جدول جو
جدول جو

معنی ارس - جستجوی لغت در جدول جو

ارس
(پسرانه)
نام رودی در مرز شمالی ایران
تصویری از ارس
تصویر ارس
فرهنگ نامهای ایرانی
ارس
روسیه، از مردم روسیه، روسی
تصویری از ارس
تصویر ارس
فرهنگ فارسی عمید
ارس
سرو کوهی، درختی خودرو و بلند از خانوادۀ سرو با چوبی سخت و برگ های مرکب که در کوه ها و کنارۀ جنگل ها می روید و پوست آن مصرف دارویی دارد، عرعر، ابهل، وهل، ارجا، مای مرز
تصویری از ارس
تصویر ارس
فرهنگ فارسی عمید
ارس
اشک، مایعی که از ترشح غده های اشکی حاصل می شود و چشم را مرطوب نگه می دارد و در حال گریستن از چشم فرومی ریزد برای مثال ز آهم بود یک شراره درخش / ارس بود ارس مرا مایه بخش (فرید الدهر- مجمع الفرس - ارس)
تصویری از ارس
تصویر ارس
فرهنگ فارسی عمید
ارس
(اَ رُس س)
موضعی است در قول مطیربن الاشیم:
تطاول لیلی بالأرس ّ فلم أنم
کأنی أسوم العین نوماً محرّما
تذکّر ذکری لابن عم ّ رزئته
کأنی أرانی بعده عشت أجذما
فان تک بالدّهنا صرمت اقامهً
فباﷲ ماکنّا مللناک علقما.
(معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
ارس
(اَ)
اشک. (جهانگیری). آب چشم. (صحاح الفرس) (اوبهی). اشک چشم. دمع. دمعه:
ز آهم بود یک شراره درخش
ارس باشدارس مرا مایه بخش.
قریعالدهر.
ارس شد ارس من از جستجویت.
لطفی
لغت نامه دهخدا
ارس
(اَ رِ)
کشاورز. ج، اریسون. ارارسه
لغت نامه دهخدا
ارس
(اُ رُ)
در تداول عوام، روس. روسی
لغت نامه دهخدا
ارس
از قصبات فرغانه. (جهانگشای جوینی ج 1 ص 73)
لغت نامه دهخدا
ارس
یا راس یا اربس بن وندیح (ویذیح، وندیح، وندیچ و وندح) از اجداد جودرز (گودرز). (تاریخ سیستان صص 34-35 حاشیه بنقل از طبری)
لغت نامه دهخدا
ارس
(کَ اَ کَ)
کشاورز شدن. برزگری کردن. برزگر شدن. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
ارس
(اِ رُ)
اروس. نام یونانی رب النوع عشق
لغت نامه دهخدا
ارس
(اُ)
سرو کوهی. (جهانگیری) (آنندراج). شعوری بکسر راء آورده گوید: درخت آراج و بعضی فرهنگ ها درخت چنار نوشته اند. (شعوری).
گونه ایست از سرو کوهی که آنرا به خراسان ارس نامند و در جادۀ چالوس وگچسر هورس گویند و در نوده بنام اورس مشهور است و در منجیل اربس نام دارد و در هرزویل اردوج خوانده می شود و در آمل موسوم به ورس باشد و در قوشخانه و سوالدی مسمی به ارچه است و نیز آنرا ارچا و ارسا گفته اند. مؤلف برهان گوید: و بعربی آنرا ابهل و عرعرخوانند و تخم ثمر آنرا جوزالابهل و ثمرهالعرعر گویند. (برهان قاطع). این درخت بیشتر در زمینهای استپی و آخر جنگلهای مرطوب چون منجیل و نوده و قوشخان و خراسان شرقی و کوههای میان چالوس و طهران منتشر است در ارتفاع 500 گزی نوده تا 2000 گزی قوشخانه. (گااوبا) :
الا تا مؤمنان دارند روزه
الا تا هندوان گیرند لکهن
بدریابار باشد عنبرتر
بکوه اندر بود کان خماهن
نروید از درخت ارس، کافور
نخیزد از میان لاد، لادن
زیادی خرم و خرم زیادی
میان مجلس شمشاد و سوسن.
منوچهری.
از برای قوت دل گر بخوری بایدم
صندل و مندل نیابم غیر چوب ارس و تاغ.
ابن یمین.
