برابر یکدیگر شدن. (منتهی الارب). برابر شدن. (غیاث). برابر شدن با. برابر گردیدن. (منتهی الارب). برابری. یکسانی. همواری: استویا، با همدیگر برابر و مانند شدند. (منتهی الارب) : تا آفتاب رایش در خط استواست روز و شب عدو و ولی دارد استوا. ؟ ، امین
برابر یکدیگر شدن. (منتهی الارب). برابر شدن. (غیاث). برابر شدن با. برابر گردیدن. (منتهی الارب). برابری. یکسانی. همواری: استویا، با همدیگر برابر و مانند شدند. (منتهی الارب) : تا آفتاب رایش در خط استواست روز و شب عدو و ولی دارد استوا. ؟ ، امین
خط استواء، استوا. خطی موهوم که زمین را بدو نیمه کند از اقصای مشرق تا اقصای مغرب. (دمشقی). معدل النهار. استوای فلکی: روزی بود کاین پادشا بخشد ولایت مر ترا از حد خط استوا تا غایت افریقیه. (منسوب به منوچهری). از غیرت رایتت فلک دید در خط شده خط استوا را. انوری. مرکب همت بتاز یکره و بیرون جهان از سر طاق فلک تا بحد استوا. خاقانی. تا آفتاب رایش در خط استواست روز و شب عدو و ولی دارد استوا. ؟
خطِ استواء، اِسْتِوا. خطی موهوم که زمین را بدو نیمه کند از اقصای مشرق تا اقصای مغرب. (دمشقی). معدل النهار. استوای فلکی: روزی بود کاین پادشا بخشد ولایت مر ترا از حد خط استوا تا غایت افریقیه. (منسوب به منوچهری). از غیرت رایتت فلک دید در خط شده خط استوا را. انوری. مرکب همت بتاز یکره و بیرون جهان از سر طاق فلک تا بحد استوا. خاقانی. تا آفتاب رایش در خط استواست روز و شب عدو و ولی دارد استوا. ؟
دهن کژ نموده بانگ کردن سگ یا آواز زشت و بلند برآوردن، خانه پردود کردن. (تاج المصادر بیهقی) ، فنون سواری را نیکو دانستن. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه)
دهن کژ نموده بانگ کردن سگ یا آواز زشت و بلند برآوردن، خانه پردود کردن. (تاج المصادر بیهقی) ، فنون سواری را نیکو دانستن. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه)
نهان گردیدن. پوشیده گردیدن. پنهان شدن. استتار. تواری: عبدالملک از غصۀ آن حیلت و محنت این علت بی سامان شد و جز گریختن و دست در دامن اختفا آویختن چاره ندانست. (ترجمه تاریخ یمینی).
نهان گردیدن. پوشیده گردیدن. پنهان شدن. استتار. تواری: عبدالملک از غصۀ آن حیلت و محنت این علت بی سامان شد و جز گریختن و دست در دامن اختفا آویختن چاره ندانست. (ترجمه تاریخ یمینی).
گام زدن. گام نهادن، پریدن رگها و چشم یا قسمتی دیگر از بدن. جستن. بجستن. تشنج. ارتعاش. - اختلاج الاعضاء، برجستن اندام. جستن اندامها. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) (تاج المصادر بیهقی). جنبیدن و پریدن اندامی بی اراده، چنانکه پریدن چشم و جز آن. ارتعاش گونه ای از اعضاء. حرکت عضلانی بی اراده که گاه پوست چسبیدۀ خود را نیز بجنبش آرد و زود گذرد. صاحب کشاف اصطلاحات الفنون آرد: اختلاج، هو حرکه العضو کما فی المنتخب. قال الاطباء هو حرکه عضلانیه بغیر اراده. و قد یتحرک معها ما یلتصق بها من الجلد و یسرع انقضائها. کذا فی بحرالجواهر. والفرق بینه و بین الرّعشه، یجی ٔ فی معنی الرّعشه و اختلاج القلب هو ان یتحرک القلب حرکه منکره لفرط الامتلاء. و اختلاج المعده هو حرکه شبیهه بالخفقان تحدث فی المعده لا کما تحدث فی الاعضاء العضلانیه. کذا فی حدودالامراض - انتهی. و رجوع بتذکرۀ داود ضریر انطاکی جزء اول ص 37 و فقرۀ بعد شود. - اختلاج جفن، پریدن چشم. - اختلاج چاک صوت. - اختلاج چشم. اختلاج عین. پریدن چشم کسی. (منتهی الارب). ، بچه از شیر بازگرفتن. (آنندراج) ، ربودن. (آنندراج) ، جدا شدن رودخانه و نهری از رود بزرگ
