بر خود حرام کردن بعضی چیزها و کارهای حلال چند روز پیش از زیارت کعبه، کنایه از دو تکه جامۀ نادوخته که در ایام حج یکی را به کمر می بندند و دیگری را به دوش می اندازند احرام بستن: جامۀ احرام پوشیدن و نیت حج کردن و به سوی کعبه رفتن
بر خود حرام کردن بعضی چیزها و کارهای حلال چند روز پیش از زیارت کعبه، کنایه از دو تکه جامۀ نادوخته که در ایام حج یکی را به کمر می بندند و دیگری را به دوش می اندازند احرام بستن: جامۀ احرام پوشیدن و نیت حج کردن و به سوی کعبه رفتن
اجرا کردن، پایان، آخر، عاقبت جمع واژۀ نجم، ستارگان انجام دادن: اجرا کردن، پایان دادن، به پایان رساندن، سامان دادن انجام شدن: به پایان رسیدن، تمام شدن انجام یافتن: پایان یافتن، به پایان رسیدن
اجرا کردن، پایان، آخر، عاقبت جمعِ واژۀ نَجم، ستارگان انجام دادن: اجرا کردن، پایان دادن، به پایان رساندن، سامان دادن انجام شدن: به پایان رسیدن، تمام شدن انجام یافتن: پایان یافتن، به پایان رسیدن
انتها و آخر هرکار. (برهان قاطع) (آنندراج) (هفت قلزم). اتمام کار. ضد آغاز. (انجمن آرا). آخر کارها. (فرهنگ خطی). انتها. آخرکار. (غیاث اللغات). آخرکار. فرجام. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). آخرکار. عاقبت. (مؤید الفضلاء). عاقبت. (رشیدی). بافدم. (شرفنامۀ منیری). آخر کارها و بافدم و فرجام. (فرهنگ سروری). انتها و پایان و آخر و عاقبت. (ناظم الاطباء). نهایت. غایت. مقابل آغاز. (یادداشت مؤلف) : نه به آخر همه بفرساید هرکه انجام راست فرسد نیست. رودکی (اشعار چ مسکو ص 358). یکی آنکه هستیش را راز نیست بکاریش انجام و آغاز نیست. فردوسی. برفت و جهان ماند ازو یادگار چنین است آغاز و انجام کار. فردوسی. همانا که انجام فیروزیست از آن رو که نظمی نوت روزیست. فردوسی. در همه شغلها که دست برد نیکش آغاز و نیکتر انجام. فرخی. یکی کش نه آز و نه انباز بود نه انجام باشد نه آغاز بود. اسدی. بکاری که انجام آن ناپدید مبر دست کان رای را کس ندید. اسدی. انجام تو ایزد بقرآن کرد وصیت بنگر که شفیع تو کدامست به محشر. ناصرخسرو. چه گویی کفر و توحیدش کنی نام خبر نایافته ز آغاز و انجام. ناصرخسرو. چون ببینی از این جهان انجام بشناسی که چیستش آغاز. ناصرخسرو. چو نظم مدح تو آغاز کردم اندر وقت بمن نماید راه برون شد و انجام. سوزنی. تا دو نفس حاصل است عمر قضا کن به می کز دو نفس بیش نیست اول و انجام صبح. خاقانی. ز هر چیزی که داری کام، ناکام جدا می بایدت گشتن به انجام. عطار. القصه برسلامت حالش شادمانی کرد و از هر دری سخن گفتند تا ملک به انجام حدیث گفت... (گلستان). گفتند رای ملک را چه مزیت دیدی بر فکر چندین حکیم گفت بموجب آنکه انجام کار معلوم نیست. (گلستان). منت ذوالجلال والاکرام بدو آغاز و غایت انجام. نزاری قهستانی. گسست از میان رشتۀ کام من ندانم چه خواهد بد انجام من. ؟ - به انجام جاوید پیوند، یعنی همیشه. (ناظم الاطباء). - انجام بردن، بپایان بردن. تمام کردن. - بدانجام، بدعاقبت: بدانجام رفت و بد اندیشه کرد که با زیردستان جفاپیشه کرد. سعدی. - به انجام رسانیدن، به آخر رسانیدن و تمام کردن. (ناظم الاطباء). - بی انجام، بی پایان: چون فلک جاه اوست بی آغاز چون قضا حکم اوست بی انجام. شمس فخری (ازشعوری ج 1 ورق 118). - حسن انجام، از مرکبات انجام است. (از آنندراج). - سرانجام، پایان کار. (فرهنگ رشیدی). عاقبت. عاقبهالامر: سرانجام روزی درآید ز پای. نظامی. سرانجام چون رفت راهی دراز. نظامی. بدان را نباشد سرانجام نیک. (بوستان). - سره انجام، نیک انجام: خرد آغاز جهان بود و تو انجام جهان بازگرد ای سره انجام بدان نیک آغاز. ناصرخسرو (دیوان چ مینوی ص 202). - سلام سلامت انجام، سلام از روی شفقت و مهربانی. (ناظم الاطباء). - ظلام انجام، تاریکی و تیرگی. (ناظم الاطباء). - نیک انجام، عاقبت بخیر: گدای نیک انجام به از پادشاه بدفرجام. (گلستان). بدور عدل تو ای نیک نام نیک انجام خدایراست بر آفاق نعمتی طائل. سعدی. چون بخت نیک انجام را باما بکلی صلح شد بگذار تا جان میدهد بدگوی بدفرجام را. سعدی. - نیک سرانجام،عاقبت بخیر: زهدت بچه کارآید گر راندۀ درگاهی کفرت چه زیان دارد گر نیک سرانجامی. سعدی. - نیکوسرانجام، عاقبت بخیر: به آنکس که نیکوسرانجام نیست. نظامی.
انتها و آخر هرکار. (برهان قاطع) (آنندراج) (هفت قلزم). اتمام کار. ضد آغاز. (انجمن آرا). آخر کارها. (فرهنگ خطی). انتها. آخرکار. (غیاث اللغات). آخرکار. فرجام. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). آخرکار. عاقبت. (مؤید الفضلاء). عاقبت. (رشیدی). بافدم. (شرفنامۀ منیری). آخر کارها و بافدم و فرجام. (فرهنگ سروری). انتها و پایان و آخر و عاقبت. (ناظم الاطباء). نهایت. غایت. مقابل آغاز. (یادداشت مؤلف) : نه به آخر همه بفرساید هرکه انجام راست فرسد نیست. رودکی (اشعار چ مسکو ص 358). یکی آنکه هستیش را راز نیست بکاریش انجام و آغاز نیست. فردوسی. برفت و جهان ماند ازو یادگار چنین است آغاز و انجام کار. فردوسی. همانا که انجام فیروزیست از آن رو که نظمی نوت روزیست. فردوسی. در همه شغلها که دست برد نیکش آغاز و نیکتر انجام. فرخی. یکی کش نه آز و نه انباز بود نه انجام باشد نه آغاز بود. اسدی. بکاری که انجام آن ناپدید مبر دست کان رای را کس ندید. اسدی. انجام تو ایزد بقرآن کرد وصیت بنگر که شفیع تو کدامست به محشر. ناصرخسرو. چه گویی کفر و توحیدش کنی نام خبر نایافته ز آغاز و انجام. ناصرخسرو. چون ببینی از این جهان انجام بشناسی که چیستش آغاز. ناصرخسرو. چو نظم مدح تو آغاز کردم اندر وقت بمن نماید راه برون شد و انجام. سوزنی. تا دو نفس حاصل است عمر قضا کن به می کز دو نفس بیش نیست اول و انجام صبح. خاقانی. ز هر چیزی که داری کام، ناکام جدا می بایدت گشتن به انجام. عطار. القصه برسلامت حالش شادمانی کرد و از هر دری سخن گفتند تا ملک به انجام حدیث گفت... (گلستان). گفتند رای ملک را چه مزیت دیدی بر فکر چندین حکیم گفت بموجب آنکه انجام کار معلوم نیست. (گلستان). منت ذوالجلال والاکرام بدو آغاز و غایت انجام. نزاری قهستانی. گسست از میان رشتۀ کام من ندانم چه خواهد بد انجام من. ؟ - به انجام جاوید پیوند، یعنی همیشه. (ناظم الاطباء). - انجام بردن، بپایان بردن. تمام کردن. - بدانجام، بدعاقبت: بدانجام رفت و بد اندیشه کرد که با زیردستان جفاپیشه کرد. سعدی. - به انجام رسانیدن، به آخر رسانیدن و تمام کردن. (ناظم الاطباء). - بی انجام، بی پایان: چون فلک جاه اوست بی آغاز چون قضا حکم اوست بی انجام. شمس فخری (ازشعوری ج 1 ورق 118). - حسن انجام، از مرکبات انجام است. (از آنندراج). - سرانجام، پایان کار. (فرهنگ رشیدی). عاقبت. عاقبهالامر: سرانجام روزی درآید ز پای. نظامی. سرانجام چون رفت راهی دراز. نظامی. بدان را نباشد سرانجام نیک. (بوستان). - سره انجام، نیک انجام: خرد آغاز جهان بود و تو انجام جهان بازگرد ای سره انجام بدان نیک آغاز. ناصرخسرو (دیوان چ مینوی ص 202). - سلام سلامت انجام، سلام از روی شفقت و مهربانی. (ناظم الاطباء). - ظلام انجام، تاریکی و تیرگی. (ناظم الاطباء). - نیک انجام، عاقبت بخیر: گدای نیک انجام به از پادشاه بدفرجام. (گلستان). بدور عدل تو ای نیک نام نیک انجام خدایراست بر آفاق نعمتی طائل. سعدی. چون بخت نیک انجام را باما بکلی صلح شد بگذار تا جان میدهد بدگوی بدفرجام را. سعدی. - نیک سرانجام،عاقبت بخیر: زهدت بچه کارآید گر راندۀ درگاهی کفرت چه زیان دارد گر نیک سرانجامی. سعدی. - نیکوسرانجام، عاقبت بخیر: به آنکس که نیکوسرانجام نیست. نظامی.
عمدهالملک امیرجان از احفاد شاه نعمه الله ولی بود و با خاندان صفوی قرابت داشت، شاعر و ادیب بود، در زمان عالمگیر بهندوستان رفت و از طرف وی به والیگری کابل و الله آباد منصوب گردید سپس بمرتبۀ وزیراعظمی رسید و در سال 1159 ه. ق. کشته شد. از اوست: فریاد که پیراهن دیوانگی من چون دامن صحرا خطر از چاک ندارد. به اوج بیکسی ما پر هما نرسد رسیده ایم بجایی که کس بما نرسد. سرشکم کم نمیگردد بسعی چشم بربستن که نتوان شد ره سیلاب را مانع ز در بستن. (از قاموس الاعلام ترکی ج 2 ص 1046 و صبح گلشن چ هند صص 43- 44)
عمدهالملک امیرجان از احفاد شاه نعمه الله ولی بود و با خاندان صفوی قرابت داشت، شاعر و ادیب بود، در زمان عالمگیر بهندوستان رفت و از طرف وی به والیگری کابل و الله آباد منصوب گردید سپس بمرتبۀ وزیراعظمی رسید و در سال 1159 هَ. ق. کشته شد. از اوست: فریاد که پیراهن دیوانگی من چون دامن صحرا خطر از چاک ندارد. به اوج بیکسی ما پر هما نرسد رسیده ایم بجایی که کس بما نرسد. سرشکم کم نمیگردد بسعی چشم بربستن که نتوان شد ره سیلاب را مانع ز در بستن. (از قاموس الاعلام ترکی ج 2 ص 1046 و صبح گلشن چ هند صص 43- 44)
