نوعی از کشتی هاست. (ناظم الاطباء) (آنندراج). نوعی است از کشتی. (مهذب الاسماء) ، بشتاب راندن. باتندی به حرکت درآوردن. بتاختن واداشتن: همه بادپایان برانگیختند همی گرد با خوی برآمیختند. فردوسی. برانگیخت اسب و بیفشرد ران بگردن برآورد گرز گران. فردوسی. بهر سو که باره برانگیختی همان خاک با خون برآمیختی. فردوسی. برآورد گرز گران را بدوش برانگیخت رخش و برآمد بجوش. فردوسی. چو از پادشاهیش بگریختیم شب تیره اسبان برانگیختیم. فردوسی. چو بهرام جنگی برانگیخت اسب یلان سینه و گرد ایزدگشسب. فردوسی. ابر بهاری زدور اسب برانگیخته وز سم اسب سیاه لؤلؤ تر ریخته. منوچهری. گر بگردانی بگردد ور برانگیزی رود برطراز عنکبوت و حلقۀ ناخن پرای. منوچهری. ، انگیختن. بپا کردن. بلند کردن. (آنندراج). برخیزاندن. - برانگیختن رستخیز، قیامت بپا کردن. شور درافکندن. آشوب و فتنه بپا کردن: من و این سواران و شمشیر تیز برانگیزم اندر جهان رستخیز. فردوسی. چو او مرز گیرد بشمشیر تیز برانگیزد اندر جهان رستخیز. فردوسی. وگرنه من و گرز و شمشیر تیز برانگیزم اندر جهان رستخیز. فردوسی. - برانگیختن کسی را یا چیزی را، برجای بلند کردن آن را. برخیزاندن: برانگیختندم ز جای نشست همی تاختندی مرا بسته دست. فردوسی. - برانگیختن گردوغبار و غیره، بهوا برداشتن آن. اثاره: سپاه از دو سو اندر آویختند یکی گرد تیره برانگیختند. فردوسی. چنین گفت کز کین فرشیدورد ز دریا برانگیزم امروز گرد. فردوسی. که پیش آورم کین فرشیدورد برانگیزم از سنگ وز آب گرد. فردوسی ؟ هر آنگه که برزد یکی باد سرد چو زنگی برانگیخت ز انگشت گرد. فردوسی. چو از مشرق برآید چشمۀ نور برانگیزد ز دریا گرد کافور. نظامی. برانگیختم گرد هیجا چو دود چو دولت نباشد دلیری چه سود. سعدی. آهی کن و از جای بجه گرد برانگیز کخ کخ کن و برگرد و بدر بر پس ابزار. حقیقی صوفی. ، از میان بردن. زدودن. برطرف کردن: اگر از من حرکتی متولد گشت که لایق و موافق بندگی و عبودیت نبود عذر آن بخواهی و آتش خشم بنشانی و غبار کراهیت برانگیزی. (ترجمه تاریخ یمینی) ، بیرون کشیدن: زبادام تر آب گل برانگیخت گلابی بر گل بادام میریخت. نظامی. عقیق از تارک لؤلؤ برانگیخت گهر می بست و مروارید میریخت. نظامی. ، حشر. (ترجمان القرآن) (دهار). نشر. (یادداشت مؤلف). بعث. مبعوث کردن: که یزدان پاک از میان گروه برانگیخت ما را ز البرز کوه. فردوسی. عبدالقادر گیلانی... در حرم کعبه روی برحصبا نهاده همی گفت ای خداوند... در روز قیامتم نابینا برانگیز تا در روی نیکان شرمسار نشوم. (گلستان). - برانگیختن مردگان، مبعوث کردن آنان. ، متنبه کردن. بیدار کردن. (ناظم الاطباء) ، برکشیدن. (آنندراج) ، برکندن، از بیخ برکندن، باعث صادر شدن، آموختن. (ناظم الاطباء)
نوعی از کشتی هاست. (ناظم الاطباء) (آنندراج). نوعی است از کشتی. (مهذب الاسماء) ، بشتاب راندن. باتندی به حرکت درآوردن. بتاختن واداشتن: همه بادپایان برانگیختند همی گرد با خوی برآمیختند. فردوسی. برانگیخت اسب و بیفشرد ران بگردن برآورد گرز گران. فردوسی. بهر سو که باره برانگیختی همان خاک با خون برآمیختی. فردوسی. برآورد گرز گران را بدوش برانگیخت رخش و برآمد بجوش. فردوسی. چو از پادشاهیش بگریختیم شب تیره اسبان برانگیختیم. فردوسی. چو بهرام جنگی برانگیخت اسب یلان سینه و گرد ایزدگشسب. فردوسی. ابر بهاری زدور اسب برانگیخته وز سم اسب سیاه لؤلؤ تر ریخته. منوچهری. گر بگردانی بگردد