جدول جو
جدول جو

معنی اخلومد - جستجوی لغت در جدول جو

اخلومد
از نواحی خراسان دارای معدن مس، پنهان و پوشیده گردانیدن. پوشانیدن. پنهان کردن، عطا کردن چیزی کسی را یا مالک آن چیز گردانیدن او را، در دل گرفتن امری را، کینه ور گردیدن، داخل شدن، خمیر کردن عجین را، اخمار ارض، بسیارخمر شدن آن، اخمر الشی ٔ، گذاشته بیاد داشت ماند آنرا. و در تاج العروس آمده: اخمر الشی ٔ، اغفله
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از الوند
تصویر الوند
(پسرانه)
اروند، دارای تندی و تیزی، نام کوهی در جنوب همدان
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از الحمد
تصویر الحمد
حمد، ستایش، سپاس، سورۀ اول قرآن کریم، دارای هفت آیه
فرهنگ فارسی عمید
(اَ)
جمع واژۀ خلم. دوستان. یاران.
لغت نامه دهخدا
(اُ)
کنده ای بدرازا. شکاف زمین. (مهذب الاسماء). گودال زمین. شکافی بدرازا در زمین و کوه.
لغت نامه دهخدا
(اُ)
اصحاب اخدود، مردمی که مؤمنین به پیغامبری را در اخدودی پرآتش کرده سوخته اند. مؤلف قاموس الاعلام آرد: قومی هستند بنجران یمن، کعب ذونواس یکی از ملوک یمن آنان را به دین یهود دعوت کرد و ایشان از قبول آن دین تن زدند و در زبان عرب کلمه اخدود بر حفره هائی اطلاق میشود که در آنجا آتش افروخته و کسانی را میسوخته اند و نام اصحاب اخدود در سورهالبروج قرآن آمده است و رجوع به ذونواس شود - انتهی. و مؤلف مجمل التواریخ والقصص گوید: از گاه ذونواس صاحب الاخدود ششصد و شصت و چهار سال (است)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
نام پهلوانی یونانی که بسرعت مشی مشهور بوده است. اخیلوس.
- مسئلهالاخلوس و السلحفاه. رجوع به اخیلوس شود
لغت نامه دهخدا
(اَ)
خرنوب نبطی باشد و آن میوه ایست سرخ بسیاهی مایل، بشکل گردۀ گوسفند و آنرا بشیرازی گورز گویند و آن میوۀ کبر باشد، با سرکه پرورده کنند و خورند. (برهان) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(غُ لُمْ بَ / بِ)
مقیم گردیدن در جائی. اقامت کردن بجائی. (تاج المصادر بیهقی).
لغت نامه دهخدا
(اَ حَ)
نام سوره ای از قرآن کریم. فاتحهالکتاب. سورۀ فاتحه. ام القرآن. ام الکتاب. حمد. سبع المثانی. الصلوه:
چنانچون کودکان از پیش الحمد
بیاموزند ابجد را و کلمن.
منوچهری.
گر از تو بپرسید کسی راز عالم
چو الحمد و چون قل هو الله بخوانی.
معزی.
رو شنو حال خراسان و عراق ای شه غرب
که مر او راست همه حال چو الحمد از بر.
انوری.
پس از الحمد و الرحمن و الکهف
پس از یاسین و طاسین میم و طاها.
خاقانی.
کرد صدره فلک اقرار که همچون الحمد
علم لشکر جاه تو زبر می بینم.
ظهیر فاریابی.
چون برآمد ماه نو از مطلع پیراهنش
چشم بد را گفتم الحمدی بدم پیرامنش.
سعدی.
او که الحمد را نکرده درست
ویس و رامین چراش باید جست ؟
اوحدی.
همچو الحمدم فکندی بر زبان خاص و عام
لیک خود روزی بحمدالله نمیخوانی مرا.
اوحدی.
- امثال:
مثل الحمد از بر داشتن. (امثال و حکم).