از بیرون سوخته گوریدن گوشت و بریان شدن آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، تابیدن. (ناظم الاطباء). روشن شدن. درخشان شدن. (فرهنگ فارسی معین) : ای از رخ تو یافته زیبائی او رنگ افروخته از طلعت تو مسند و اورنگ. شهید. فرستاد نامه بنزدیک اوی بیفروخت آن جان تاریک اوی. فردوسی. از آتش نبینی جز افروختن جهانی چه پیش آیدش سوختن. فردوسی. جهاندار برپای بد هفت روز بهشتم چو بفروخت گیتی فروز... فردوسی. بگفتار ایشان زن نیکبخت بیفروخت تاج و بیاراست تخت. فردوسی. میغ بگشاد و دگرباره بیفروخت جهان روزی آمد که توان داد از آن روز نشان. فرخی. گاهی بکشد شعله و گاهی بفروزد گاهی بدرد پیرهن و گاه بدوزد. منوچهری. مجلس استاد تو چون آتشی افروخته ست تو چنان چون اشتر بی خواستار اندر عطن. منوچهری. چراغ عمر مرا کم شده ست روغن عیش نه می بمیرم و نه خوش همی برافروزم. سوزنی. ساختی مکری و ما را سوختی سوختی ما را و خود افروختی. مولوی. پایۀ خورشید نیست پیش تو افروختن یا قد و بالای سرو پیش تو افراختن. سعدی. ، تیز کردن. رواج دادن. گرم ساختن بازار: که بازار کین کهن برفروخت. فردوسی. آنکه بفراخت شرع را گردن وآنکه بفروخت ملک را بازار. ابوالفرج رونی. ، مشتعل کردن. نورانیدن. (ناظم الاطباء). شعله ور ساختن. (یادداشت بخط مؤلف) : گاهی که حرارت برافروزد (نبض) سریع شود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). ای سوختۀ سوختۀ سوختنی ای آتش دوزخ از تو افروختنی. (منسوب بخیام). ، جلا دادن. (ناظم الاطباء). صیقل زدن. روشن گری کردن.صیقلی کردن. (یادداشت بخط مؤلف) : سقف آن همه از طبق آهنین بکرد افروخته، همچون آینه و از شعاع آفتاب دشوار شایستی نگردیدن. (مجمل التواریخ). زمانی بدرگاه خسرو خرام به آرای جامه برافروز جام. نظامی. ، سرخ و گلگون شدن. رنگین شدن: چو بشنید برزوی آواز اوی چو گلبرگ بفروخت از راز اوی. فردوسی. چو بشنید افراسیاب این از اوی برافروخت چون گل ز شادیش روی. فردوسی. خاقان عظیم برافروخت که به دبیر کفایت شد و به ائمه حاجت نیفتاد. (چهارمقالۀ نظامی عروضی). ، سرخ و گلگون کردن. رنگین کردن: تو چو بادام و پسته رخ مفروز کآنچه گنبد کند ندارد گوز. سنائی. گر سرو و گلت خوانم با من چو گل و سرو مفراز سر از کبر و رخ ازکینه میفروز. سوزنی. همه رخ بدانش برافروختند ز فرزانگان دانش آموختند. نظامی. ، آتش زدن. سوزاندن: نهادند سر سوی آتشکده بدان کاخ و ایوان زرآزده همه زند و استا برافروختند همه کاخ و ایوانها سوختند. فردوسی. بهندوستان آتش اندرفروز همه کاخ مهراب کابل بسوز. فردوسی. ، به آتش سرخ تبدیل شدن. (فرهنگ فارسی معین)
از بیرون سوخته گوریدن گوشت و بریان شدن آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، تابیدن. (ناظم الاطباء). روشن شدن. درخشان شدن. (فرهنگ فارسی معین) : ای از رخ تو یافته زیبائی او رنگ افروخته از طلعت تو مسند و اورنگ. شهید. فرستاد نامه بنزدیک اوی بیفروخت آن جان تاریک اوی. فردوسی. از آتش نبینی جز افروختن جهانی چه پیش آیدش سوختن. فردوسی. جهاندار برپای بد هفت روز بهشتم چو بفروخت گیتی