ور برانگیزی رود برطراز عنکبوت و حلقۀ ناخن پرای. منوچهری. ، انگیختن. بپا کردن. بلند کردن. (آنندراج). برخیزاندن. - برانگیختن رستخیز، قیامت بپا کردن. شور درافکندن. آشوب و فتنه بپا کردن: من و این سواران و شمشیر تیز برانگیزم اندر جهان رستخیز. فردوسی. چو او مرز گیرد بشمشیر تیز برانگیزد اندر جهان رستخیز. فردوسی. وگرنه من و گرز و شمشیر تیز برانگیزم اندر جهان رستخیز. فردوسی. - برانگیختن کسی را یا چیزی را، برجای بلند کردن آن را. برخیزاندن: برانگیختندم ز جای نشست همی تاختندی مرا بسته دست. فردوسی. - برانگیختن گردوغبار و غیره، بهوا برداشتن آن. اثاره: سپاه از دو سو اندر آویختند یکی گرد تیره برانگیختند. فردوسی. چنین گفت کز کین فرشیدورد ز دریا برانگیزم امروز گرد. فردوسی. که پیش آورم کین فرشیدورد برانگیزم از سنگ وز آب گرد. فردوسی ؟ هر آنگه که برزد یکی باد سرد چو زنگی برانگیخت ز انگشت گرد. فردوسی. چو از مشرق برآید چشمۀ نور برانگیزد ز دریا گرد کافور. نظامی. برانگیختم گرد هیجا چو دود چو دولت نباشد دلیری چه سود. سعدی. آهی کن و از جای بجه گرد برانگیز کخ کخ کن و برگرد و بدر بر پس ابزار. حقیقی صوفی. ، از میان بردن. زدودن. برطرف کردن: اگر از من حرکتی متولد گشت که لایق و موافق بندگی و عبودیت نبود عذر آن بخواهی و آتش خشم بنشانی و غبار کراهیت برانگیزی. (ترجمه تاریخ یمینی) ، بیرون کشیدن: زبادام تر آب گل برانگیخت گلابی بر گل بادام میریخت. نظامی. عقیق از تارک لؤلؤ برانگیخت گهر می بست و مروارید میریخت. نظامی. ، حشر. (ترجمان القرآن) (دهار). نشر. (یادداشت مؤلف). بعث. مبعوث کردن: که یزدان پاک از میان گروه برانگیخت ما را ز البرز کوه. فردوسی. عبدالقادر گیلانی... در حرم کعبه روی برحصبا نهاده همی گفت ای خداوند... در روز قیامتم نابینا برانگیز تا در روی نیکان شرمسار نشوم. (گلستان). - برانگیختن مردگان، مبعوث کردن آنان. ، متنبه کردن. بیدار کردن. (ناظم الاطباء) ، برکشیدن. (آنندراج) ، برکندن، از بیخ برکندن، باعث صادر شدن، آموختن. (ناظم الاطباء)
دامنۀ کوه. سینۀ کوه: اسطهبانات شهرکی است بناحیت پارس به براکوه نهاده. (حدود العالم). اوش جایی آبادان است و بسیارنعمت و مردمانی جنگی و به براکوه نهاده است. (حدود العالم). شومان شهری است استوار و به براکوه نهاده است. (حدود العالم). گذر بودمان بر براکوه تون ز شهر آمدیم از سحرگه برون. (دستورنامۀ نزاری قهستانی چ روسیه ص 66) ، ترسیدن. بیم داشتن. واهمه کردن: نباشم بدین محضر اندر گوا نه هرگز براندیشم از پادشا. فردوسی. تو ای بهمن جادوی تیره جان براندیش از کردگار جهان. فردوسی. چون از آن روز برنیندیشی که بریده شود در او انساب. ناصرخسرو. براندیش از افتان و خیزان تب که رنجور داند درازی شب. سعدی. رجوع به اندیشیدن شود
دامنۀ کوه. سینۀ کوه: اسطهبانات شهرکی است بناحیت پارس به براکوه نهاده. (حدود العالم). اوش جایی آبادان است و بسیارنعمت و مردمانی جنگی و به براکوه نهاده است. (حدود العالم). شومان شهری است استوار و به براکوه نهاده است. (حدود العالم). گذر بودمان بر براکوه تون ز شهر آمدیم از سحرگه برون. (دستورنامۀ نزاری قهستانی چ روسیه ص 66) ، ترسیدن. بیم داشتن. واهمه کردن: نباشم بدین محضر اندر گوا نه هرگز براندیشم از پادشا. فردوسی. تو ای بهمن جادوی تیره جان براندیش از کردگار جهان. فردوسی. چون از آن روز برنیندیشی که بریده شود در او انساب. ناصرخسرو. براندیش از افتان و خیزان تب که رنجور داند درازی شب. سعدی. رجوع به اندیشیدن شود
