جدول جو
جدول جو

معنی ادحل - جستجوی لغت در جدول جو

ادحل
(اَ حُ)
جمع واژۀ دحل، بمعنی مغاک تنگ دهان فراخ شکم که در آن بتوان رفت
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اکحل
تصویر اکحل
چشم سرمه کشیده، سیاه چشم، در علم زیست شناسی رگی در دست که آن را فصد می کنند، رگ چهاراندام
فرهنگ فارسی عمید
(اَ حَ)
کوهی است به مکه که بدان ثور بن عبد مناه بن ادّبن طابخه را نسبت کنند و گویند ثور اطحل. بعیث گوید:
و جئنا باسلاب الملوک و احرزت
اسنّتنا مجد الاسنه و الاکل
و جئنا بعمرو بعدما حل ّ سربها
محل الذلیل خلف اطحل او عکل.
و به ثور اطحل، سفیان بن سعید ثوری را نسبت دهند که بسال 161 هجری قمری در بصره درگذشت. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(اِ دِ)
نام مردی از مردم هلند که بار اول در سال 1619م. قسمتی از سواحل غربی استرالیا را کشف کرد و در قدیم ناحیت مکشوفۀ او را بنام او ادل میخواندند لکن سپس این نام متروک ماند. (قاموس الاعلام)
لغت نامه دهخدا
(فَ کُ)
افتادن پوست ریش خشک (خشک ریشه) و به شدن ریش.
لغت نامه دهخدا
(مُ)
نعت فاعلی است از ادحال، به معنی مخادعه و مراوغه و مماکسه و پوشاندن و مستور داشتن واقعیت و به خلاف آن اظهاری کردن. رجوع به ادحال شود، آنکه درمی آید و پنهان می گردد در نقب. (ناظم الاطباء) : أدحل، دخل فی الدحل. (اقرب الموارد) (متن اللغه). رجوع به ادحال شود
لغت نامه دهخدا
(اَ حُ)
جمع واژۀ فحل، گشن از هر حیوان. (آنندراج) (از منتهی الارب). فحول. فحوله. فحال. فحاله. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ حَ)
مرد سرمه گون چشم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). سیاه پلک چشم از خلقت. (تاج المصادر بیهقی) (از المصادر زوزنی) (از مهذب الاسماء). سیاه چشم، و تأنیث آن کحلاء باشد. مرد سیاه مژگان که گویی سرمه کرده است. (یادداشت مؤلف). آنکه چشم او سیاه باشد. (آنندراج).
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ)
نام سگی، یکی. یک تن
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ)
مردی که یک دوش وی افراخته تر باشد از دیگر. (منتهی الارب). آنکه یک دوشش افراشته تر باشد از دیگر. (تاج المصادر) (زوزنی). یک دوش بالیده. (مهذب الاسماء).
لغت نامه دهخدا
(اَدَ)
نام اسپ ابوذر، و یا صواب به جیم است، احدی سبع، کاری عظیم دشوار
لغت نامه دهخدا
(اِ حِ)
درخت مسواک. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب). درخت بادیه. (نزهه القلوب). ج، اساحل. (مهذب الاسماء). قال ابوالوجیه: قضبان المساویک، البشام، و الضرو، و العنم، و الاراک، و العرجون، و الجرید، و الاسحل. (البیان والتبیین چ سندوبی ج 3 ص 77) ، بلغت اهل بیت المقدس تودری. قدّومه. مادردخت. قصیصه. اروسمن. اوسیمون. اسحاره. و رجوع به اسحار شود
لغت نامه دهخدا
(غَ /غِ بَ)
درآمدن در نقب.
لغت نامه دهخدا
(اُ حی ی)
آشیان شترمرغ. (مهذب الاسماء). جای بیضه نهادن شترمرغ در ریگستان و جای چوزه برآوردن آن. ادحیّه. ادحوّه. ج، اداحی
لغت نامه دهخدا
(اَ خَ)
نعت تفضیلی از دخول. درآمده تر
لغت نامه دهخدا
(اَ کَ)
حجر ادکل، سنگ مایل بسیاهی، رشوه دادن، چنانکه به قاضی، انداختن کار بکسی، فروهشتن شرم مرد، کشیدن، ادلاء برحم، وسیله و خویشی جستن بقرابت رحم، ادلاء دابه، برآوردن ستور نره را برای کمیز انداختن و جز آن، ادلاء در حق کسی، زشت گفتن درباره او، ادلاء بحجت خود، دلیل آوردن. حجت آوردن. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) ، ادلاء بمال، دادن مال خود به...
