جدول جو
جدول جو

معنی ارسیولی - جستجوی لغت در جدول جو

ارسیولی
سوراخ میان سنگ آسیاب، نوعی نامن شبیه به سنگ آسیاب
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(اَ)
قصبه ای از قضاهای لوای اسلمیه در ولایت ادرنه از روم ایلی، واقع بر کنار خلیج برغوس بحر اسود و آن 27 ساعت از ادرنه و 15 ساعت از اسلمیه مسافت دارد. عدد سکنۀ آن بالغ بر 5000 تن است و در آن مرکز تلگراف است و این ناحیه را 63 قریه است مشتمل بر 2607 خانه و 23498 تن سکنه که 9874 تن آن مسلمانان باشند. (ضمیمۀ معجم البلدان) ، رمز. اشاره. (غیاث اللغات) :
هرچه در خاطر عاشق گذرد میدانی
خوش ادایاب و ادافهم و ادادان شده ای.
صائب.
، حالتی چون خشم و کراهت بتصنع.
- امثال:
آدم گدا اینهمه ادا !
گاهی به ادا گاهی به اصول، گاهی به خدا گاهی به رسول.
، آواز. (غیاث اللغات).
- ادا درآوردن، بتصنع حالتی چون خشم و کراهت و مانند آن نمودن.
- ادای کسی را درآوردن، او را بازخمانیدن. بازخمانیدن او. شکلک ساختن بر کسی. لوچانیدن او را. والوچانیدن او را. تقلید کردن کسی را به استهزاء
لغت نامه دهخدا
(رَ)
محمد بن احمد بن قاسم بن رسولی بغدادی، فقیه شافعی، مکنی به ابوالسعادات. او در مسائل خلافی سخنان خوب دارد و شعر نیکو می گفت. رسولی به خراسان سفر کرد و در آنجا بسال 544 هجری قمری درگذشت. وی از جعفر بن احمد سراج و ابوالقاسم بن بیان رزاز و جز آن دو حدیث شنید و ابوسعد سمعانی و جز وی از او روایت دارند. (از لباب الانساب)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
عمل رسیل. همراهی و هم آوازی. (یادداشت مؤلف) : هزاردستان با هزاردستان رسیلی داود را نشاید. (مقدمۀ ورقاء بر حدیقه).
- رسیلی کردن، همراهی کردن. هم آواز شدن:
ولی آنگه خجل گردی که استادی ترا گوید
که با داود پیغمبر رسیلی کن درین صحرا.
سنایی.
شهنشه چون شنید آواز شیرین
رسیلی کرد و شددمساز شیرین.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(رُ سَ لا)
جانوری کوچک. (ناظم الاطباء) (از متن اللغه). جانورکی است. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به رسیلاء شود
لغت نامه دهخدا
یکی از شهرهای اسپانیا، بین سبته و بحر المحیط. (حلل السندسیه ج 1 ص 54)
لغت نامه دهخدا
(اَرْ)
شهری بمشرق اندلس از ناحیت تدمیر. (معجم البلدان).
