جدول جو
جدول جو

معنی ارخص - جستجوی لغت در جدول جو

ارخص(اُ خِ)
بیونانی خصی الکلب است. (فهرست مخزن الادویه). ارخس
لغت نامه دهخدا
ارخص(اَ خَ)
نعت تفضیلی از رخیص. ارزانتر.
- امثال:
ارخص من التراب.
ارخص من التمر بالبصره.
ارخص من الزبل.
ارخص من قاضی منی، و ذلک انّه یصلی بهم و یقضی لهم و یغرم زیت مسجدهم من عنده. (مجمعالأمثال میدانی).
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اخص
تصویر اخص
خاص تر، ویژه تر، گزیده تر، ویژه، گزیده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ترخص
تصویر ترخص
جایز بودن، مرخص شدن، اجازه گرفتن، رخصت یافتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ارخا
تصویر ارخا
سست کردن، رها کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مرخص
تصویر مرخص
اجازه داده شده، کنایه از ویژگی کسی که به او اجازه داده شده از جایی مانند، بیمارستان یا زندان خارج شود
فرهنگ فارسی عمید
(اَ خَ)
نعت تفضیلی از رخم. نرم تر. ملایم تر (چنانکه آواز).
لغت نامه دهخدا
(مُ رَخْ خَ)
اذن داده شده بعد از ممنوعیت. (از متن اللغه) ، آسان و سهل کرده. (ناظم الاطباء). میسر و سهل شده. (از متن اللغه) ، مأذون. مجاز. دستوری یافته. رخصت داده شده. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، آزاد. مختار. مخیر. غیرمقید: هر یک از شما مرخص و مخیر است در باب خویش. (ترجمه تاریخ یمینی).
- مرخص ساختن، اجازه دادن. رخصت دادن. اذن دادن: بعد از این قضایا مرتضی قلی خان پرناک را... مرخص ساخت که نعش مبارک شاه جنت مکان را بر داشته... (عالم آرا ص 217).
- ، آزاد کردن. رها ساختن. رجوع به مرخص کردن شود.
- مرخص شدن، مجاز و مأذون شدن. اجازۀ یافتن رخصت یافتن.
- ، آزاد شدن. اجازۀ خروج یاسفر گرفتن. مجاز به رفتن و حرکت شدن: از مدرسه مرخص شدن، از حضور کسی مرخص شدن. از زندان مرخص شدن.
- مرخص کردن و نمودن، رخصت دادن: مجدالدوله و... را مرخص کردیم که بروند... آهو شکار نموده برای ما هم بیاورند. (سفرنامۀ ناصرالدین شاه به مشهد ص 40).
- ، رها کردن. اجازۀ حرکت و رفتن و سفر دادن. از قید آزاد کردن
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
آسان فراگرفتن. (تاج المصادر بیهقی) (از دهار) (از زوزنی). آسان گرفتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). آسانی گرفتن و رخصت یافتن. (آنندراج) :رخص له ترخیصاً فترخص، ای لم یستقص. (منتهی الارب).
- حد ترخص، در تداول فقه، مسافتی که چون مسافر از آن بگذرد روزه از او بیوفتد و نماز کوتاه گردد. رجوع به حد شود
لغت نامه دهخدا
(اَ خَ)
مرد گوشت گرفته بام چشم. (منتهی الارب) (آنندراج). آنکه پلک بالایی چشم او گوشت گرفته باشد. (از اقرب الموارد). مؤنث آن لخصاء. (اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
(اَ خَ)
سطبرپلک. ستبر پلک چشم. (مهذب الاسماء). مردی که در چشم خانه وی گوشت پاره ای رسته باشد. مؤنث: بخصاء. ج، بخص
لغت نامه دهخدا
(اَ مَ)
چشم که خیم آورد. کسی که در گوشۀچشمان او چرک و خیم گرد آید. (آنندراج). آنکه چشم آلوده به رمص دارد. کیکن. (مهذب الاسماء). چشم باخم
لغت نامه دهخدا
(اَ)
پشت. (غیاث اللغات) ، جامه دان
لغت نامه دهخدا
(کُ رَ زِ)
رخصت کردن. اذن دادن. اجازه دادن. روا شمردن. دستوری دادن.