مثل الحمد در دهانها افتادن، یا مقدم و برتر بودن. (امثال و حکم)
لغت نامه دهخدا
(اُ)
گوشه یعنی دستۀ جوال. اخسوم، اخضر تربه، وادیست که در آن سیلهائی که از سراه فرودآیند جمع شود. (معجم البلدان) ، و گویند آبگیریست که طول آن سه و عرض وی یکروزه راه است، و گویند اخضر و اخضرین موضعی است بالجزیره نمر بن قاسط را، و مواضع بسیار عربیه و عجمیه بنام اخضر خوانده شده است. (معجم البلدان) ، بستانی گوید: اخضر، هوارسی است به اقصی مغرب افریقیه واقع در14 درجه و 44 دقیقۀ عرض شمالی و آنرا فرناند پرتقالی بسال 849 هجری قمری کشف کرد و در مسافت 500 هزارگزی مغرب آن، بین 13 درجه و 17 دقیقه عرض شمالی و 24 درجه و 27 دقیقۀ طول غربی موقع جزائر رأس الاخضر و جزیرهالملح و جز آنهاست و سکنۀ این جزیره 80000 تن و آن مختص پرتقالیانست و کادا بسال 861 هجری قمری آنرا کشف کرده است. (ضمیمۀ معجم البلدان) ، کوهی است بطائف. (منتهی الارب) ، در الجزایر در ایالت وهران نام کوهی و نام ولایتی است و در نزدیکی بن غازی نیز نام کوهی است. (قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(اُ)
گوشۀ جوال، یعنی عروه و دستۀ آن. اخصوم
لغت نامه دهخدا
(اَلْ وَ)
کوه همدان است. شاعر گفت بزبان پهلوی:
خذه ذایه کی زممان وی ته خوش نی
کوه الوند و دامان وی ته خوش نی
ارته اویان خویش و نازنینان
جما شامان و بامان وی ته خوش نی.
(از صحاح الفرس).
نام کوهی است بلند در نواحی همدان. گویند دوازده هزار چشمۀ آب از دامن آن کوه برمی آید. (برهان قاطع) (از غیاث اللغات) (هفت قلزم). الوند یا اروند، کوه همدان است و گویند آن کوه چشمۀ بسیاردارد. (انجمن آرا). حمداﷲ مستوفی در نزههالقلوب (چ لیدن ج 3 ص 191) آرد: کوه الوند در قبلۀ شهر همدان است و کوهی معروف، دورش سی فرسنگ بود، هرگز قلۀ آن از برف خالی نبوده است و ازبیست فرسنگ و زیاده از آن توان دید. بر قلۀ آن کوه چشمۀ آب است در سنگ خارا و آن سنگ بر مثال بنایی است بر وی در افکنده. از بالای آن سنگ اندکی آب ترشح میکند و آنرا بتابستان توان دید زیرا بزمستان در برف پنهان بود و من آنجا رسیدم بشب آدینه بود گفتند در هر هفته یک شبانه روز این آب بزمین میرسد و روان میشودو در دیگر ایام نمیتواند رسید و در عجایب المخلوقات در وصف همدان آمده که از کوه الوند چهل و دو رود بشیب می آید و عیون آن مالانهایت است - انتهی. در جغرافیای طبیعی کیهان (ص 59) آمده: در جنوب همدان کوه مشهوربه الوند به ارتفاع 3746 متر واقع شده و سنگهای آن از جنس خارا و کوارتز و قسمت عمده سال را در برف مستور است. این کوه دارای دره های سبز و خرم و آبهای فراوانی است و در دامنۀ آن معادن بسیار بخصوص معدن گرانیت یافته میشود -انتهی.این کوه دارای معادن نفت است. در فرهنگ جغرافیایی ایران (ج 5) آمده: کوه الوند در جنوب شهر همدان از شمال باختری بجنوب خاوری کشیده شده و شهرستان همدان دردامنۀ جنوبی آن واقع شده است. گردنۀ اسدآباد در شمال باختری و گردنۀ زاغه در جنوب خاوری این کوه واقع است. راه شوسۀ کرمانشاه از گردنۀ اسدآباد و راه ملایر از گردنۀ زاغه میگذرد. ارتفاع گردنۀ اسدآباد 2196 و گردنۀ زاغه 1952 متر است - انتهی. پیرنیا درایران باستان (ص 1622) آرد: در کوه الوند نزدیک دیهی موسوم به عباس آباد که در قرب همدان است کتیبه ای از داریوش بپارسی قدیم عیلامی و آسوری هست - انتهی. و رجوع بهمین کتاب و جغرافی غرب ایران (فهرست) و حبیب السیر چ خیام ج 4 (فهرست) و جغرافیای طبیعی کیهان ص 24 و 59 و نزههالقلوب (فهرست) و مرآت البلدان و معجم البلدان ذیل اروند و قاموس الاعلام ترکی ج 2 و فرهنگ ایران باستان (فهرست) و ایران در زمان ساسانیان ص 339 و مادۀ اروند در این لغت نامه شود: منارۀ بلنددر دامن کوه الوند پست نماید. (گلستان).
فراق یار که پیش تو برگ کاهی نیست
بیا و بر دل من بین که کوه الونداست.
سعدی.
باد است بگوش من ملامت
و اندوه فراق کوه الوند.