رجوع به ابهل و عرعر و جوزالابهل و ثمرهالعرعر و پیرو و هورس شود
لغت نامه دهخدا
ارس
(اِ)
بیخ و اصل پاک. نژاد پاک. نسل طیب
لغت نامه دهخدا
ارس
(اُ رُ)
از لاطینی ااوروس، باد مشرق نزد یونانیان
لغت نامه دهخدا
ارس
((اُ رُ))
روس، روسی، از مردم روسیه، اروس
تصویری از ارس
تصویر ارس
فرهنگ فارسی معین
ارس
اشک، آب چشم
تصویری از ارس
تصویر ارس
فرهنگ فارسی معین
ارس
((اُ))
نام چند گونه سرو کوهی جزو تیره ناژویان که در اغلب نقاط استپی و خاتمه جنگل های مرطوب پراکنده اند، ارسا، ارجه
فرهنگ فارسی معین
ارس
از ارتفاعات بخش یانه سر واقع در هزار جریب بهشهر، سروکوهی
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ارسا
تصویر ارسا
(دخترانه)
ارس
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ارسا
تصویر ارسا
ارس، سرو کوهی، درختی خودرو و بلند از خانوادۀ سرو با چوبی سخت و برگ های مرکب که در کوه ها و کنارۀ جنگل ها می روید و پوست آن مصرف دارویی دارد، عرعر، ابهل، وهل، ارجا، مای مرز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ارسی
تصویر ارسی
مربوط به روسیه، تهیه شده در روسیه، روسی، نوعی کفش پاشنه دار مردانه یا زنانه، نوعی در یا پنجره با شیشه های مشبک رنگی که رو به حیاط باز می شد
فرهنگ فارسی عمید
(اَ سُ)
جمع واژۀ رسغ. (منتهی الأرب)
لغت نامه دهخدا
(اَ سُ)
جمع واژۀ رسول
لغت نامه دهخدا
(اَ سُ)
جمع واژۀ رسم
لغت نامه دهخدا
(اَ سَ)
انجمن. مجلس. محفل. (جهانگیری) (برهان). مجمع. (برهان). مجلس بزم
لغت نامه دهخدا
(اَ سُ)
جمع واژۀ رسن
لغت نامه دهخدا
(اَ سِ)
ارمیاقی (ارمیناقی). مؤلف مجمل التواریخ والقصص در عنوان نسق ملک روم و ذکر اخبارشان در طبقۀ دوم آرد: ملک ارسن ارمیاقی هفده سال بود و دین یعقوبیان داشت. پس مردی بغیبت او قسطنطنیه فراز گرفت. چون بازآمد پادشاهی از وی بازستد و آن متغلب را بگرفت تا در زندان بمرد. (مجمل التواریخ ص 135). و حمزه نام او را زنین الارمیناقی و ابوالفدا زینون آورده. (مجمل التواریخ ص 135 ح 7)
لغت نامه دهخدا
(اَ سا)
نعت تفضیلی از رسو. استوارتر. ثابت تر.
- امثال:
ارسی من رصاصه، الرسو الثبوت یریدون به الثقل. (مجمعالأمثال) ، قریه ای است به یک فرسنگی شمالی بندر ریگ. (فارسنامه)
لغت نامه دهخدا
(اَ سَ)
دردمند نیام چشم. (منتهی الأرب). تباه پلک. (تاج المصادر بیهقی). آنکه پلک او بیمار است. مؤنث: رسعاء. ج، رسع
لغت نامه دهخدا
تصویری از ارسا
تصویر ارسا
اشک آب چشم اشک چشم دمع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارسخ
تصویر ارسخ
ثابت تر، استوارتر، پای بر جاتر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارسن
تصویر ارسن
شیر شیردرنده اسد، مرد شجاع دلیر، نامی از نامهای خاص ترکی است
فرهنگ لغت هوشیار
روسی اهل روسیه از مردم روسیه، کفش پاپوش قسمی کفش پاشنه دار نوعی کفش که از چرم دوزند، نوعی در قدیمی که دارای چهار چوب مخصوص بوده و آن در داخل چهار چوب حرکت میکرد و با پایین و با رفتن باز و بسته میشد قسمی در برای اطاق که عمودی باز و بسته میشود، گاه از باب تسمیه کل باسم جز اطاقی را که دارای چنین درهایی است (ارسی) نامند. یا قند ارسی. قند روسی نوعی قند که از روسیه میاورند. روسی کفش کفش پاشنه دار (گویش گیلکی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارسی
تصویر ارسی
((اُ رُ))
قسمی کفش پاشنه دار، نوعی در یا پنجره مشبک که رو به حیاط باز می شود
فرهنگ فارسی معین