جدول جو
جدول جو

معنی اخستان - جستجوی لغت در جدول جو

اخستان
(اُ خُ)
لهجه ای در استخوان:
بی ته هرگه سرم بر بالش آیو
اخستانم چو نی درنالش آیو
ز هجرانت بجای اشکم از چشم
فروزان شعله های آتش آیو.
باباطاهر
لغت نامه دهخدا
اخستان
(اَ سِ)
ابن خاقان اکبر ابوالهیجاء فخرالدین منوچهربن فریدون شروانشاه ملقب بجلال الدین و مکنی به ابوالمظفر. آغاز و انجام شهریاری او معلوم نیست ولی به احتمال قویتر او بسال 563هجری قمری فرمانروائی شروان داشته و گویا این هنگام از وفات منوچهر چندان بدور نبوده و میانۀ سالهای 590 و 597 آنگاه که نظامی شرفنامۀ اسکندری را بهم می پیوست درگذشته است.
اخستان به رسم پدر خود فخرالدین منوچهر بخاقانی توجه داشت و ویرا اکرام بیحد میکرد چنانکه بگفتۀ خود شاعر هرچه از خشک و تر دارد انعام اوست:
هرچه دارم تر و خشک من همه انعام اوست
کاین گلاب و گل همه زان گلستان آورده ام.
و چون خاقانی از دربار اخستان اعراض نمود وی نامه ای بخط خویش نوشت و خاقانی را بازگردانیدن خواست و او نپذیرفت و بشروان بازنیامد.
نظامی نیز لیلی و مجنون را بخواهش او بنظم آورده است و دراین منظومه گوید:
شروانشه آفتاب سایه
کیخسرو کیقبادپایه
شاه سخن اخستان که نامش
مهریست که مهر شد غلامش
سلطان بترک چتر گفته
پیدا نه خلیفۀ نهفته
بهرام نژاد و مشتری چهر
درّ صدف ملک منوچهر
زین طایفه تا بدور اوّل
شاهیش بنسل در مسلسل
نطفه ش که رسیده گاه بر گاه
تا آدم هست شاه بر شاه.
و خاقانی گوید:
در بر دف هر آنچه حیوانند
پادشاه اخستان کنند همه.
میوۀ دولت منوچهر است
اخستان افسر کیان ملوک.
صدف خاطرش (خاطر خاقانی) جواهر نطق
بر سر اخستان همی ریزد.
جزئی از اشعار من سلطان بکف میداشت باز
مدحت شاه اخستان برخواند و زانش رشک خاست.
بازوی زهره را بنیل فلک
بوالمظفرنشان کنید امروز
بحر جود اخستان گوهربخش
شاه گیتی ستان گوهربخش.
در فرهنگها اختسان بتقدیم تاء بر سین هم آورده اند
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