سعدی، بمعنی تا. حتی: الی آخر، تا آخر. برای انتهای غایت زمانیه و مکانیه مانند: اتموا الصیام الی اللیل، روزه را تا شب بپایان رسانید. و مانند: من المسجد الحرام الی المسجد الاقصی. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) : از آدم الی یومنا هذا چنین بوده است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 386)، بمعنی مع. با، و این وقتی باشد که چیزی را با چیزی ضم کنند، مانند من انصاری الی اﷲ، کیستند یاران من با خدا. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)، برای تبیین که فاعلیت مجرور خودرا میرساند و پس از چیزی آید که مفید حب یا بغض از قبیل فعل تعجب یا اسم تفضیل باشد مانند: رب السجن احب الی ّ (قرآن 33/12) ، خدایا زندان برای من پسندیده تر است. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)، مرادف لام مانند: الامر الیک، یعنی فرمان از تست. (از منتهی الارب). این معنی همان معنی انتهاء غایت است. (از اقرب الموارد)، بمعنی فی، مانند: لیجمعنکم الی یوم القیمه (قرآن 87/4) ، یعنی شما را در روز قیامت گرد آورد. (منتهی الارب)، بمعنی من ابتدایی، مانند: اء یسقی فلایروی الی ابن احمرا، ای منّی (آیا ابن احمر سیراب میشود و از دست من آب نمیخورد؟)، بمعنی عند، مانند:
ام لا سبیل الی الشباب و ذکره
اشهی الی ّ من الرحیق السلسل.
(یعنی آیا راهی بجوانی نیست، و حال آنکه ذکر آن نزد من خوشتر از شراب گوارا و خوب است. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). مراد ’الی’ دوم در ’الی ّ’ است که معنی ’نزد’ میدهد، برای توکید و آن زاید باشد مانند: ’فاجعل افئده من الناس تهوی الیهم (قرآن 37/14) ، بفتح واو تهوی بنا بقرائتی ای تهواهم، پس دلهای برخی از مردم را چنان کن که ایشان را دوست دارند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)، گاه متضمن معنی امر و اسم فعل باشد مانند: الیک عنی، یعنی امسک عنی (از من دور شو). (از منتهی الارب). این معنی از خود الی نیست و از مجموع ’الیک’ است چنانکه صاحب اقرب الموارد ’الیک’ را جداگانه آورده، بمعنی بگیر. مانند الیک کذا، ای خذه (آنرا بگیر). (از منتهی الارب). در اقرب الموارد ’الیک’ مستقل آمده و معنی ’بگیر’ بمجموع ’الیک’ داده شده است، گاه الی گویند و از آن مایل به، یا زننده به... و یضرب الی، خواهند: و له (لذنب الخیل) قضبان مجوفه لونها الی الحمره فیها خشونه. (تذکرۀ داود انطاکی). و هو (ذنب السبع) اصغر من ورق لسان الثور و لونه الی البیاض مشوک الاطراف. (تذکرۀ داود انطاکی)
رودی در غرب ایران. (تاریخ کرد ص 75). رودی است که از قصر شیرین میگذرد و سابقاً اروند میگفتند. رجوع به اروند شود
لغت نامه دهخدا
(اَلْ وَ)
یازدهمین از امرای آق قویونلو و پسر یوسف بود. وی از سال 905 تا 906 هجری قمری حکومت کرد. (از معجم الانساب زامباور ج 2 ص 384). و رجوع به آق قویونلو و الوندبیگ و الوند میرزا شود
لغت نامه دهخدا
(اِ)
بخل و خست و ناکسی. (منتهی الارب) (از آنندراج). لؤم و خست. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
الومه. رجوع به الومه شود، (اصطلاح تصوف) نام مرتبه ای است جامع تمامی مراتب اسماء و صفات. صاحب الانسان الکامل گوید:الوهیت جمع حقایق وجود و حفظ آن حقایق هریک در مرتبت خود آن است، و مراد از ’حقایق وجود’ احکام مظاهر وجود یا ظاهرشونده در آن مظاهر است یعنی حق و خلق. پس الوهیت شمول مراتب الهیه و کونیه، و دادن هر صاحب حقی است حقش را از مرتبۀ وجود. و اﷲ نام صاحب این مرتبه است و آن جز برای ذات واجب الوجود نیست و بدین سبب بلندترین مظاهر ذات الوهیت است زیرا او بر هر مظهری احاطه دارد. پس الوهیت ام الکتاب، و قرآن احدیت، و فرقان و احدیت، و کتاب مجید رحمانیت میباشد و همه آنها اعتباری است و گرنه به اعتبار اول که اصطلاح قوم بر آن مبنی است ام الکتاب ماهیت کنه ذات، و قرآن ذات، و فرقان صفات و کتاب وجود مطلق باشد، و میان این دوقول اختلافی جز در عبارت نیست و هر دو در معنی یکسانند پس بالاترین مرتبه ای که تحت الوهیت است احدیت میباشد و واحدیت یکی از تنزلات حق از احدیت است، بنابراین بالاترین مرتبه ها که واحدیت را شامل است رحمانیت، و بالاترین مظاهر رحمانیت در ربوبیت و بالاترین مراتب ربوبیت، در نام ’ملک’ است پس ملائکه تحت ربوبیت، و ربوبیت تحت رحمانیت و رحمانیت تحت واحدیت و واحدیت تحت احدیت و احدیت تحت الوهیت است زیرا الوهیت اعطاء حقایق وجود و غیر وجود است حق آنها را با احاطه و شمول. و احدیت حقیقتی از حقایق وجود است پس الوهیت بالاتر میباشد، و از اینروست که نام او ’اﷲ’ بالاترین اسماء، و نیز بالاتر از نام وی ’احد’ است - انتهی. (از کشاف اصطلاحات الفنون، ذیل الوهیت). و رجوع به ’اﷲ’ شود
