جدول جو
جدول جو

معنی احکاک - جستجوی لغت در جدول جو

احکاک(عَ رَ)
خلیدن: احک ّ فی صدری.
لغت نامه دهخدا
احکاک(اَ)
مردان: ما انت من احکاکه، نیستی از مردان آن. (منتهی الارب).
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از حکاک
تصویر حکاک
کسی که نوشته یا صورتی را روی نگین یا فلز حک می کند، نگین ساز، مهرساز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از احکام
تصویر احکام
آداب و رسوم، قوانین، مقررات، برای مثال ای دل برو مقلد احکام شرع باش / کز یمن آن به عالم تحقیق وارسی (ابن یمین - ۵۲۰)، حکم
احکام نجوم: طریقه ای از غیب گویی یا پیش بینی حوادث از روی اوضاع کواکب که آن ها را در کارها و زندگانی مردم مؤثر می دانستند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از احتکاک
تصویر احتکاک
خراشیدن، خاریدن، ساییدن، اصطکاک، خود را به چیزی مالیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از احکام
تصویر احکام
محکم کردن، استوار کردن، محکم بودن
فرهنگ فارسی عمید
(اَ)
جمع واژۀ حنک
لغت نامه دهخدا
(عَ خوا / خا)
مجرّب کردن روزگار مردم را. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). آزموده گردانیدن روزگار مردم را. احناک سن ّ کسی را، استوارخرد کردن تجربه ها و آزمونها او را.
لغت نامه دهخدا
(عَ رَ بُ عَ جَ)
غالب آمدن. (منتهی الارب).
لغت نامه دهخدا
(عَ بَ دَ / دِ)
بازپس شدن به. بازپس شدن بسوی. (منتهی الارب).
لغت نامه دهخدا
(عَ رَ بی یَ)
احکال خبر برکسی، دشوار شدن آن بر وی. (منتهی الارب). مشکل شدن، محکم تر. استوارتر: ان ّ احکم المصنوعات و اتقن المرکبات ما کان تألیف اجزائه... (رسائل اخوان الصفا)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ رک ّ و رک ّ، به معنی باران نرم ریزه یا زاید از باران نرم ریزه. (منتهی الأرب)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ هک ّ، یعنی مرد تباه خرد. (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و رجوع به هک شود
لغت نامه دهخدا
(اِ عَ)
گشن خواه شدن ماده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج).
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ حکم. فرمانهای شاهی. رأی ها. دستورها: و وی (بوطاهر) آنچه واجب است از احکام و ارکان بجای آورد. (تاریخ بیهقی). اقوال پسندیده مدروس گشته... و ضایع گردانیدن احکام خرد طریقتی مشروع. (کلیله و دمنه). در احکام مروت، غدر به چه تأویل جایز توان داشت. (کلیله و دمنه) .
لغت نامه دهخدا
(عَ فَ)
محکم کردن. استوار کردن. (تاج المصادر). استوار گردانیدن. (منتهی الارب) : و ساختن وجوه عذر و عتاب و احکام وثائق... تا بر وجه اولی و احری ادا کرده آید. (چهارمقالۀ عروضی). شرائط تأکید و احکام اندر آن (وثیقت) بجای آورد. (کلیله و دمنه) .در احکام قواعد عدل و تمهید بساط انصاف افزود. (ترجمه تاریخ یمینی). تأثیرات و تأثرات ارضی و سماوی در تکمیل اسباب احکام آن دست در هم داده اند. (جهانگشای جوینی).
لغت نامه دهخدا
(شِ کُ)
احساک دابه، جو بخورد ستور دادن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لَ)
احشاک دابّه، جو دادن بستور. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(صَ / صِ قَ رَ / رِ)
خویشتن را بچیزی بخاریدن. (زوزنی). خویشتن درمالیدن بوی. با هم خراشیدن. با هم مالیدن. (غیاث).
لغت نامه دهخدا
(شِ)
ازکاک بر امری، اصرار کردن و ستیهیدن بر آن: ازک ّ علی الشی ٔ. (از منتهی الارب). چیره شدن بر، زمانی که آنرا ابتدا نباشد. (منتهی الارب) (غیاث اللغات ازکنز). اوّل اوّلها. مقابل ابد. عبارتست از استمرارو امتداد وجود در ازمنۀ مقدر غیرمتناهی در جانب گذشته، چنانکه ابد عبارت از استمرار وجود است در ازمنۀ مقدر غیرمتناهی در جانب آینده. (تعریفات جرجانی). ازل، بفتح الف و زای معجمه، دوام وجود در زمان گذشته باشد، چنانچه ابد دوام وجود در زمان آینده است، همچنان که سابقاً در معنی کلمه ابد ذکر گردید و در شرح طوالع در بیان حدوث اجسام گفته است که ازل ماهیتی است که اقتضاء عدم مسبوقیت بغیر کند و همین معنی منظور است از آنچه گفته اند که: ازل نفی اولیت باشدو پاره ای دیگر گفته اند که: ازل استمرار وجود در زمانهای مقدرۀ غیرمتناهیه باشد در طرف زمان گذشته - انتهی. در صورتی که معنی آخرین عین معنی اولین است. متصوفه گفته اند: اعیان ثابته و بعض از ارواح مجرده ازلیه میباشند و فرق بین ازلیت آن اعیان و ارواح با ازلیت مبدع حقیقی آن است که ازلیت مبدع جل شأنه صفتی است سلبی بنفی اوّلیت به معنی افتتاح وجود از عدم زیرا او عزّاسمه عین وجود باشد. و ازلیت اعیان و ارواح دوام وجود آنهاست با دوام ابداع کننده آنها و در عین حال با افتتاح وجود از عدم، برای آنکه وجود غیر از اعیان و ارواح باشد. کذا فی شرح الفصوص للمولوی الجامی فی الفص ّ الاول. (کشاف اصطلاحات الفنون). ج، آزال: هرچند در ازل رفته بود که وی (موسی) پیغمبری خواهد بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 201).
