حریص تر: و لتجدنّهم احرص الناس علی حیوه. (قرآن 96/2). - امثال: احرص من ذرّه. احرص من کلب علی جیفه. احرص من کلب علی عرق (عرق استخوانی است که بر آن گوشت باشد). احرص من کلب علی عقی. (مجمع الأمثال میدانی)
حریص تر: و لتجدنَّهم احرص الناس علی حیوه. (قرآن 96/2). - امثال: احرص ُ من ذَرّه. احرص ُ من کلب علی جیفه. احرص ُ من کلب علی عَرْق (عَرْق استخوانی است که بر آن گوشت باشد). احرص ُ من کلب علی عِقی. (مجمع الأمثال میدانی)
کوهی است ببلاد هذیل و از این رو آن را احرض خوانند که هرکه از آب آنجا خورد معده وی فاسد گردد، انبوهی کردن. اجتماع. ازدحام، ارادۀ کاری کرده بازایستادن از آن
کوهی است ببلاد هذیل و از این رو آن را احرُض خوانند که هرکه از آب آنجا خورد معده وی فاسد گردد، انبوهی کردن. اجتماع. ازدحام، ارادۀ کاری کرده بازایستادن از آن
مرد که دنبالۀ چشم وی یا دنبالۀ یک چشم وی تنگ باشد. تنگ چشم. تنگ گوشۀچشم. (زوزنی). آنکه یک چشم تنگتر از دیگری دارد. چشم دوردرافتاده. مؤنث: حوصاء. ج، حوص
مرد که دنبالۀ چشم وی یا دنبالۀ یک چشم وی تنگ باشد. تنگ چشم. تنگ گوشۀچشم. (زوزنی). آنکه یک چشم تنگتر از دیگری دارد. چشم دوردرافتاده. مؤنث: حَوْصاء. ج، حوص
ابن محمد بن عاصم بن عبدالله بن ثابت بن ابی الافلح. ابوعبیدالله مرزبانی در الموشح از او روایت کرده است. رجوع به الموشح چ مصر ص 159، 164، 187، 189، 231، 301 شود عبدالله. از قدمای شعرای عرب و هجّاء است. و او را دیوانی است
ابن محمد بن عاصم بن عبدالله بن ثابت بن ابی الافلح. ابوعبیدالله مرزبانی در الموشح از او روایت کرده است. رجوع به الموشح چ مصر ص 159، 164، 187، 189، 231، 301 شود عبدالله. از قدمای شعرای عرب و هجّاء است. و او را دیوانی است
آزمند و راغب کننده بر چیزی. (از اقرب الموارد). کسی که تحریص میکند و تحریک می نماید. (از ناظم الاطباء). در حرص وآز اندازنده. (غیاث) (آنندراج) : دواعی همت و بواعث نهمت ایشان محرک عزم و محرص قصد سلطان شد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 408). و رجوع به تحریص شود
آزمند و راغب کننده بر چیزی. (از اقرب الموارد). کسی که تحریص میکند و تحریک می نماید. (از ناظم الاطباء). در حرص وآز اندازنده. (غیاث) (آنندراج) : دواعی همت و بواعث نهمت ایشان محرک عزم و محرص قصد سلطان شد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 408). و رجوع به تحریص شود
آنکه به برص مبتلا باشد. برص دار. پیس. (مهذب الاسماء). پیسه. پیس اندام. پیست. ابقع. اسلع. مؤنث: برصاء. ج، برص: اکمه و ابرص چه باشد مرده نیز زنده گردد از فسون آن عزیز. مولوی. - سام ّ ابرص، جنسی از کرباسو و وزغ باشد که آن را آفتاب پرست و حربا و پژمره و آفتاب گردش و آفتاب گردک و اسدالارض و خامالاون نیز گویند. ج، ابارص، برصه، سوام ّ، سوام ّ ابرص. و رجوع به سام ّ ابرص شود. ، ماه. قرص ماه. قمر
آنکه به برص مبتلا باشد. برص دار. پیس. (مهذب الاسماء). پیسه. پیس اندام. پیست. اَبقع. اَسلع. مؤنث: بَرْصاء. ج، بُرْص: اکمه و ابرص چه باشد مرده نیز زنده گردد از فسون آن عزیز. مولوی. - سام ّ ابرص، جنسی از کرباسو و وزغ باشد که آن را آفتاب پرست و حربا و پژمره و آفتاب گردش و آفتاب گردک و اسدالارض و خامالاون نیز گویند. ج، اَبارِص، بِرَصَه، سَوام ّ، سَوام ّ ابرص. و رجوع به سام ّ ابرص شود. ، ماه. قرص ماه. قمر
ژفگن (چرکین). (مصادر زوزنی). در مصادر زوزنی چ تقی بینش این لغت نیست در ص 203 همین کتاب غمص راژفگن شدن معنی کرده است در اقرب المواردو منتهی الارب در معانی مرص معنی مناسبی پیدا نشد
ژفگن (چرکین). (مصادر زوزنی). در مصادر زوزنی چ تقی بینش این لغت نیست در ص 203 همین کتاب غمص راژفگن شدن معنی کرده است در اقرب المواردو منتهی الارب در معانی مرص معنی مناسبی پیدا نشد