نهربزرگی است در ولایت ادرنه. این رود از دامنه های غربی سلسلۀ استرانجه که در نزدیکی سواحل بحر اسود واقع است، سرچشمه میگیرد. گاهی بسوی جنوب و گاهی بطرف شمال متمایل میشود و بسوی مغرب جاری میگردد و در اثنای جریان با آب دره های چورلی، بیاض کوی، صیجاق دره، قره آغاج متصل میشود، و در نزدیکی بابااسکی، آب یوجه دره که در طرف چپ از کوه سیاه و خیربولی جریان دارد و نیزآب گچی دره سی که در طرف راست از حدود روملی شرقی و قرق کلیسا جاری است و همچنین آب دره قله لی که از طرف راست روان است بدان ریزند و از حوالی شمالی قصبه جسر ارکنه (یا اوزون کوپری) در قرب 15 هزارگزی شمال ایپصاله به رود مریج ریخته میشود. خط آهن روملی از برابر چورلی تا نزدیکی جسر ارکنه موازی مجرای این نهر ممتد است. مجرای آن قریب 230 هزار گز و حوزۀ آن در حدود 15000 گز مربع است. قسم اعظم سنجاق قرق کلیسیا وقسمتی از سنجاقهای کوه تکفور، کلیبولی و ادرنه در محیط این حوزه واقع شده و نام باستانیش آغریانس میباشد. (قاموس الاعلام ترکی)
نهربزرگی است در ولایت ادرنه. این رود از دامنه های غربی سلسلۀ استرانجه که در نزدیکی سواحل بحر اسود واقع است، سرچشمه میگیرد. گاهی بسوی جنوب و گاهی بطرف شمال متمایل میشود و بسوی مغرب جاری میگردد و در اثنای جریان با آب دره های چورلی، بیاض کوی، صیجاق دره، قره آغاج متصل میشود، و در نزدیکی بابااسکی، آب ِ یوجه دره که در طرف چپ از کوه سیاه و خیربولی جریان دارد و نیزآب گچی دره سی که در طرف راست از حدود روملی شرقی و قرق کلیسا جاری است و همچنین آب دره قله لی که از طرف راست روان است بدان ریزند و از حوالی شمالی قصبه جسر ارکنه (یا اوزون کوپری) در قرب 15 هزارگزی شمال ایپصاله به رود مریج ریخته میشود. خط آهن روملی از برابر چورلی تا نزدیکی جسر ارکنه موازی مجرای این نهر ممتد است. مجرای آن قریب 230 هزار گز و حوزۀ آن در حدود 15000 گز مربع است. قسم اعظم سنجاق قرق کلیسیا وقسمتی از سنجاقهای کوه تکفور، کلیبولی و ادرنه در محیط این حوزه واقع شده و نام باستانیش آغریانس میباشد. (قاموس الاعلام ترکی)
الثقفی. شاعری است و او را مرثیه ایست عمرو بن اراکه را و این ابیات از آنست: لعمری لئن اتبعت عینک ما مضی به الدهر او ساق الحمام الی القبر لتستنفدن ماءالشئون بأسره و ان کنت تمریهن من ثبج البحر تبین فان کان البکا رد هالکا علی احد فاجهد بکاک علی عمرو فلاتبک میتاً بعد موت احبّه علی و عباس و آل ابی بکر. (عقدالفرید چ محمد سعید العریان ج 3 ص 251 و 252)
الثقفی. شاعری است و او را مرثیه ایست عمرو بن اراکه را و این ابیات از آنست: لعمری لئن اتبعت عینک ما مضی به الدهر او ساق الحمام الی القبر لتستنفدن ماءالشئون بأسره و ان کنت تمریهن من ثبج البحر تبین فان کان البکا رد هالکا علی احد فاجهد بکاک علی عمرو فلاتبک میتاً بعد موت اَحِبَّه علی و عباس و آل ابی بکر. (عقدالفرید چ محمد سعید العریان ج 3 ص 251 و 252)
آخشیجی بنیادی منسوب به ارکان آنچه مربوط و پیوسته به چهار ارکان (باد و خاک و آب و آتش) است، جمع ارکانیان. جسمانیان اهل دنیا، ناقصانی که هنوز به حد کمال نرسیده اند
آخشیجی بنیادی منسوب به ارکان آنچه مربوط و پیوسته به چهار ارکان (باد و خاک و آب و آتش) است، جمع ارکانیان. جسمانیان اهل دنیا، ناقصانی که هنوز به حد کمال نرسیده اند