جدول جو
جدول جو

معنی ادل - جستجوی لغت در جدول جو

ادل
(فَ کُ)
افتادن پوست ریش خشک (خشک ریشه) و به شدن ریش.
لغت نامه دهخدا
ادل
(اِ دِ)
نام مردی از مردم هلند که بار اول در سال 1619م. قسمتی از سواحل غربی استرالیا را کشف کرد و در قدیم ناحیت مکشوفۀ او را بنام او ادل میخواندند لکن سپس این نام متروک ماند. (قاموس الاعلام)
لغت نامه دهخدا
ادل
(اِ)
دردگردن. حدل. گردن درد، ادلاع لسان، بیماری باشد که در آن زبان بحدی بزرگ شود که در دهان نگنجد، ادلاع بطن، آماس کردن و برآمدن آن. پیش آمدن شکم
لغت نامه دهخدا
ادل
(اَ لِنْ)
ادلی. جمع واژۀ دلو، برآوردن چیزی را، چنانکه شمشیر را از نیام
لغت نامه دهخدا
ادل
(اَ دَل ل)
نعت تفضیلی از دلالت. دلیلتر و رهنماتر. (غیاث اللغات). دال تر. راه نماینده تر. رساتر در دلالت.
- امثال:
ادل ّ من حنیف الحناتم و من دعیمیص الرمل
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ادله
تصویر ادله
دلیل ها، چیزهایی که برای ثابت کردن امری بیاورند، حجت ها و برهان ها، رهبرها، راهنماها، مرشدها، جمع واژۀ دلیل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ادلال
تصویر ادلال
فخر فروشی کردن، ناز و کرشمه کردن، عشوه آمدن
فرهنگ فارسی عمید
(فِ / فَ خوَرْ / خُرْ)
دزدیده آمدن تا بدزدد چیزی را. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ دُ یِ)
نویسنده و مستشرقی فرانسوی. (ایران باستان ص 418)
لغت نامه دهخدا
(اَ دُ وَ)
یکی از مستشرقین نمساوی که در آکادمی شرقیۀ وین تدریس داشت. او راست: قاموس عربی و آلمانی که در گیسن بسال 1882م. در دو جزء مرتب کرده و بچاپ رسیده است. (معجم المطبوعات) ، پنهان شدن. (مصادر زوزنی)
لغت نامه دهخدا
(فِ / فَ دِهْ)
سیاه شدن. (زوزنی). سیاه شدن آدمی و خر
لغت نامه دهخدا
(فِ / فَ)
ادلمساس لیل، سخت تاریک شدن شب
لغت نامه دهخدا
(فِ / فَ)
بسرعت رفتن، آمیختن نان به نان خورش. با خورش خوردن نان. نان با نان خورش خوردن. (تاج المصادر بیهقی) ، نان کسی یا جماعتی را نان خورش دادن، پیشوا و مقتدی و روگاه گردیدن
لغت نامه دهخدا
(فَ / فِ اَ)
کلان سال شدن. پیر شدن.
لغت نامه دهخدا
(فَ / فِ اَ)
پیر شدن. کلانسال گردیدن، موضعی نزدیک ذی قار و هامرز آنجا بقتل رسید. (معجم البلدان) ، بقول نصر موضعی است نزدیک عمق و یاقوت گوید گمان میکنم که کوهی است. (معجم البلدان) ، ناحیه ای از عمان. شهری بعمان. (دمشقی). از نواحی عمان شمالی مجاور شملیل و آن ناحیۀ دیگریست از عمان نزدیک بحر. (معجم البلدان) ، اولین منزل از واسط در راه حجاج و آن چشمه ایست، از قراء یمن و از اعمال صنعاء است. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
محمد بن جعفر بن محمد بن فضاله بن یزید بن عبدالملک ادلی قاری شاهد، وی از مردم بغداد بود، قرآن را با صوتی نیکو میخواند و به قرائت قرآن بسیار آگاه بود، از احمد بن عبید بن ناصح و عبداﷲ بن حسن هاشمی و محمد بن یوسف و احمد بن عبیداﷲ رسی و احمد بن موسی سطوی و حرث بن محمد بن ابی اسامه و عبداﷲ بن احمد دورنی و محمد بن عثمان ابی شیبه روایت کند و ابوالحسن محمد بن احمد بن درقویه وابونصر احمد بن محمد بن حسنون یرسی و ابوالحسین علی بن محمد بن بشران و ابوالحسن علی بن محمد بن عمر حمامی و ابوعلی حسن بن احمد بن شاذان بزار و جز ایشان از او روایت کنند، رجوع به انساب سمعانی، ورق 123 الف شود