بزرگ ترین واحد تقسیمات کشور ایران که شامل چند شهرستان است و به وسیلۀ یک استاندار اداره می شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مخستان
تصویر مخستان
جایی که درخت خرما بسیار باشد، نخلستان
فرهنگ فارسی عمید
(غِ/ غَ خوَرْ / خُرْ)
خوار شدن پس از ارجمندی
لغت نامه دهخدا
(اِ)
مخفّف استاننده. گیرنده:
من زکوهاستان و او در قحطسال
هم بصاعی باد می پیمود و بس.
خاقانی.
لغت نامه دهخدا
(اِ / اُ)
کوره. رستاق. روستا. در عهد ساسانیان، ایالات را به أجزائی چند تقسیم کرده هر یک را یک استان می گفته اند (پاذکستپان) ظاهراً در اصل عنوان نایب الحکومۀ یک استان بوده است. (ایران در زمان ساسانیان تألیف کریستنسن ترجمه یاسمی ص 86). قال یزید بن عمر الفارسی، کانت ملوک فارس تعدّ السواد اثناعشر استاناً و تحسبه ستین طسوجاً و تفسیرالأستان اجاره و ترجمه الطسوج ناحیه. (معجم البلدان در کلمه سواد). قال العسکری مالاستان مثل الرستاق. (معجم البلدان ذیل الاستان العال). مقاسمه. (مفاتیح العلوم، در مواضعات دیوان خراج).
لغت نامه دهخدا
(گُ اَ)
بسال قحط درآمدن. در سال قحط درآمدن. (منتهی الارب). اسنات. اجداب
لغت نامه دهخدا
(اُ)
سومین پسر داریوش دوم بقول پلوتارک. (کتاب اردشیر بند 1). رجوع به ایران باستان ص 991، 995، 1121، 1122، 1449 شود
لغت نامه دهخدا
(اَ)
بیخ درخت پوسیده. استن. (منتهی الارب) ، نام قضائی که عبارت است از جزیره استانکوی و جزیره انجیرلی (نیسیروس) که در جهت جنوبی همین جزیره واقع است. در اطراف و حوالی این جزیره سه جزیره بایر و موسوم به چلبی، اوراک و کراطه است. (قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جای خواب و آرامگه را گویند که بمعنی آستانه باشد. (جهانگیری).
لغت نامه دهخدا
(اِ)
مزید مقدّم بعض امکنه، مانند: استان البهقباذ الاسفل. استان البهقباذ الاعلی. استان البهقباذ الاوسط. استان سو. استان العال. (معجم البلدان). آقای پورداود در نامۀ فرهنگستان آورده اند: و آن در پارسی باستان و در اوستا ستانه و در سانسکریت ستهانه یعنی جایگاه و پایگاه آمده، بهمین معنی در پارسی باستان جداگانه بکار رفته و یک بار در کتیبۀ خشیارشاه در وان دیده میشود. در اوستا چندین بار با واژه های دیگر ترکیب یافته چون اسپوستانه، اشتروستانه، گئوستانه که مطابق است با اوستهانه و اشترستهانه و گستهانه در سانسکریت یعنی اسبستان و اشترستان و گاوستان. ستانه از مصدر ستا آمده که در پارسی باستان و اوستا بمعنی ستادن و ایستادن است. در زبان پهلوی غالباً بنامهای سرزمینها و کشورها پیوسته است، چون چینستان و سورستان (سوریه) و زاولستان و جز اینها. (نامۀ فرهنگستان سال اول شمارۀ اول ’کلمه فرهنگستان’ بقلم پورداود).
لغت نامه دهخدا
(اُ)
چهار کوره اند ببغداد: عالی و اعلی و اوسط و اسفل، و هبه الله استانی بن عبدالصّمد منسوب به یکی از آنهاست. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُ خِ)
نخلستان و خرماستان را گویند. (برهان) (آنندراج). نخلستان و جای انبوه از خرمابن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ لِ)
دهی است از دهستان کتول بخش علی آباد شهرستان گرگان که در 24 هزارگزی جنوب باختری علی آباد قرار دارد. کوهستانی و معتدل است. سکنۀ آن 540 تن شیعۀ فارسی زبانند. آب آن از چشمه سار تأمین میشود. محصول آن غلات، ارزن، لبنیات، و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان کرباس و شال بافی است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
آستانۀ درخانه، (ناظم الاطباء)، آستانه، (هفت قلزم)
لغت نامه دهخدا
(عَ قَ / قِ بَ)
ختنه کردن. خویشتن را ختنه کردن. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(اِ تَ)
مؤلف غیاث گوید: بالکسر و تای فوقانی و سین مهمله، نام پادشاه که ممدوح خاقانی و نظامی است - انتهی. و آن مصحف اخستان است. رجوع به اخستان شود
لغت نامه دهخدا
ناحیه ای است بین هرات و سیستان، حمداﷲ مستوفی نویسد:از هرات تا جامان یک مرحله از او تا کوه سیاه یک مرحلۀ از او تا قنات سری یک مرحله، از او تا خاستان از توابع اسفزار یک مرحله، (نزههالقلوب ج 3 ص 178)
لغت نامه دهخدا
تصویری از اختیان
تصویر اختیان
دشمنیاری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اختسات
تصویر اختسات
جمع اختس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اختزان
تصویر اختزان
اندوختن، پول اندوختن، راز اندوزی راز پوشی، میان بررفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اختگان
تصویر اختگان
اخته، اسب خایه کشیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اختتام
تصویر اختتام
خاتمه دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مخستان
تصویر مخستان
جایی که در آن درخت خرما بسیار باشد نخلستان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اختان
تصویر اختان
جمع ختن، دامادان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اختتان
تصویر اختتان
دول بریدن خروسه بری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استان
تصویر استان
((اَ))
جای خواب، آرامگاه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از استان
تصویر استان
((اِ))
به پشت خوابیده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از استان
تصویر استان
((اُ))
بخشی از کشور که شامل چندین شهرستان می شود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از استان
تصویر استان
ایالت
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از استانش
تصویر استانش
اثبات
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از اربستان
تصویر اربستان
آرابسک
فرهنگ واژه فارسی سره
نخلستان، نخل زار
فرهنگ واژه مترادف متضاد
روستایی در بیست و چهار کیلومتری جنوب باختری شهرستان علی
فرهنگ گویش مازندرانی