لغت نامه دهخدا
(اَ حَ)
آنچه برنگ طحله باشد، و طحله رنگی است میان خاکی و سفید که کمی بسیاهی زند چون رنگ خاکستر. گویند: گرگ اطحل و شاه (گوسپند) طحلاء. ج، طحل. و گویند: خاکستر اطحل و شراب اطحل آنگاه که صافی نباشد، و فرس اخضر اطحل بدان اسب گویند که بر سبزی آن اندکی زردی باشد. و اصل اطحل آنست که برنگ سپرز (طحال) باشد. (از اقرب الموارد). سپرزرنگی، و آن رنگی است میان تیرگی و سیاهی با اندک سپیدی. (منتهی الارب). برنگ خاکستر. (بحر الجواهر). خاکسترگون. (مهذب الاسماء). ذئب اطحل، گرگ نه تیره و نه سپید. فرس اطحل، اسب که سبزی او اندک مایل بزردی باشد. شراب اطحل، شراب نه تیره و نه روشن. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). اطحل و طحله، رنگی است بین خاکی و سپیدی، و رماد اطحل و شراب اطحل، آنگاه گویند که صافی نباشد. (از معجم البلدان).
لغت نامه دهخدا
(اِ)
دردگردن. حدل. گردن درد، ادلاع لسان، بیماری باشد که در آن زبان بحدی بزرگ شود که در دهان نگنجد، ادلاع بطن، آماس کردن و برآمدن آن. پیش آمدن شکم
لغت نامه دهخدا
(اِ)
قضات رومی که مأمور تفتیش ابنیه و مراقبت بازیهای عمومی و مدیریت اعیاد و ارزاق و بطور کلی شرطه و احتساب روم بودند، کنت نشین ادیمبورگ یا میدلتین، دارای 530000 تن سکنه است
لغت نامه دهخدا
نام پادشاه جابلسا، شهری خرافی
لغت نامه دهخدا
(اَ حَ)
بزرگ شکم. (مصادر زوزنی) (از یادداشت مؤلف) ، خم گردیدن پشت کسی از کبر سن و ضعف. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). یقال: انخزع متنه. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ حَ)
شهری است از دیار بکر. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(اَ حَ)
فریبنده تر. خادع تر.
- امثال:
امحل من الترهات.
امحل من بکاء علی رسم.
امحل من تسلیم علی طلل.
امحل من تعقاد الرتم.
امحل من حدیث خرافه. (از مجمع الامثال) ، ریخ زننده در جامه، بسیار پلیدی اندازندۀ عاجز که حبس آن نتواند، مرد بی ختنه، تیره رنگ، مردی که پهلوی خود را بخاک آلاید. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) ، کفتار تیره رنگ یا کفتار کلان شکم یا کفتاری که بر اندامش خجکها از سرگین خود دارد. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج).
- امثال:
ما الضبعان الامدر من انسان با غدر، بعضی از مردم شرورترند از کفتار. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
رود ادیل، رود ولگا. (ایران باستان ص 149) ، موضعی است. رجوع به عقدالفرید چ محمد سعید العریان جزء ششم ص 96 شود
لغت نامه دهخدا
(اَ حَ)
مرد گلوگرفته و گرفته آواز. (منتهی الارب). مرد گلوگرفته آواز. (ناظم الاطباء). گران آواز. (مهذب الاسماء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ حُ)
جمع واژۀ رحل، بمعنی رخت و جای باش مرد و پالان شتر
لغت نامه دهخدا
(اَ حَ)
سپیدپشت. سفیدپشت. اسب سفیدپشت. (منتهی الارب). اسب پشت سپید. (مهذب الاسماء).
لغت نامه دهخدا
سیاه چشم، سرمه کشیده، رگ هفت اندام مرد سیه چشم سرمه چشم سیاه پلک، چشم سرمه کشیده. یا ورید اکحل. ورید میانی دست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اطحل
تصویر اطحل
می سرخ، خاکستری رنگ
فرهنگ لغت هوشیار
حل گردانیدن حل کردن، فرود آوردن در جایی، در ماههای حل در آمدن از ماههای حرام بیرون آمدن، یا احل از حرام. بیرون آمدن از حرام مقابل احرام (در حج)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دحل
تصویر دحل
بیشه شیر، آب انبار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارحل
تصویر ارحل
اسپ سپید پشت، جمع رحل، خواب افزار رخت خواب، پالان های اشتران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از احدل
تصویر احدل
کژ میان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اکحل
تصویر اکحل
((اَ حَ))
سیه چشم، چشم سرمه کشیده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اکحل
تصویر اکحل
سیاه چشم
فرهنگ واژه فارسی سره