لغت نامه دهخدا
(فَ / فِ وَ)
بگیاه قلیل رسیدن شتران در زمینی
لغت نامه دهخدا
(فَ / فِ نَ / نِپَ)
شتاب کردن. شتابی کردن. (منتهی الارب). شتابیدن. شتافتن، جمع واژۀ ادمانه
لغت نامه دهخدا
(فَ / فِ نَ / نِسَ)
سخت سیاه شدن. (منتهی الارب). سیاه شدن آدمی و خر. (تاج المصادربیهقی) ، جمع واژۀ ادیم، جمع واژۀ ادام
لغت نامه دهخدا
(اِ دِ)
ژرار. حکاک مشهور، متولد به آنورس (1649- 1707م.). لوئی چهاردهم او را بفرانسه خواند و احسان و اکرامی بغایت درباره او مبذول داشت و بعضویت آکادمی فرانسه نائل شد
لغت نامه دهخدا
(اَ لَ عی ی)
نرۀ سطبر و دراز
لغت نامه دهخدا
(اَ دِلْ لَ)
جمع واژۀ دلیل. راهنمایان، قسمی خرما که آنرا برنی نیز نامند
لغت نامه دهخدا
(اَ)
ادل. جمع واژۀ دلو
لغت نامه دهخدا
(اِ لَ)
ادل
لغت نامه دهخدا
(اَ لَ)
سیاه، از مردم و خر و جز آن. پوست سیاه، ادلیمام لیل، تاریک شدن شب
لغت نامه دهخدا
(اَ لَ)
همواربینی. (تاج المصادر بیهقی) (ذیل قوامیس دزی)
لغت نامه دهخدا
(اَ لَ)
مرد بسیار لغزنده.
لغت نامه دهخدا
(اِ؟)
کرسی قضائی است بهمین اسم در لواء حلب. قضاء ادلب مشتمل بر نواحی اریحا و سرمین و معره مصرین و 104 قریه است که دارای خانه های بسیارند. و قصبۀ ادلب در مغرب حلب و بمسافت 12 ساعته راه از آنست و هوائی نیک دارد و در بن کوهی واقع شده است بنام جبل الروایه و جبل الاربعین و آن کوه مرتفعی است مشهور بجودت هواء و پاکی آب. اهم تجارت آن که با حلب و حمص و حماه دارد صابون و زیتون و حصیر است و عدد نفوس آن 14000 تن و زمین آن بسیارگیاه و پردرخت است مخصوصاً بدانجا درخت زیتون بسیار بعمل آید و زراعت آن گندم و دوسر و ذرت و عدس و جلبان و پنبه و میوه های آن خربزه و قثاء بری و خیار و خیارتره و بادام و انگور و انجیر و پسته و وشنه و غیر آنست و در این قضاء بعض آثار قدیمه و مدفن های شریفه است و عدد سکنۀ آن در حدود 50000 است که تقریباً 1000 تن آن مسیحی و یهود و باقی مسلمانان باشند. (ضمیمۀ معجم البلدان). و رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود، فربه شدن
لغت نامه دهخدا
تصویری از ادلاف
تصویر ادلاف
درشتگویی واداشتن به کندی
فرهنگ لغت هوشیار
فرو گذاشتن، کار به گردن کسی گذاشتن، آب کشیدن، زشت گویی، خویشی جستن، فرنود آوری (فرنود دلیل)، پاره دادن
فرهنگ لغت هوشیار
جمع دلیل، فرنودها (فرنود دلیل) گواهان پروهانان، جمع دلیل راهنمایان حجتها برهانها. یا ادله اربعه. دلیلهای چهارگانه: کتاب و سنت و اجماع و عقل
فرهنگ لغت هوشیار
نازیدن، تاختن، راه شناسی، گستاخی، فرا شیفتگی، یارایی ناز کردن، کرشمه کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ادلاع
تصویر ادلاع
زبان نمودن زبان بیرون آوردن از تشنگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ادلاق
تصویر ادلاق
شمشیر کشیدن از نیام، به هم خوردن دندان ها از سرما
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ادله
تصویر ادله
((اَ دِ لِّ))
جمع دلیل، برهان ها، حجت ها
فرهنگ فارسی معین