لغت نامه دهخدا
(اَ)
شهری در ایطالیا، در ساحل یمین نهرترونتو، در 87 میلی رومیه. (ضمیمۀ معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(اُ لَ)
اوریوله. اریواله. رجوع به اریول شود: و یقال ان اریوله هی تدمیر و هی اسم ملک ملکها من قدیم و منه اخذها المسلمون حین الفتح. (نخبه الدهر دمشقی ص 245)
لغت نامه دهخدا
(اُسْ)
رجوع به سیوطی و معجم المطبوعات ج 1 ستون 450 شود، پرهیز کردن. (منتهی الارب). پرهیزیدن. (مقدمۀ لغت میرسید شریف جرجانی). حذر کردن، جد کردن. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). کوشیدن در امری. کوشش کردن در کار و دوام کردن بر آن: اشاح علی الشی ٔ. (منتهی الارب) ، فروهشتن دم را (چنانکه اسب) : اشاح الفرس بذنبه. و بالمهمله ایضاً، او هو الصواب. (منتهی الارب) ، اعراض کردن: اشاح بوجهه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اُسْ)
ابومحمد عبدالله بن علی بن عبدالله بن میمون، قاضی اسیوط. وی از عبدالرحمن بن داود الاسکندرانی و محمد بن عبدالله بن عبدالحکم و بکیر بن یحیی و علی بن عبدالعزیز و محمد بن ادریس وراق الحمیدی و جز آنان حدیث گفته و در سیوط در محرم سنۀ 310 هجری قمری درگذشت و مولد او به سیوط بسال 325 هجری قمری بود. (انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(اُسْ)
منسوب به اسیوط. (انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(اَ /اُ)
منسوب به ارسوف که شهری است در ساحل بحر شام و گروهی بدان نسبت دارند. (انساب سمعانی) ، طلب دیت، رشوه، نقصانی که در جامه پیدا شود زیرا که آن نقصان سبب ارش و خصومت است، آنچه میگیرد مشتری از بایع پس از اطلاع از عیب مبیع. آنچه داده میشود میان سلامت و عیب در کالا. الارش هو اسم للمال الواجب علی ما دون النفس. (تعریفات جرجانی) ، خلق. کس. ماسوی اﷲ: ماادری ای الارش هو، نمیدانم کدام خلق است او
لغت نامه دهخدا
(اِ سیلْ لا)
آلنسو د. رجوع به ارزیا و قاموس الاعلام ترکی شود، ارشام مهاه، دیدن گاو دشتی نخستین علف برآمده را و چریدن گرفتن، ارشام شجر، برگ برآوردن آن. (منتهی الأرب) ، ارشام برق، درخشیدن آن. (منتهی الأرب). پدید آمدن برق. (تاج المصادر بیهقی). اندک درخشیدن
لغت نامه دهخدا
(اُ رُ)
نویسندۀ اوایل قرن پنجم میلادی. (ایران باستان ص 2237، 2238، 2240)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
رسالت و پیغامبری. (ناظم الاطباء). پیغامبری، پیغام رسانی. (فرهنگ فارسی معین). فرستادگی. (ناظم الاطباء). سفارت. سفیری. ایلچی گری. نمایندگی: پس پسر عضدالدوله... را به رسولی به غزنه فرستاد. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 118).
چو سلطان خود کند حالی رسولی
رسولی ّ دگر باشدفضولی.
پوریای ولی.
احمد بن ابی الاصبع به رسولی نزدیک عمر و برادر یعقوب آمد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 296). این سلیمانی به رسولی و شغل بزرگ آمده است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 296). به چند دفعت خواستند که به رسولیها برود و حیلت کرد تا ازوی درگذشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 255). به رباط مانک علی میمون قرار گرفت (بوصادق) و بر وی اعتماد کردند پادشاهان و رسولیهای بانام کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 207).
قیدافه خوانده ام که زنی بود پادشاه
اسکندر آمدش به رسولی سخن گزار.
خاقانی.
- به رسولی فرستادن، بنمایندگی و ایلچی گری فرستادن. بسمت سفیر و نماینده به جایی روانه ساختن: به روزگار سامانیان یک بار وی را به رسولی به بخارا فرستاده بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 685). خواجه ابوالقاسم حصیری را و قاضی حسن بوطاهر تبانی راخویش این امام بوصادق تبانی به رسولی فرستاد نزدیک ارسلان خان و بغراخان تا عقد و عهد تازه کرده آید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 536). قرار گرفت که عبدالجبار پسروزیر آنجا به رسولی فرستاده آید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 383).
- رسولی کردن، ایلچی گری کردن. رسول شدن. نمایندگی داشتن. سفیر بودن: رسولی ها کرده بود به دو دفعت و به بغداد رفته. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 363). وی را بنواخت و گفت این یک رسولی بکن چون بازآیی قضای نشابور به تو دادیم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 538).
،
{{صفت نسبی}} منسوب است به رسول که به سفارت دلالت دارد. (از لباب الانساب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از ارسن لی
تصویر ارسن لی
غروش شیر نشان سکه ایست ترکی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رسولی
تصویر رسولی
پیامبری رسالت پیغام رسانی، پیغامبری
فرهنگ لغت هوشیار
آسیاب، در سانسکریت آسن aasan آمده است
فرهنگ گویش مازندرانی