لغت نامه دهخدا
(اَلْ)
جمع واژۀ الود، بمعنی آنکه به عدل نگراید و سرکش باشد و نیز بمعنی گردن ستبر. (از اقرب الموارد). و از همین جمع آمده است ’الواط’ فارسی که در معنی مفرد استعمال میشود. (یادداشت مؤلف). و رجوع به الواط شود
لغت نامه دهخدا
(خُلْ وَ)
دهی است از دهستان بناجو بخش بناب شهرستان مراغه. دارای 205 تن سکنه، آب آن از رود خانه صوفی چای و چاه و محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(اُ)
کودک به رسیدگی رسیدۀ تمام اندام نیکوقامت خوش تن فربه. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
ستایش و سپاس داشتن. تعریف و شکر. رجوع به حمد شود:
الحمد خدای آسمان را
کاختر بدرآمد از وبالم.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(اَ لَ مَ)
بند اخلمد، سدی بخراسان، اخلیلاق سحاب، برابر شدن و سزاوار باران گردیدن آن، اخلیلاق رسم، محو و برابر زمین شدن آن، اخلیلاق متن فرس، املس گردیدن آن
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
غلبه کردن خواب بر کسی. پوشیدن کسی را خواب و غالب شدن خواب بر کسی: اقلوده النعاس اقلواداً، پوشید او را خواب و غالب شد بر او. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اُ قَ)
دروغ. کذب. جعل. یقول الحافظ ابومحمد بن حزم الظاهری فی کتاب نقطالعروس:اخلوقه لم یقع فی الدهر مثلها فانه ظهر رجل یقال له خلف الحصری بعد نیف و عشرین سنه من موت هشام بن الحکم المنعوت بالمؤید و ادعی انه هشام فبویع و خطب له علی جمیع منابرالاندلس... (ابن خلکان ج 2 ص 133 س 12) ، آرمیدن. خاموش شدن
لغت نامه دهخدا
نام داروئی است بسریانی که آن را بفارسی ’شنگار’ گویند و بعربی ’حافرالحمار’ خوانند، ورق آن سرخ بسیاهی مایل باشد چون بیخ آن را زنان آبستن برگیرند بچه بیندازند، (برهان قاطع) (آنندراج)، شنجار، شجرهالدم، عاقر شمعاء عود الفالوذج، رجل الحمامه، خردل صحرایی، انجسا، خس الحمار، هواجوا، اکلک، هوه چوبه، کحلاء ابوخلسا، کحیلاء، حناالغزاله، گاوزبان تلخ
لغت نامه دهخدا
(وَ)
نام طایفه ای از ایلات کرد ایران است که تقریباً 100 خانوار جمعیت دارد و در قهرار، کاوکوشان و محال دور فراهان سکونت دارند. (از جغرافیای سیاسی ایران تألیف مسعود کیهان ص 60)
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
درشت و سخت شدن. گرانمایه و باسنگ گردیدن: اعلود الرجل، درشت و سخت شد و گرانمایه و باسنگ گردید. (منتهی الارب). درشت و سخت شدن شخص و گرانمایه و باسنگ گردیدن. (ناظم الاطباء). سخت و درشت و باوزن گردیدن.
لغت نامه دهخدا
(اُ مَ)
نشان و علامت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). نشان. ج، اعالیم. (از اقرب الموارد) ، عم گردیدن. یقال: اعم الرجل، اذاصار عماً. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از الحمد
تصویر الحمد
ستایش و سپاس داشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از الومه
تصویر الومه
زفتی (بخل دست خشکی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اخلام
تصویر اخلام
جمع خلم، دوستان یاران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اخسوم
تصویر اخسوم
لنگه بار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اخدود
تصویر اخدود
شکاف زمین پوست شکافت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اعلومه
تصویر اعلومه
نشان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اخدود
تصویر اخدود
((اُ))
شکاف زمین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از الحمد
تصویر الحمد
((اَ حَ))
مخفف الحمدالله، سپاس خدای را، سوره اول از قرآن کریم دارای هفت آیه، فاتحه الکتاب، شکر، سپاس
فرهنگ فارسی معین