جدول جو
جدول جو

معنی اخمره - جستجوی لغت در جدول جو

اخمره(اَ مِ رَ)
جمع واژۀ خمار. معجرهای زنان و مقنعه ها و هرآنچه بپوشند چیزی را
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خمره
تصویر خمره
خمچه، خم کوچک، خمبره
فرهنگ فارسی عمید
(خُ رَ)
مایۀ خمیر، دردی نبیذ، سجاده ای از برگ خرما بافته، نوعی گیاه است مخصوص یمن، گلغونه که زنان بر روی مالند، کرب تب و صداع و اذیت آن، بقیۀ مستی در سر. خمار. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) ، بوی. (منتهی الارب) (از تاج العروس). یقال: وجدت خمره الطیب، ای ریحه خمره و کذلک: خمرهالطیب. (منتهی الارب) ، بوی خوش. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). خمره، خمره
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ هْ)
شراب امره، شراب ناب و خالص. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
واحد امر یعنی یک فرمان. (ناظم الاطباء). گویند: له علی امره مطاعه، او را بر من یک حکم و فرمان است که اطاعت میکنم او را در آن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
از دههای نماز ستاق است. (از سفرنامۀ مازندران و استرآباد رابینو ص 110 متن انگلیسی و ص 149 ترجمه فارسی)
لغت نامه دهخدا
(خِ رَ)
غلاف و پوست گندم و دیگر غله ها، بوی خوش. (منتهی الارب) (از تاج العروس) ، هیئت خمارپوشی. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).
- امثال:
العوان لاتعلم الخمره، میانه سال محتاج به تعلیم خمارپوشی نیست. این مثل را درباره تجربۀ کار دانا گویند. (منتهی الارب).
، پنهانی. (ناظم الاطباء). منه: جأنا علی خمره، در پنهانی و خلوت ما را آمد
لغت نامه دهخدا
(خُ رَ / رِ)
خمچه. خمبره. خم کوچک. (ناظم الاطباء) : آچارها پیش آوردند و سر خمره ها بازکردند و چاشنی می دادند. (تاریخ بیهقی). و چون خمرۀ شهد مسموم است و چشیدن آن کام خوش کند لیکن عاقبت بهلاکت کشد. (کلیله و دمنه).
استاد علی خمره بجویی دارد
چون من جگری و دست و رویی دارد.
؟
تا فرستد حق رسولی بنده ای
دوغ را در خمره جنباننده ای.
مولوی.
- خمرۀ اتوکشی، نیم خمی یا پاره ای از خم که اتوکشان در زیر آن آتش کرده و جامه را برای هموار شدن یا برای نورد و چین پدید آوردن در آن بکار برند. (یادداشت بخط مؤلف).
- امثال:
کاهل به آب نمیرفت وقتی هم که میرفت خمره میبرد، نظیر: موش به سوراخ نمی رفت وقتی که میرفت جارو بدمش می بست.
مثل خمرۀ اتوکشی است، سری سخت بزرگ و بدترکیب دارد.
مثل خمرۀ پیه زده است
لغت نامه دهخدا
(خَ مَ رَ)
بوی. (منتهی الارب). خمره. یقال: وجدت خمرهالطیب و کذلک خمزهالطیب
لغت نامه دهخدا
(اِ رَ)
ولایت و فرمانروایی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خَ رَ)
شراب. می. انگور که سکر آورد. خمر، هرچه سکر آورد. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). خمر.
- خمره صرف، شراب خالص. شراب ناب. (منتهی الارب).
، بوی خوش. (منتهی الارب) (از تاج العروس) ، جماعت مردم. (منتهی الارب). خمرهالناس
لغت نامه دهخدا
(اَ خِ رَ)
مهلت. نسأه. نظره. نسیه: بعته بأخره، فروختم آنرا به نسیه و مهلت
لغت نامه دهخدا
(اَ مَ / مِ)
چین و شکنج. (بهار عجم) (غیاث) ، فحش گفتن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (منتهی الارب) ، بسیار بیضه کردن ملخ. کر بسیار گذاشتن ملخ. بسیاربیضه گردیدن جراد. (منتهی الارب) ، بسیارنبات شدن چراگاه، دراز شدن زمانه بر کسی: اخنی الدهر علیه، فساد آوردن. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(اَ مَ)
خمرخورده. مست. (آنندراج). مدهوش.
لغت نامه دهخدا
(نَ / نُ دی دَ)
سپس: جاء اخره و جاء اخره و جاء بأخره، آمد پس از همه. ماعرفته الا باخره، نشناختم او را مگر پس از همه. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ خِرْ رَ)
جمع واژۀ خریر. زمینهای دشت که در میان پشته ها و کوهها باشد
لغت نامه دهخدا
(اَ مَ رَ)
پشته و نشان که بر راه از سنگ و جز آن کنند. ج، امر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِدْ)
بسیار شدن. (از اقرب الموارد) (از المنجد). بسیار شدن و کامل گردیدن. (از منتهی الارب).
لغت نامه دهخدا
(تَ)
پر کردن مشک را، پنهان کردن و پوشیدن چیزی را. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ مَ / مُ سَ /سِ)
و بصورتهای آخمسه، آخسمه و اخمشه نیز آورده اند. شرابی است مثل بکنی که از ارزن و جو سازند. (مؤید الفضلاء). بوزه را گویند و آن شرابی باشد که ازآرد ارزن و جو و امثال آن سازند. (برهان). آب جو.
لغت نامه دهخدا
(اِمْ مَ رَ)
مرد سست رای فرمانبردار هرکس. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). آنکه فرمان هرکس را برد. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
تأنیث اخیر
لغت نامه دهخدا
(اَ مِ رَ)
جمع واژۀ حمار. خران
لغت نامه دهخدا
(عِ)
برگردانیدن ستور از راهی که میرود براهی دیگر
لغت نامه دهخدا
(اَ مِ سَ)
جمع واژۀ خمیس، نیز موضعی است بسرزمین عرب. ابوعبداﷲ محمد بن المعلی بن عبداﷲ الازدی در شرح شعر تمیم بن مقبل گوید اخمیم موضعی است پست وقومی از عنزه در آنجا فرودآمدند. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(مُ خَمْ مَ رَ)
سپیدسر از گوسپند و اسب. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، زن متکبری که خوشبوی می بوید. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(اِمْ مَ رَ)
مؤنث امّر. برۀ خرد ماده. (ناظم الاطباء)
چیزی. (ناظم الاطباء). رجوع به امّر شود
لغت نامه دهخدا
(تَ هََ)
پر کردن مشک. این کلمه در فرهنگ های عربی با حاء (مهمله) ضبط شده و صواب زخمره با خاء است. از زخر بمعنی پر کردن باضافۀیک میم. رجوع به تاج العروس در ذیل ماده زخر شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از احمره
تصویر احمره
جمع حمار، خران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اخمه
تصویر اخمه
چین و شکنج
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اخمر
تصویر اخمر
سیامست مست تر، دژم تر (دژم خمار)
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی تازی گشته خمره خاز مایه (خمیر مایه)، لرد می درد، گلغونه، بوی خوش خم کوچک خمچه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خمره
تصویر خمره
((خُ رِ))
خم کوچک، خمچه
فرهنگ فارسی معین
خم، خنب، دن، خمچه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
از روستاهای کوهپایه ای توابع دهستان کلیجان رستاق ساری
فرهنگ گویش مازندرانی