لغت نامه دهخدا
(اُ خِ)
بیونانی خصی الکلب است. (تحفۀ حکیم مؤمن). ارخص. ارخیس
لغت نامه دهخدا
(اُ رُ)
اسم قریه ای است از ناحیۀ شاوذار از نواحی سمرقند، مجاور جبال، بین آن و سمرقند چهار فرسنگ مسافت است. (معجم البلدان). رخس
لغت نامه دهخدا
(اَ خُ)
جمع واژۀ رخل و رخله و رخل، بمعنی برۀ ماده. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اُخُ)
نهر ارخن، نهری در مغولستان که حوزۀ علیای آن در قدیم مسکن قبیلۀ نایمان بود. در اواسط مائۀ دوم هجری قوم اویغور بر آن ناحیه تسلط یافت و سپس یورت اصلی اجداد چنگیز و خود او گردید و پس از مرگ چنگیز این ناحیه در جزو بخشهای دیگر به تولوی جوان ترین فرزند او رسید. (تاریخ مغول ص 7، 17، 18، 110)
لغت نامه دهخدا
(اَ خَ)
ماده گاو دشتی. ماده گاو وحشی. ج، ارخ. (مهذب الاسماء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(اَ خا)
نعت تفضیلی از رخو. سست تر: اللحم ارخی من العصب و الوتر و الغشاء. (ابوعلی سینا)
لغت نامه دهخدا
(اُ خی ی)
گاو نر جوان
لغت نامه دهخدا
تصویری از ارخم
تصویر ارخم
تن سیاه و سر سپید (از گونه های اسپ) سیاسپید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رخص
تصویر رخص
نرم و نازک ارزان شدن نرخ چیزی
فرهنگ لغت هوشیار
ویژه تر گزیده تر خاص تر مخصوص تر ویژه تر گزیده تر. خالص کردن ویژه کردن ویژه داشتن بی آمیغ گردانیدن، دوستی خالص داشتن خلوص نیت داشتن عقیده پاک داشتن ارادت صادق داشتن، آن است که سالک در عمل خود شاهدی جز خدا نطلبد. فضیل بن عیاض گفته: (ترک عملی بخاطر مردم (ریا) و بجاآوردن بخاطرآنان (شرک) است و (اخص) خص یافتن ازین دو است. توضیح فرق اخص و صدق. صدق اصل است و خص فرع و تابع آن، اخص پس از دخول در عمل شروع میشود. یا طبق اخص. پاکی نیت و ارادت صادقانه: (هر چه داشت در طبق اخص نهاد و به وی تقدیم کرد) یعنی با کمال خلوص نیت و دلبستگی صادقانه هر چه داشت در اختیار او گذاشت. یا اخص عمل. پاکدلی در کار. یا کلمه اخص. اله االله
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارخش
تصویر ارخش
خورشید آفتاب هور هورخش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارخاص
تصویر ارخاص
ارزان کردن، ارزان شمردن، ارزان یافتن، ارزان خریدن، ساده کردن کار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اربص
تصویر اربص
رنگارنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ترخص
تصویر ترخص
آسان گرفتن، رخصت یافتن
فرهنگ لغت هوشیار
اذن داده شده بعد از ممنوعیت، آسان و سهل کرده، میسر و سهل شده، مجاز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارخش
تصویر ارخش
((اُ یا اَ رَ))
خورشید، آفتاب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ترخص
تصویر ترخص
((تَ رَ خُّ))
رخصت یافتن، اجازه گرفتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مرخص
تصویر مرخص
((مُ رَ خَّ))
اجازه داده شده، آزاد شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اخص
تصویر اخص
((اَ خَ صّ))
خاص تر، گزیده تر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رخص
تصویر رخص
((رَ))
نرم و نازک
فرهنگ فارسی معین
آزاد، خلاص، رها، ول، برکنار، معزول، رخصت یافته، ماذون
متضاد: درگیر، گرفتار
فرهنگ واژه مترادف متضاد