فروز... فردوسی. بگفتار ایشان زن نیکبخت بیفروخت تاج و بیاراست تخت. فردوسی. میغ بگشاد و دگرباره بیفروخت جهان روزی آمد که توان داد از آن روز نشان. فرخی. گاهی بکشد شعله و گاهی بفروزد گاهی بدرد پیرهن و گاه بدوزد. منوچهری. مجلس استاد تو چون آتشی افروخته ست تو چنان چون اشتر بی خواستار اندر عطن. منوچهری. چراغ عمر مرا کم شده ست روغن عیش نه می بمیرم و نه خوش همی برافروزم. سوزنی. ساختی مکری و ما را سوختی سوختی ما را و خود افروختی. مولوی. پایۀ خورشید نیست پیش تو افروختن یا قد و بالای سرو پیش تو افراختن. سعدی. ، تیز کردن. رواج دادن. گرم ساختن بازار: که بازار کین کهن برفروخت. فردوسی. آنکه بفراخت شرع را گردن وآنکه بفروخت ملک را بازار. ابوالفرج رونی. ، مشتعل کردن. نورانیدن. (ناظم الاطباء). شعله ور ساختن. (یادداشت بخط مؤلف) : گاهی که حرارت برافروزد (نبض) سریع شود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). ای سوختۀ سوختۀ سوختنی ای آتش دوزخ از تو افروختنی. (منسوب بخیام). ، جلا دادن. (ناظم الاطباء). صیقل زدن. روشن گری کردن.صیقلی کردن. (یادداشت بخط مؤلف) : سقف آن همه از طبق آهنین بکرد افروخته، همچون آینه و از شعاع آفتاب دشوار شایستی نگردیدن. (مجمل التواریخ). زمانی بدرگاه خسرو خرام به آرای جامه برافروز جام. نظامی. ، سرخ و گلگون شدن. رنگین شدن: چو بشنید برزوی آواز اوی چو گلبرگ بفروخت از راز اوی. فردوسی. چو بشنید افراسیاب این از اوی برافروخت چون گل ز شادیش روی. فردوسی. خاقان عظیم برافروخت که به دبیر کفایت شد و به ائمه حاجت نیفتاد. (چهارمقالۀ نظامی عروضی). ، سرخ و گلگون کردن. رنگین کردن: تو چو بادام و پسته رخ مفروز کآنچه گنبد کند ندارد گوز. سنائی. گر سرو و گلت خوانم با من چو گل و سرو مفراز سر از کبر و رخ ازکینه میفروز. سوزنی. همه رخ بدانش برافروختند ز فرزانگان دانش آموختند. نظامی. ، آتش زدن. سوزاندن: نهادند سر سوی آتشکده بدان کاخ و ایوان زرآزده همه زند و استا برافروختند همه کاخ و ایوانها سوختند. فردوسی. بهندوستان آتش اندرفروز همه کاخ مهراب کابل بسوز. فردوسی. ، به آتش سرخ تبدیل شدن. (فرهنگ فارسی معین)
گرد آمدن و ترنجیده شدن. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). جمع گردیدن و منقبض شدن. (از اقرب الموارد). در منتهی الارب چاپ تهران ’اعریزام’ ضبط شده است ولی در چاپ بمبئی اعرنزام است و پیداست که ضبط اخیر صحیح است زیرا مصدر باب افعنلال است. و ضبط چاپ تهران غلط است، دشوار شدن زادن بچه، زن را: اعضلت المراءه، دشوار شد زادن. (منتهی الارب) (آنندراج). دشوار شدن زادن زن بچه را. (ناظم الاطباء). دشوار شدن زادن بچه بر زن، مرغ و سایر حیوانات. (از اقرب الموارد) ، درمانده کردن. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از آنندراج). درمانده ساختن و چیره شدن کاری بر کسی: اعضل الامر فلاناً، غلبه و اعیاه. (از اقرب الموارد) ، مانده و عاجز نمودن بیماری طبیب را. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (منتهی الارب). درمانده و ناتوان کردن معالجه طبیب را. (از اقرب الموارد) ، ناخشنود شدن از کسی. ناخشنود داشتن. تنگ آمدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). سخت و دشوار شدن کار کسی بر شخصی و درمانده ساختن کاری شخص را: اعضل بی الامر و الرجل، ضاقت علی فیه الحیل. اعضلنی فلان، اعیانی امره. (از اقرب الموارد). و منه حدیث عمر: قد اعضل بی اهل الکوفه، ای ضاقت علی ّ الحیل فی امرهم فانهم مایرضون بامیر و لایرضی بهم امیر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
گرد آمدن و ترنجیده شدن. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). جمع گردیدن و منقبض شدن. (از اقرب الموارد). در منتهی الارب چاپ تهران ’اعریزام’ ضبط شده است ولی در چاپ بمبئی اعرنزام است و پیداست که ضبط اخیر صحیح است زیرا مصدر باب افعنلال است. و ضبط چاپ تهران غلط است، دشوار شدن زادن بچه، زن را: اعضلت المراءه، دشوار شد زادن. (منتهی الارب) (آنندراج). دشوار شدن زادن زن بچه را. (ناظم الاطباء). دشوار شدن زادن بچه بر زن، مرغ و سایر حیوانات. (از اقرب الموارد) ، درمانده کردن. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از آنندراج). درمانده ساختن و چیره شدن کاری بر کسی: اعضل الامر فلاناً، غلبه و اعیاه. (از اقرب الموارد) ، مانده و عاجز نمودن بیماری طبیب را. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (منتهی الارب). درمانده و ناتوان کردن معالجه طبیب را. (از اقرب الموارد) ، ناخشنود شدن از کسی. ناخشنود داشتن. تنگ آمدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). سخت و دشوار شدن کار کسی بر شخصی و درمانده ساختن کاری شخص را: اعضل بی الامر و الرجل، ضاقت علی فیه الحیل. اعضلنی فلان، اعیانی امره. (از اقرب الموارد). و منه حدیث عمر: قد اعضل بی اهل الکوفه، ای ضاقت علی ّ الحیل فی امرهم فانهم مایرضون بامیر و لایرضی بهم امیر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
برآماسیدن و منتفخ گردیدن از خشم و آماده شدن بدی را. برای شر و غضب ساخته شدن، احزاء در سلعه، تنگ گرفتن و دشواری کردن در سلعه، احزاء بشی ٔ، دانستن آن، بلند شدن. مشرف گردیدن. (منتهی الارب)
برآماسیدن و منتفخ گردیدن از خشم و آماده شدن بدی را. برای شر و غضب ساخته شدن، اِحزاء در سِلعه، تنگ گرفتن و دشواری کردن در سلعه، احزاء بشی ٔ، دانستن آن، بلند شدن. مشرف گردیدن. (منتهی الارب)
بادکش کردن (بادکش حجامت در پزشکی دیرینه در پیاله ای پنبه آغشته به مل و افروخته را می گذاشتند وآن را بر پشت بیمار می نهادند و بر گوشت آماسیده تیغ می زدند تا خون بگیرد) تانگوییدن
بادکش کردن (بادکش حجامت در پزشکی دیرینه در پیاله ای پنبه آغشته به مل و افروخته را می گذاشتند وآن را بر پشت بیمار می نهادند و بر گوشت آماسیده تیغ می زدند تا خون بگیرد) تانگوییدن