جدول جو
جدول جو

معنی اذرب - جستجوی لغت در جدول جو

اذرب(اَ رَ)
نعت تفضیلی از ذرب.
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اقرب
تصویر اقرب
نزدیک تر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اغرب
تصویر اغرب
غریب تر، باغرابت تر
فرهنگ فارسی عمید
در علم عروض ویژگی پایه ای که در آن مفاعیلن به مفعول تغییر یافته است
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اسرب
تصویر اسرب
سرب، فلزی نرم، چکش خور، قابل تورق و کم دوام به رنگ خاکستری که در مجاورت هوا تیره و در ۳۲۷ درجه سانتی گراد حرارت ذوب می شود. برای ساختن ساچمه، گلوله، حروف چاپخانه و روکش سیم های برق به کار می رود
فرهنگ فارسی عمید
(اَ ذَ ری ی)
منسوب به آذربایجان، خالص. (صراح) ، تیزگند. (تاج المصادر بیهقی) ، گنده بغل. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ ذِرْ رَ)
جمع واژۀ ذرور
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
نمدزین. (اسدی چ پاول هورن) (فرهنگ اسدی نخجوانی). رجوع به آدرم و ادرم شود، گردن نهادن. (تاج المصادر بیهقی). گردن دادن. (منتهی الارب). ذعن. رام شدن. (آنندراج). فرمانبرداری و اطاعت. (غیاث اللغات) : انقیاد و اذعان بحدّی که امیر صدهزار (را) ... بمجرّد اینکه سهوی کند یک سواربفرستد تا... تأدیب او بکند. (جهانگشای جوینی)، فروتنی نمودن. (منتهی الارب). خضوع، خوار گردیدن. (منتهی الارب)، بشتافتن در فرمانبرداری. (منتهی الارب). شتافتن به اطاعت کسی، اذعان، عزم و ارادۀ قلب است که عبارت از جزم اراده است پس از تردید و شک. (تعریفات جرجانی). اعتقاد و عزم قلب و عزم جزم اراده باشد بعد از تردید و اذعان را مراتبی است و پست ترین مرتبۀ آن ظن و بالاترین مرتبۀ آن یقین باشد و بین ظن ّ و یقین تقلید و جهل مرکب است و تفصیل هر یک از این مراتب سه گانه در جای خود بیاید. (کشاف اصطلاحات الفنون)
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
ابوریحان بیرونی آرد: قال صاحب کتاب النخب ان الاذرک حجر شریف من سبوک الاسکندرانیین قدیم نفیس یجری مجری الیاقوت فی النفاسه. قال الکندی الزجاج المصبوغ المسبوک الاذرک العتیق الاحمر الرمانی کالیاقوت الاحمر فی لونه و یبلغ ثمن القطعه منه الف دینار اذ لیس یمکن عمله الیوم و قد جهدوا فی ذلک للمتوکل علی ما ذکر الکندی فجائهم شی ٔ شبیه بالوردی و انا أظن ان الذی کنا ذکرناه فی هدایا الکعبه من القارورات الیاقوتیه انما کانت من اذرک. و قال غیره فیما ذکر من اجتهادهم انهم اخذوا زرنیخا اصفر و احمر جزء جزء و زاجا کرمانیا ربع جزء و رمل الزجاج المصری جزء و سحقوهما نعما و سقوهما خلاباللت مرات ثم اودعوهما فخاره مطینه و استوثقوا من رأسها و دفنوها فی جمرالسرقین فی التنور المسجور و طینوا رأسه و ترکوه لیله ثم استخرجوها و ذکرقوم انهم سبکوا من الرمل و القلی جزٔا جزٔا و حملواعلیه لکل واحد من مائه و عشرین واحدا من نحاس محرق فجاء اخضر. و قیل فی الکتب المجهوله، خذ قطعه کبیره من زرنیخ احمر جید صلب و رببه ببول البقر ثلاثه أسابیعثم انقله الی طرجهاره موضوعه علی رماد سخن و صب ّ علیه اسربا مذابا بمقدار یعلو الزرنیخ و ذر علیه کبریتا فاذا أشعل فاقلب الطرجهاره علی رماد و ادفنها فیه و اترکها حتی تبرد ثم اخرج الزرنیخ و اقشره و اعمل منه الفصوص. و ذکر صاحب کتاب النخب حجرا سمّاه الدرنوک و وصفه بحمره فیها صفره و انه عزیز جدا نفیس کنفاسهالاذرک و کلهما من سبوک الاسکندرانیین. و اما الفسیسفا فلیس من المسبوک و انماهو مؤلف من خرز فصوص بلحام الفضه والذهب یرکب فی حیطان الابنیه بالشام و ذکر الکندی فی المسبوکات عین السنور و وصفه بفرفیریه اللون و قال انه یوجد فی الدفاین بمصر خزف فیه تماثیل حیوانات و خرز صغار ملونه تسمی قبوریه و هذه انما یجدها اصحاب المطالب و هی الکنوزفیهم کثیره بمصر و ربما وجدوا مطلوبهم. و کان الرسم فی الیمن ان یحفر لموتی کبارهم و یبنی فیها ازج و هی قبورهم و یوجد فی کتب الأخبار اخبارها و ان کذبت مکتوباتها و اشعارها و فیها کانت توجد السیوف المسماه قبوریه فلما قصد احد التتابعه الصین و حدثت به حادثه دون بلوغها افترق جنده فریقین ثم