جدول جو
جدول جو

معنی ارغشتک - جستجوی لغت در جدول جو

ارغشتک(اَ غُ تَ)
نوعی از بازی باشد که دوشیزگان و دختران کنند و آن چنان است که بر سر دو پا نشینند و کفهای دستها را بر سر زانوها مالند و چیزها گویند و همچنان نشسته بر سر پاها برجهند و کفهای دستهارا بر هم زنند. (برهان). ارغژ.
لغت نامه دهخدا
ارغشتک
نوعی بازی دختران و آن چنانست که بر سر دو پا نشینند و کفهای دستهارا بر سر زانوها مالند و چیزهایی گویند و همچنان نشسته بر سر پاها بر جهند و کفهای دستها را بر هم زنند، آوازی که با سودان انگشتان بیکدیگر بر آورند برای نشان دادن خوشحالی و شادمانی بشکن انگشتک
فرهنگ لغت هوشیار
ارغشتک((اَ غُ تَ))
نوعی بازی دختران و آن چنان است که بر سر دو پا نشینند و کف های دست ها را بر سر زانوها مالند و چیزهایی گویند و همچنان نشسته بر سر پاها برجهند و کف های دست ها را بر هم زنند، آوازی که با سودن انگشتان به یکدیگر برآورند برای نشان دادن
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ارغش
تصویر ارغش
(پسرانه)
تاجر یا تجار سیار، از امرای ملکشاه سلجوقی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ارشک
تصویر ارشک
(پسرانه)
اشک، نام مؤسس سلسله اشکانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از اشتک
تصویر اشتک
پارچه ای که نوزاد را در آن می بندند، قنداق
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ارشک
تصویر ارشک
مرد، نرینه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ارشک
تصویر ارشک
رشک، حسد، غیرت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از انگشتک
تصویر انگشتک
انگشت کوچک دست یا پا، کلیک، انگشت خنصر، کابلج، خنصر، کالوج، انگشت کهین
فرهنگ فارسی عمید
(اِ تَ)
جامه ای را گویند که طفلان و کودکان نوزاییده را در آن پیچند. (برهان) (جهانگیری) (فرهنگ نظام). قنداق. قنداقه. قماط، بودن آفتاب در برج عقرب ودرین روز مغان یعنی آتش پرستان جشن کنند. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(اَ سَ)
یازدهم. رجوع به فرهاد سوم شود، سخت خستن به نیزه. (منتهی الأرب). ناپیدا کردن سنان در مطعون. (تاج المصادر بیهقی) ، صاحب بچه شدن خرمابن. (منتهی الأرب)
پسر بزرگتر داریوش دوم هخامنشی که پس از جلوس بتخت سلطنت به اردشیر موسوم گردید. رجوع به ایران باستان ص 961 و 962 و 990 و 992 و اردشیر دوم شود
هفدهم. رجوع به ونن اول شود، جمع واژۀ رصد، به معنی گیاه و باران اندک. (منتهی الأرب) ، جمع واژۀ رصد (اصطلاح نجوم)
لغت نامه دهخدا
(وَ رَ تَ)
کرباس که در آن دارو ببندند و در بعض فرهنگها وشترک به تقدیم شین وتاء بر راء آورده اند و در نسخۀ سروری ورشک به فتح واو و شین و سکون راء کیسۀ دارو و وشرک به حذف تاء نیز آورده. (حاشیۀ برهان چ معین از فرهنگ رشیدی)
لغت نامه دهخدا
(دَ غَ)
تره ای باشد. (آنندراج). سبزی و سبزه زار. (از ناظم الاطباء). ظاهراً محرف برغست یا ورغست است. رجوع به برغست و ورغست شود
لغت نامه دهخدا
(اَ غَ)
در بعض نسخ قدیم بجای انفست دیده شده. (از یادداشت مؤلف) :
عنکبوت بلاش بر دل من
گرد بر گرد بر تنید انغشت.
