفت و قدس را از ایشان منتزع ساخت و هر دو برادر متوجه بلاد جزیره فراتیه شدند و دیاربکر را مسخر کردند و ابن خلکان گوید در این وقت (یعنی سال تألیف وفیات، 654- 672هجری قمری) صاحب قلعۀ ماردین از اولاد ارتق است و پسر او نجم الدین ایل غازی در سال 501 مالک شهر ماردین شد و از پیش سلطان محمد ویرا شحنگی بغداد داده بود و سکمان بن ارتق در سال 498هجری قمری در طریق فرات میان طرابلس و قدس به بیماری خوانیق درگذشت. و اولاد او پس از وی صاحب قدس شریف بودند و افضل امیرالجیوش قدس رااز سکمان بن ارتق انتزاع کرد و هم اکنون صاحب قلعۀ ماردین از اولاد سکمان است. و ارتق مردی شهم صاحب عزم و سعادت جد و اجتهاد بود. (ابن خلکان چ طهران ص 64). و رجوع به قاموس الاعلام ترکی و حبط ج 1 ص 372 شود
لغت نامه دهخدا
(اَ)
موضعی است در قول ابن احمر:
کأن علی الجمال أوان حفّت
هجائن من نعاج اراق عینا.
و زیدالخیل الطائی گوید:
و لما أن بدت لصفا أراق
تجمع من طوائفهم فلول
کانهم بجنب الحوض اصلا
نعام قالص عنه الظلول.
(معجم البلدان) ، اصمعی گوید کوهی است هذیل را. (معجم البلدان) ، ذواراک موضعی است در اشعار. (معجم البلدان). موضعی از نمره در عرفه. و گویند از مواقف عرفه است. بخشی از آن در جهت شام و بخشی از جهت یمن. (معجم البلدان). و رجوع به امتاع الاسماع ج 1 ص 372 شود
لغت نامه دهخدا
(اَ زَ)
مقلوب کلمه ازرق. رجوع به ازرق شود، قریه ای است به یک فرسنگ و نیمی میانۀ مشرق و جنوب شیراز (فارسنامه)
لغت نامه دهخدا
تصویری از اوفق
تصویر اوفق
همراه تر سازگارتر سازوارتر شایسته تر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اراق
تصویر اراق
انگل (آفت)، زردی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ادفق
تصویر ادفق
چابک، خمیده پیر، دندان گزاری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارتق
تصویر ارتق
تاجر بازرگان، شریک انباز مصاحب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارفی
تصویر ارفی
بزرگ گوش پیلگوش شیر آهو مرز گذار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارفع
تصویر ارفع
بلند تر، رفیع تر، قیمتی تر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارفش
تصویر ارفش
بزرگ گوش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ترفق
تصویر ترفق
مهربانی نمودن، نرمی نمودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرفق
تصویر مرفق
آرنج، بندگاه ساعد یا بازو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارفاق
تصویر ارفاق
نرمی کردن، مدارا کردن، سود رسانیدن بکسی، با مهربانی رفتار کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارشق
تصویر ارشق
خوش اندام تر راست بالاتر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رافق
تصویر رافق
کار سودمند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اروق
تصویر اروق
اروغ، اوروغ، اوروق، خانواده، دودمان، خویشان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ارفاق
تصویر ارفاق
((اِ))
به نرمی رفتار کردن با کسی، به کسی سود رسانیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مرفق
تصویر مرفق
((مِ فَ یا مَ فِ))
آرنج، جمع مرافق
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مرفق
تصویر مرفق
((مَ فَ))
آن چه که از آن سود برند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ارفع
تصویر ارفع
((اَ فَ))
بلندتر، رفیع تر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ترفق
تصویر ترفق
((تَ رَ فُّ))
مهربانی کردن، همراهی کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ارفاق
تصویر ارفاق
آسانگیری، سو
فرهنگ واژه فارسی سره
تسهیلات، پیوست شده است
دیکشنری عربی به فارسی