از برای یک بلی کاندر ازل گفته ست جان
تا ابد اندردهد مرد بلی تن در بلا.
سنائی.
دروازۀ سرای ازل دان سه حرف عشق
دندانۀ کلید ابد دان دو حرف لا.
خاقانی.
سفیدروی ازل مصطفی است کز شرفش
سیاه گشت به پیرانه سر سر دنیا.
خاقانی.
بر سر همت بلافخر از ازل دارم کلاه
بر تن عزلت بلاسعی از ابد برّم قبا.
خاقانی.
در ازل آن کعبه بود قبلۀ دین هدی
تا ابد این کعبه باد قبلۀ مجد و ثنا.
خاقانی.
خیز که استاده اند راهروان ازل
بر سر راهی که نیست تا ابدش منتها.
خاقانی.
باقی بمان که تا ابد از بخشش ازل
ملک زمانه بر تو مقرر نکوتر است.
خاقانی.
شاهنشهی است احمد مرسل که ساخت حق
تاج ازل کلاهش و درع ابد قبا.
خاقانی.
در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد
عشق پیدا شد و آتش بهمه عالم زد.
حافظ.
ناامیدم مکن از سابقۀ روز ازل
تو چه دانی که پس پرده که خوبست و که زشت.
حافظ.
در ازل ایزد فدای جان تو کرده ست
هرچه بگیتی در آفرینش جانست.
؟
، همیشه. (مهذب الاسماء).
- توفیق ازل، تأیید الهی در ازل:
این نکرد الاّ بتوفیق ازل این اعتقاد
و آن نکرد الا بتأیید ابد آن اختیار.
منوچهری
لغت نامه دهخدا
(اِ)
باران قطره کوچک را گویند که نرم باران باشد. (برهان). باران خردقطره بود. (جهانگیری) (شعوری). باران خرد و قطرۀ کوچک. (آنندراج) :
یک قطره ز ارکاک کف راد تو شاها
تشویرده قلزم و عمان و محیط است.
شهاب الدین خطاط.
ظاهراً کلمه بفتح اول و جمع رک ّ است و عربی است نه فارسی چنانکه برهان و جهانگیری گمان برده اند
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
رنگی برنگی بدل گردیدن، یقال: اعکت الناقه، ای تغیرت لوناً بغیر لونها. (منتهی الارب). رنگی برنگی بدل گردیدن. (آنندراج). رنگی برنگی بدل گشتن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(کَ زَ)
باران ریزه باریدن آسمان. (منتهی الأرب). باران خرد باریدن. (زوزنی).
لغت نامه دهخدا
تصویری از افکاک
تصویر افکاک
گشتن خواهی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اعکاک
تصویر اعکاک
رنگ به رنگ شدن
فرهنگ لغت هوشیار
ریزه باریدن ریزه بارش، جمع رک باران نرم و ریزه. باران نرم و ریزه باریدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از احتکاک
تصویر احتکاک
باهم خراشیدن با هم مالیدن به هم مالیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از احکاء
تصویر احکاء
استوار بندی، چیرگی
فرهنگ لغت هوشیار
محکم کردن، استوار کردن فرمانها، دستورالعملهای شرعیه فرمانها، دستورالعملهای شرعیه
فرهنگ لغت هوشیار
حک کننده، سوده گر، بسیار تراشنده، نگین سای مهر ساز مهر کن، نگینه ساز، کننده، سترنده، خراشنده، خارنده، سوز خارش دردی یا سوزشی که از خاراندن اندام پدید آید، خارش انگیز بسیار حک کننده، آنکه شکل یا نوشته ای را بر فلز یا نگین انگشتری حک کند نگین سای مهر کن مهر ساز، دردی که بسبب آن از خاریدن اعضا سوزش بهم رسد، دارویی که موجب تحریک و خارش پوست گردد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارکاک
تصویر ارکاک
باران نرم و ریزه باریدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از احتکاک
تصویر احتکاک
((اِ تِ))
به هم ساییدن، به هم سودن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از احکام
تصویر احکام
((اَ))
جمع حکم، رأی ها، دستور ها، مجموعه دستورالعمل های شرعی، آداب، رسم ها، مجموعه قوانین و مقرراتی که به اراده محکوم علیه قابل تغییر است
فرهنگ فارسی معین
تصویری از احکام
تصویر احکام
((اِ))
محکم کردن، استوار کردن، استواری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از احکام
تصویر احکام
فرمان ها، دستورها
فرهنگ واژه فارسی سره