نیرویی ارادی و نفسانی که شخص را برای رسیدن به هدف وادار به انجام عمل می کند، خواست، میل، قصد، تصمیم جدّی، در تصوف علاقۀ درونی سالک برای رسیدن به حق و حقیقت
نیرویی ارادی و نفسانی که شخص را برای رسیدن به هدف وادار به انجام عمل می کند، خواست، میل، قصد، تصمیم جدّی، در تصوف علاقۀ درونی سالک برای رسیدن به حق و حقیقت
اراده. ارادت. خواستن. (تاج المصادر بیهقی). خواست. خواسته. خواهش. میل. قصد. آهنگ. کام. دهر. (منتهی الارب) : و واقف گردان او را بدرستی اختیار کردنت در آنچه جسته ای آنرا و صواب بودن بآنچه اراده کرده ای. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 314). نه بی ارادت او بر زمین ببارد ابر نه بی مشیت او بر هوا بجنبد باد. مسعودسعد. ای داور زمانه، ملوک زمانه را جز بر ارادت تو مسیر و مدار نیست. مسعودسعد. ارادت من متضمن این رأی نیست. (کلیله و دمنه). زاهدی مهمان پادشاهی بود چون بخوان بنشستند کمتر از آن خورد که ارادت او بود و چون بنماز برخاستند بیش از آن کرد که عادت او. (گلستان). گردن او عاشق ارادت دست است پهلوی او ف تنه ارادت ران است. (ظاهراًدر صفت اسب). - اراده کردن، قصد کردن. آهنگ کردن. مقصود داشتن.
اِراده. اِرادت. خواستن. (تاج المصادر بیهقی). خواست. خواسته. خواهش. میل. قصد. آهنگ. کام. دَهر. (منتهی الارب) : و واقف گردان او را بدرستی اختیار کردنت در آنچه جسته ای آنرا و صواب بودن بآنچه اراده کرده ای. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 314). نه بی ارادت او بر زمین ببارد ابر نه بی مشیت او بر هوا بجنبد باد. مسعودسعد. ای داور زَمانه، ملوک زمانه را جز بر ارادت تو مسیر و مدار نیست. مسعودسعد. ارادت من متضمن این رأی نیست. (کلیله و دمنه). زاهدی مهمان پادشاهی بود چون بخوان بنشستند کمتر از آن خورد که ارادت او بود و چون بنماز برخاستند بیش از آن کرد که عادت او. (گلستان). گردن او عاشق ارادت دست است پهلوی او ف تنه ارادت ران است. (ظاهراًدر صفت اسب). - اراده کردن، قصد کردن. آهنگ کردن. مقصود داشتن.