جدول جو
جدول جو

معنی ارصح - جستجوی لغت در جدول جو

ارصح(اَ صَ)
مرد که دو ران نزدیک بهم دارد، ارض الکبیره و هی برّالقسطنطنیه و ما یلیها. (رحلۀ ابن جبیر)، ارض الکبیره. در ذیل ظاهراً مراد ایتالیاست: و هو [ای البحر] زقاق معترض بینها [بین المسینه] و بین الأرض الکبیره بمقدار ثلاثه امیال و یقابلها منه بلده تعرف [ریه] و هی عماله کبیره. (رحلۀ ابن جبیر)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اصح
تصویر اصح
صحیح تر، درست تر، راست تر، سالم تر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از افصح
تصویر افصح
فصیح تر، خوش بیان تر، زبان آورتر، فصیح ترین
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ارجح
تصویر ارجح
برتر، بهتر، خوب تر
فرهنگ فارسی عمید
(اَ صَ)
نعت تفضیلی از رصد. ارقب. چشم داشته تر:
انّی لامن من عدوّ عاقل
و اخاف خلّاً یعتریه جنون
فالعقل فن واحد و طریقه
ادری و ارصد و الجنون فنون
لغت نامه دهخدا
(رُ)
جمع واژۀ ارصح و رصحاء. (ناظم الاطباء). رجوع به ارصح و رصحاء شود
لغت نامه دهخدا
(اَ رَص ص)
آنکه دندانها نزدیک یکدیگر دارد. تنگ دندان. آنکه دندان بهم پیوسته دارد. الص ّ. ناگشاده دندان. مؤنث: رصّاء. ج، رص ّ. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(اَ حِنْ)
ارحی. جمع واژۀ رحی
لغت نامه دهخدا
(اَ رَح ح)
مرد فراخ کف پا که همه بزمین رسد. (منتهی الارب). کسی که پای وی هموار بر زمین نشیند. (تاج المصادربیهقی). پهن پای. (زوزنی). آنکه پایش هموار بزمین نشیند. (مهذب الاسماء). مقابل اخمص. مؤنث: رحّاء. (منتهی الارب). ج، رح ّ. (مهذب الاسماء).
لغت نامه دهخدا
(اَ صَح ح)
صحیح تر. درست تر و تندرست تر. (ناظم الاطباء). راست تر و تندرست تر. (آنندراج). سالم تر: و لیس بجمیع فارس هواء اصح من هواء کازرون. (صورالاقالیم اصطخری).
- امثال:
اصح من بیض النعام.
اصح من ذئب.
اصح من ظبی.
اصح من عیر ابی سیاره.
اصح من عیرالفلاه.
- اصح اقوال، صحیح تر اقوال
لغت نامه دهخدا
(اَ صَ)
فصیح تر در بیان و سخن آرایی. (ناظم الاطباء). سخن گوی تر و تیززبان تر. (آنندراج). زبان آورتر. گشاده سخن تر. گویاتر. اذرع. تیززبان تر. (از یادداشت مؤلف) : هو افصح منی لساناً... (قرآن 34/28).
- امثال:
افصح من العضین، ای دغفل و ابن الکیس. (مجمع الامثال میدانی)
لغت نامه دهخدا
(اَ وَ)
نعت تفضیلی از روح. راحت بخشنده تر. آساینده تر. خوش آیندتر. باروح تر.
- امثال:
اروح من الیأس، بدان مناسبت که گویند: الیأس احدی الراحتین. (مجمع الامثال میدانی).
لغت نامه دهخدا
(اَ فَ)
دابّه ای که هر دو شاخ وی بجانب هر دو گوش او برآمده باشد با دوری میان هر دو شاخ. (منتهی الأرب)
لغت نامه دهخدا
(اَ یَ)
دهی است به شام. (منتهی الارب). و آن لغتی است در اریحا. هذلی گوید:
فلیت عنه سیوف اریح اذ
باء بفکی و لم اکد اجد.
(معجم البلدان).
و رجوع به اریحا شود، یکی از اهالی وندیک. وی در زمان ابوالفتح سلطان محمدخان ثانی از طرف جمهوریت وندیک والی آغریبوز بود و مدت مدیدی در مقابل نیروی سلطان مقاومت کرد. (قاموس الاعلام ترکی) ، عالمی از مردم وندیک در قرن ششم میلادی. وی درباره مسکوکات عتیقه اثر معتبری تألیف و نیز آثار افلاطون را ترجمه کرده است. (قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(اَ یَ)
محمل اریح، بارگیر فراخ. (منتهی الارب). اروح
لغت نامه دهخدا
(اَ صَ)
لاغرسرین و ران. (منتهی الأرب). آنکه گوشت اندک دارد بر کفل و ران. ارسح. (زوزنی). مؤنث: رصعاء.
لغت نامه دهخدا
(اَ صَ)
موضعی در حوالی سیستان. (حبط ج 2 ص 127)
لغت نامه دهخدا
(اَ بَ)
سودآورتر
لغت نامه دهخدا
(اَ صَ)
سایۀ کوتاه تنک. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). سایۀ کوتاه. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
بهم نزدیک شدن رانهای کسی و لاغرسرین گردیدن آن. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ شَ)
اذکی: هو ارشح فؤاداً. (منتهی الأرب).
لغت نامه دهخدا
(اَ سَ)
لاغرسرین. (مهذب الاسماء) (منتهی الأرب). آنک گوشت اندک دارد بر سرون و ران. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). آن که سرون و ران او اندک گوشت باشد.
لغت نامه دهخدا
(اَ صَ)
نعت تفضیلی از رصانت. استوارتر. محکم تر. رصین تر، اقناع
لغت نامه دهخدا
تصویری از ارجح
تصویر ارجح
رحجان، راجع تر، افضل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اصح
تصویر اصح
درست تر، تندرست تر، صحیح تر، سالمتر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از افصح
تصویر افصح
فصیحتر، گویاتر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اروح
تصویر اروح
گشاده گام: کسی که گشاد گشاد راه میرود گشاد فراخ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارصد
تصویر ارصد
آواز پانزدهم از هفده آواز اصول
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارصع
تصویر ارصع
لاغرسرین، لاغرران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارح
تصویر ارح
فراخپای هموار پای کسی که پایش گودی نداشته باشد پهن پا در پرندگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از افصح
تصویر افصح
((اَ صَ))
زبان آورتر، شیواتر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ارجح
تصویر ارجح
((اَ جَ))
بهتر، خوب تر، فزون تر، برتر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اصح
تصویر اصح
((اَ صَ حّ))
صحیح تر، درست تر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ارصد
تصویر ارصد
((اَ صَ))
آواز پانزدهم از هفده آواز اصول
فرهنگ فارسی معین
افضل، اقدم، اولی، برتر، راجح، مرجح، مقدم، بزرگ مرتبه، بزرگوار، بلندرتبه، بلندمرتبه، سرور، شایسته، شخیص، شریف، عالی شان، عالی قدر، عزتمند، عزیز، فخیم، گرامی، گران پایه، گرانمایه، لایق، ماجد، محترم، معتبر، معز، معزز، معظم، مفخم، مکرم، والامقام، ارزشمند، باارزش، پربها، ثمین، گرانبها، نفیس
متضاد: بی ارج، خوار، کم بها
فرهنگ واژه مترادف متضاد