استطاب احدهما المکان و قطنوه و هم فیما ذکرالتبت و نزع الاخر الی الوطن فرجعوا الی الوطن بما معهم من الغنائم و الرقیق. وحدث من المتخلفین رسوم اهل الیمن من الحفائر للموتی کالبیوت و کانوا یضعون فیها الجثه بما کان صاحبها یملک و معه خواصه من النساء و قوتهن و حاجاتهن من اللباس والسراج لسنه و یطموا علیها کانهم اعتقدوا بالتناسخ ما یعتقده الهند من العود حتی تحرق النساء انفسهن مع موتی ازواجهن المحرقی الجثث و لما ذکرنا لایزال قوم یعرفون بالنباشین یطلبون فی بلادالترک المقابر القدیمهو یحفرونها فلایجدون فیها الا ما لم یفسده الارض من الذهب و الفضه و سائرالفلز. والفلز یقع علی کل ذائب بانفراده و یقع علی الجوهر المستنبط من المعدن و ان کان مختلطا من عده اصناف. (الجماهر بیرونی ص 227 و 228)
لغت نامه دهخدا
(اِ رِ)
قریه ایست بزرگ، مرکز ناحیۀ لجا واقع در حوران، از نواحی سوریه. در قدیم اذرع قصبه ای بزرگ بوده است و آثار عتیقۀ بسیاری در آنجا دیده میشود و اکنون آنرا مسجد جامعی و دو کلیسای قدیم است. (از قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(اَ رُ)
جمع واژۀ ذراع
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
مقرف. آنکه پدرش بنده و مادرش آزاد بود یا آنکه پدرش عربی و مادرش داه آزاد یعنی مولاه باشد.
لغت نامه دهخدا
نوعی از زبدالبحر. (بحر الجواهر)
لغت نامه دهخدا
(اَ رُ)
جمع واژۀ ذریح و ذریحه.
لغت نامه دهخدا
(مَ / مِ)
تیز کردن. (زوزنی)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ ذرب، بمعنی بدزبانی
لغت نامه دهخدا
(اَ رَءْ)
مرد پیر. (منتهی الارب).
لغت نامه دهخدا
(اَ رُ)
اسبان نژاد نجیب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). اسبان و شتران جرد و ملس و اصیل. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ یَ)
آب فراوان.
لغت نامه دهخدا
(فی فَ)
ترسیدن. (منتهی الارب).
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ بی ی)
آذربایجانی. آذری. اذربیجانی. نسبتی است به غیر قیاس: ولتالمن النوم علی الصوف الاذربی (کلام ابی بکر از کامل مبرد)
لغت نامه دهخدا
(اَ ذَ)
عرطنیثا. (تذکرۀ داود ضریر انطاکی). رجوع به آذربو و عرطنیثا شود
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
فصیح تر. افصح. آن که بیان وی خوشتر باشد: و الصلاه و السلام علی سیدنا محمد افصح الخلق لساناً و اعربهم بیاناً. (دیباچۀ المزهر سیوطی)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مذرب
تصویر مذرب
زبان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اغرب
تصویر اغرب
غریبتر، عجیبتر، دورتر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اقرب
تصویر اقرب
نزدیکتر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اعرب
تصویر اعرب
فصیحتر، افصح، آنکه بیانش خوشتر است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسرب
تصویر اسرب
پارسی تازی شده اسرب سرب از توپال ها سرب رصاص اسود ارزیز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اذراب
تصویر اذراب
تیزکردن باز شدن زبان، جمع ذرب، بد زبانی ها
فرهنگ لغت هوشیار
جمع ذراع، گزها (گز ذرع)، بازوان بازوها اسپ بد نژاد، تازی مام، زبان آور
فرهنگ لغت هوشیار
ویران در زبانزد) عرض (سنگی است که در آن ویرانی پدید آید وآن انداختن م و ن از مفاعلین است شکافته گوش آنست که میم اول و نون آخر (مفاعیلن) را بیندازند تا (فاعیل) بماند آنرا به (مفعول) تبدیل کنند و اسم این زحاف (خرب) است و اسم جزئی که عمل (خرب) در آن واقع شود (اخرب)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اجرب
تصویر اجرب
پرخارش خارنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اغرب
تصویر اغرب
((اَ رَ))
شگفت تر، غریب تر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اقرب
تصویر اقرب
((اَ رَ))
نزدیکتر
فرهنگ فارسی معین
((اَ رَ))
در علم عروض آن است که میم اول و نون آخر «مفاعیلن» را بیندازند تا «فاعیل» بماند، آن را به «مفعول» تبدیل کنند و اسم این زحاف «خرب» است و اسم جزیی که عمل «خرب» در آن واقع شود «اخرب»
فرهنگ فارسی معین