جدول جو
جدول جو

معنی احرص - جستجوی لغت در جدول جو

احرص(اَ رَ)
حریص تر: و لتجدنّهم احرص الناس علی حیوه. (قرآن 96/2).
- امثال:
احرص من ذرّه.
احرص من کلب علی جیفه.
احرص من کلب علی عرق (عرق استخوانی است که بر آن گوشت باشد).
احرص من کلب علی عقی. (مجمع الأمثال میدانی)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ابرص
تصویر ابرص
مبتلا به بیماری برص
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از احری
تصویر احری
سزاوارتر، شایسته تر، درخورتر
فرهنگ فارسی عمید
(اَ رَ)
بخیل. لئیم.
لغت نامه دهخدا
(اَ رُ)
کوهی است ببلاد هذیل و از این رو آن را احرض خوانند که هرکه از آب آنجا خورد معده وی فاسد گردد، انبوهی کردن. اجتماع. ازدحام، ارادۀ کاری کرده بازایستادن از آن
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
تنگ چشم.
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
دینار احرش، دینار درشت مهر بجهت نوی و تازگی.
لغت نامه دهخدا
(اَ رُ)
جمع واژۀ حرس. روزگاران. دهور
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
قدیم. کهنه. (منتهی الارب).
لغت نامه دهخدا
(اَ)
موضعی است مذکور در شعر. و آن رااحراض و اخراص هم روایت کرده اند. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
سوزنده تر
لغت نامه دهخدا
(اَ مَ)
سارق گوسفندهای دزدیده. (منتهی الارب). گوسفنددزد. (مهذب الاسماء).
لغت نامه دهخدا
(اَ وَ)
مرد که دنبالۀ چشم وی یا دنبالۀ یک چشم وی تنگ باشد. تنگ چشم. تنگ گوشۀچشم. (زوزنی). آنکه یک چشم تنگتر از دیگری دارد. چشم دوردرافتاده. مؤنث: حوصاء. ج، حوص
لغت نامه دهخدا
(اَ وَ)
از اعلام مردان عرب است. ج، احاوص
لغت نامه دهخدا
(اَ وَ)
ابن محمد بن عاصم بن عبدالله بن ثابت بن ابی الافلح. ابوعبیدالله مرزبانی در الموشح از او روایت کرده است. رجوع به الموشح چ مصر ص 159، 164، 187، 189، 231، 301 شود
عبدالله. از قدمای شعرای عرب و هجّاء است. و او را دیوانی است
لغت نامه دهخدا
(اِ)
هنگام جستن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) : انه لیتحرص غدائهم و عشائهم، انتظار وقت ناشتا و طعام شام آنها میکند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، تکلف حرص کردن. (اقرب الموارد) (قطر المحیط)
لغت نامه دهخدا
(مُ حَرْ رِ)
آزمند و راغب کننده بر چیزی. (از اقرب الموارد). کسی که تحریص میکند و تحریک می نماید. (از ناظم الاطباء). در حرص وآز اندازنده. (غیاث) (آنندراج) : دواعی همت و بواعث نهمت ایشان محرک عزم و محرص قصد سلطان شد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 408). و رجوع به تحریص شود
لغت نامه دهخدا
(اَ رُ)
جمع واژۀ حرف
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
از اعلام است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
ابن هبره الهمدانی. مردی جاهلی و حافظ ذکر او آورده است. (تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
حرامتر:
و اذا طلبت رضی الأمیر بشربها
و اخذتها فلقد ترکت الأحرما.
متنبی
لغت نامه دهخدا
(اَ را)
سزاوارتر. الیق. اجدر. ارآی. شایسته تر. درخورتر. بسزاتر. اولی. احق. اصلح. اقمن: تا بر وجه اولی و احری ادا کرده آید. (چهارمقاله)
لغت نامه دهخدا
(اَ رُ)
جمع واژۀ درص
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
آنکه به برص مبتلا باشد. برص دار. پیس. (مهذب الاسماء). پیسه. پیس اندام. پیست. ابقع. اسلع. مؤنث: برصاء. ج، برص:
اکمه و ابرص چه باشد مرده نیز
زنده گردد از فسون آن عزیز.
مولوی.
- سام ّ ابرص، جنسی از کرباسو و وزغ باشد که آن را آفتاب پرست و حربا و پژمره و آفتاب گردش و آفتاب گردک و اسدالارض و خامالاون نیز گویند. ج، ابارص، برصه، سوام ّ، سوام ّ ابرص. و رجوع به سام ّ ابرص شود.
، ماه. قرص ماه. قمر
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
ژفگن (چرکین). (مصادر زوزنی). در مصادر زوزنی چ تقی بینش این لغت نیست در ص 203 همین کتاب غمص راژفگن شدن معنی کرده است در اقرب المواردو منتهی الارب در معانی مرص معنی مناسبی پیدا نشد
لغت نامه دهخدا
(مُ حَرْ رَ)
در حرص و آز انداخته شده. (غیاث) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
پیس اندام آنکه به برص مبتلا باشد برص دار پیس پیسه پیساندام پیست ابقع اسلع، ماه قرص ماه قمر. یا سام ابرص
فرهنگ لغت هوشیار
آزار اندازنده در حرص انداخته شده جمع جمع محرصین. در حرص در اندازنده جمع محرصین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از احرس
تصویر احرس
کهنه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از احرف
تصویر احرف
جمع حرف، وات ها گپ ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از احری
تصویر احری
سزاوارتر شایسته تر اولی اصلح در خورتر بسزاتر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از احمص
تصویر احمص
گوسپند دزد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تحرص
تصویر تحرص
((تَ حَ رُّ))
منتظر فرصت بودن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از احری
تصویر احری
((اَ را))
سزاوارتر، شایسته تر، اولی، اصلح، درخورتر، بسزاتر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ابرص
تصویر ابرص
((اَ رَ))
کسی که به برص مبتلا باشد، پیسه، ماه، قرص ماه
فرهنگ فارسی معین