خسروی (از حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی)
لغت نامه دهخدا
(اَ غَ)
وهادان (فرهادون). جدّ آل زیار و حاکم گیلان بزمان کیخسرو. خاندان او اغلب در گیلان میزیستند و گاه حکومت آن ناحیت از دست ایشان به در میشد. (سفرنامۀ مازندران و استراباد رابینو ص 141). و رجوع به حبط ج 1 ص 354 شود
لغت نامه دهخدا
(اَ غَ تَ / تِ)
آمیخته. آلوده. (برهان) (آنندراج). آغشته. آمیخته. آلوده. (ناظم الاطباء). آغشته. (فرهنگ جهانگیری). رجوع به آغشته شود، بسیار سبوس گردیدن گندم. و گفته اند فراوان بودن بلایه و ردی آن: اغفی الطعام، کثرت نخالته و قیل نفایته. (از اقرب الموارد). به این معنی نیز یایی است. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، بر غفا خفتن که کاه گندم باشد یا عام است. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). در خرمنگاه بر روی کاه خوابیدن: اغفی الرجل اغفاءً، نام علی الغفاء فی بیدره’. (از اقرب الموارد). به این معنی یایی است. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، بخواب شدن و خفتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بخواب شدن و گفته اند: چرت زدن، و بخواب سبک رفتن نیز گفته اند: اغفی الرجل اغفاءً، نام. و قیل: نعس و قیل نام نومه خفیفه. (از اقرب الموارد). تقول: ’هذا الذ من اغفاءه الفجر’. و قال ابن السکیت و غیره: و لایقال غفوت. و قال الازهری: ’کلام العرب اغفیت و قل ما یقال غفوت’. (اقرب الموارد). خفتن. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
رشک. حسد. (برهان قاطع) (جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
(اَ گُ تَ)
مصغر انگشت. (ناظم الاطباء) :
اندر محال و هزل زبانت دراز بود
وندر زکات دستت و انگشتکان قصیر.
ناصرخسرو.
، اهل انگلستان، هر چیز ساخته شده در انگلستان، زبان مردم انگلستان و ایالات متحدۀ آمریکا و آن زبانی است هندواروپایی از شعب زبانهای انگلوساکسن و امروزه مهمترین زبان بین المللی است
لغت نامه دهخدا
(اَ گِ تَ)
صمغ درخت انگدان را گویند و بعربی حلتیت خوانند. (برهان قاطع). انغوزه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(چَ خُ / خَ تَ)
چرخشت کوچک. دستگاهی فلزی یا چوبی که بوسیلۀ آن آب انگور یا میوه های دیگر گرفته شود. چروخچه (در اصطلاح اهالی فیض آباد محولات بخش تربت حیدریه). چرخشته. رجوع به چرخشت و چرخشته و چروخچه شود
لغت نامه دهخدا
محلی است کنار جادۀ قزوین و رشت میان آق بابا و سعیدآباد در170400 گزی تهران و در مرآت البلدان آمده: ارشت و تاشفین دو مزرعه است حاصلخیز از اعمال قزوین و مسافت این دو تا قزوین سه فرسخ است. از عجایب ارشت و تاشفین این است که در ارشت آهن صلاحیت دارد که از او آلات و ادوات بسازند بعکس تاشفین و در تاشفین خمرۀ صباغی خیلی خوب و بعکس در ارشت که صلاحیت این کار را پیدا نمیکند و در تاشفین آهنگر نیست چنانکه در ارشت نیز صباغ نیست و این معروف است و مردم همه جا اطلاع دارند
لغت نامه دهخدا
(اَ غَ)
گیاهی است که بر درخت پیچد و بعربی عشقه گویند. (برهان قاطع). پیچک. ارغچ
لغت نامه دهخدا
امیر ارغش، از امرای ملکشاه سلجوقی که بدست عبدالرحمن خراسانی (از پیروان حسن صباح) به سال 488 هجری قمری کشته شد
ابن شهراکیم، از خاندان ملوک رستمدار. (حبط ج 2 ص 104)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
ارشک. اشک. و آن نام مؤسس سلسلۀ اشکانی است که به اشک اول مشهور است. وی یکی از بزرگان پارت بود در 256 قبل از میلاد بر آنتیوکوس دوم یا سیم، سلطان سلوکی طغیان کرد و پس از دو سال جنگ، پارت را آزاد کرد و در 253 قبل از میلاد درگذشت. پس از او هر یک از پادشاهان اشکانی را بنام او اشک (ارشک - ارشاک) خواندند. رجوع به اشک و رجوع به ایران در زمان ساسانیان تألیف کریستن سن ترجمه رشید یاسمی ص 107 و یشتها تألیف پورداود ج 2 ص 31 و فرهنگ ایران باستان تألیف پورداود ص 282 شود.
لغت نامه دهخدا
تصویری از اشتک
تصویر اشتک
جامه ای که کودکان نوزاد را در آن پیچند قنداق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارشک
تصویر ارشک
رشک غیرت، حسد حسادت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برغشت
تصویر برغشت
برغست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فراشتک
تصویر فراشتک
پرستو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انگشتک
تصویر انگشتک
انگشت کوچک. یا انگشتک کشمش دار. نوعی شیرینی است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارشک
تصویر ارشک
((اَ رَ))
رشک، غیرت، حسد، حسادت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اشتک
تصویر اشتک
((اِ تَ))
جامه ای که کودکان نوزاد را در آن پیچند، قنداق
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فراشتک
تصویر فراشتک
((فَ تُ))
پرستو
فرهنگ فارسی معین
نفرین، ناسزا
فرهنگ گویش مازندرانی
وسیله ای از پوست گاو برای کره گیری، مشک
فرهنگ گویش مازندرانی
آویشن
فرهنگ گویش مازندرانی