گام زدن. گام نهادن، پریدن رگها و چشم یا قسمتی دیگر از بدن. جستن. بجستن. تشنج. ارتعاش. - اختلاج الاعضاء، برجستن اندام. جستن اندامها. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) (تاج المصادر بیهقی). جنبیدن و پریدن اندامی بی اراده، چنانکه پریدن چشم و جز آن. ارتعاش گونه ای از اعضاء. حرکت عضلانی بی اراده که گاه پوست چسبیدۀ خود را نیز بجنبش آرد و زود گذرد. صاحب کشاف اصطلاحات الفنون آرد: اختلاج، هو حرکه العضو کما فی المنتخب. قال الاطباء هو حرکه عضلانیه بغیر اراده. و قد یتحرک معها ما یلتصق بها من الجلد و یسرع انقضائها. کذا فی بحرالجواهر. والفرق بینه و بین الرّعشه، یجی ٔ فی معنی الرّعشه و اختلاج القلب هو ان یتحرک القلب حرکه منکره لفرط الامتلاء. و اختلاج المعده هو حرکه شبیهه بالخفقان تحدث فی المعده لا کما تحدث فی الاعضاء العضلانیه. کذا فی حدودالامراض - انتهی. و رجوع بتذکرۀ داود ضریر انطاکی جزء اول ص 37 و فقرۀ بعد شود. - اختلاج جفن، پریدن چشم. - اختلاج چاک صوت. - اختلاج چشم. اختلاج عین. پریدن چشم کسی. (منتهی الارب). ، بچه از شیر بازگرفتن. (آنندراج) ، ربودن. (آنندراج) ، جدا شدن رودخانه و نهری از رود بزرگ
خویشتن را خصی کردن. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). خصی کردن خود را. خایه کشیدن، اختضار حمل، برداشتن آن، اختضار جاریه، زائل کردن دوشیزگی او، اختضار کلأ،بریدن گیاه سبز را. نبات بسبزی فرا درودن. (تاج المصادر). نبات بسبزی فادرودن. (زوزنی). تربر کردن، تازه و تر گرفته شدن، بجوانی مرگ دادن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). به نوجوانی مردن. در تاج العروس آمده: اختضر الکلأ بالضم، اخذو رعی طریاً و غضاً قبل تناهی طوله و ذلک اذا جززته و هو اخضر و منه قیل للرجل الشاب اذا مات فتیاً غضاً قد اختضر لأنه یؤخد فی وقت الحسن والاشراق و فی بعض الأخبار ان ّ شاباً من العرب أولع بشیخ فکان کلما رآه قال أجززت یا أبا فلان فقال له الشیخ یا بنی و تختضرون، أی تتوفون شباباً و معنی أجززت آن لک ان تجز فتموت. در منتهی الارب چ طهران، اختضر فلان ٌ، بغلط ’جوانمرد شد’، بجای ’جوانمرگ شد’ آمده است
خویشتن را خصی کردن. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). خصی کردن خود را. خایه کشیدن، اختضار حمل، برداشتن آن، اختضار جاریه، زائل کردن دوشیزگی او، اختضار کلأ،بریدن گیاه سبز را. نبات بسبزی فرا درودن. (تاج المصادر). نبات بسبزی فادرودن. (زوزنی). تربر کردن، تازه و تر گرفته شدن، بجوانی مرگ دادن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). به نوجوانی مردن. در تاج العروس آمده: اختضر الکلأُ بالضم، اخذو رعی طریاً و غضاً قبل تناهی طوله و ذلک اذا جززته و هو اخضر و منه قیل للرجل الشاب اذا مات فتیاً غضاً قد اختضر لأنه یؤخد فی وقت الحسن والاشراق و فی بعض الأخبار ان ّ شاباً من العرب أولع بشیخ فکان کلما رآه قال أجززت یا أبا فلان فقال له الشیخ یا بنی و تختضرون، أی تتوفون شباباً و معنی أجززت آن َ لک اَن ْ تجز فتموت. در منتهی الارب چ طهران، اُختُضِرَ فلان ٌ، بغلط ’جوانمرد شد’، بجای ’جوانمرگ شد’ آمده است
چاکر داشتن خواستن کسی را و خدمت خواستن از وی و هو شاذ لان الافعلال لازم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و این مشتق از قتو است. (ناظم الاطباء). خدمت کردن. (تاج المصادر بیهقی).
چاکر داشتن خواستن کسی را و خدمت خواستن از وی و هو شاذ لان الافعلال لازم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و این مشتق از قتو است. (ناظم الاطباء). خدمت کردن. (تاج المصادر بیهقی).
خطی فرضی که زمین را به دو نیمه تقسیم کند از مشرق تا مغرب، برابرشدن، برابری، یکسانی، برابری یکسانی، راست و یکسان شدن، برابر شدن، راست شدن، برابری یکسانی، معتدل گردیدن، اعتدال: استواء قامت، قرار گرفتن، استقرار. یا خط استواء. دایره ای شرقی غربی که کره زمین را بدو قسمت متساوی (شمالی جنوبی) تقسیم کند
خطی فرضی که زمین را به دو نیمه تقسیم کند از مشرق تا مغرب، برابرشدن، برابری، یکسانی، برابری یکسانی، راست و یکسان شدن، برابر شدن، راست شدن، برابری یکسانی، معتدل گردیدن، اعتدال: استواء قامت، قرار گرفتن، استقرار. یا خط استواء. دایره ای شرقی غربی که کره زمین را بدو قسمت متساوی (شمالی جنوبی) تقسیم کند
فروستکی فراگیری، گرد آوری، فراز آمدن، دست یافتن گرد کردن گرد فرو گرفتن فرا گرفتن از هر سوی، اشتمال شامل بودن بر در برداشتن، فراز آمدن بر دست یافتن بر چیزی
فروستکی فراگیری، گرد آوری، فراز آمدن، دست یافتن گرد کردن گرد فرو گرفتن فرا گرفتن از هر سوی، اشتمال شامل بودن بر در برداشتن، فراز آمدن بر دست یافتن بر چیزی