جدول جو
جدول جو

معنی احرش - جستجوی لغت در جدول جو

احرش
(اَ رَ)
دینار احرش، دینار درشت مهر بجهت نوی و تازگی.
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ابرش
تصویر ابرش
اسبی که خال های مخالف رنگ خود خصوصاً سرخ و سفید داشته باشد، کنایه از رنگارنگ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از احری
تصویر احری
سزاوارتر، شایسته تر، درخورتر
فرهنگ فارسی عمید
(اَ رَ)
حریص تر: و لتجدنّهم احرص الناس علی حیوه. (قرآن 96/2).
- امثال:
احرص من ذرّه.
احرص من کلب علی جیفه.
احرص من کلب علی عرق (عرق استخوانی است که بر آن گوشت باشد).
احرص من کلب علی عقی. (مجمع الأمثال میدانی)
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
ابن هبره الهمدانی. مردی جاهلی و حافظ ذکر او آورده است. (تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
سوزنده تر
لغت نامه دهخدا
(اَ رُ)
جمع واژۀ حرف
لغت نامه دهخدا
(اَ رُ)
کوهی است ببلاد هذیل و از این رو آن را احرض خوانند که هرکه از آب آنجا خورد معده وی فاسد گردد، انبوهی کردن. اجتماع. ازدحام، ارادۀ کاری کرده بازایستادن از آن
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
تنگ چشم.
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
قدیم. کهنه. (منتهی الارب).
لغت نامه دهخدا
(اَ رُ)
جمع واژۀ حرس. روزگاران. دهور
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
حرامتر:
و اذا طلبت رضی الأمیر بشربها
و اخذتها فلقد ترکت الأحرما.
متنبی
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
بخیل. لئیم.
لغت نامه دهخدا
(طَمْ / طُمْ زَ)
احراش هناء بعیر را، آبله ناک گردانیدن قطران شتر را
لغت نامه دهخدا
(اَ فَ)
شتری که کوهانش ریش شده است. شتر که کوهان او از زیر تا بالا ریش شده لکن هنوز بن کوهان او سالم است
لغت نامه دهخدا
(اَ بُ)
گروهی از سیاهان. ج، احابش
لغت نامه دهخدا
(اَ بَ)
ابن قلع. شاعری است، گروهی از سیاهان
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
از اعلام است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
خلیجی در بحرالروم: از آن (دریای روم) خلیجی بناحیت شمال کشاند نزدیک رومیه، طول آن پانصدمیل و آنرا ازرش میخوانند. (مجمل التواریخ و القصص ص 473). ابن رسته کلمه را ((اذریس)) (ص 85) و ابن خردادبه ((ادریس)) (ص 231) آورده اند. (مجمل التواریخ ص 473 ح 7)
لغت نامه دهخدا
(اَ را)
سزاوارتر. الیق. اجدر. ارآی. شایسته تر. درخورتر. بسزاتر. اولی. احق. اصلح. اقمن: تا بر وجه اولی و احری ادا کرده آید. (چهارمقاله)
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
متوفی در رجب سال 513 هجری قمری، عبدالباقی بن محمد بن عبدالواحد، مکنی به ابومنصور. معاصر امام غزالی و شاگرد کیای هراسی بود و ابوطاهر سلفی از وی روایت میکند. (طبقات الشافعیه ج 4 ص 242 از غزالی نامه ص 258)
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
نام خاندانی است در جبل دروز که در حوادث انقلاب مردم آن ناحیه بر ضدفرانسه (1925 میلادی) شهرت یافتند. (از اعلام المنجد) ، اعجوبه. طرفه: و نزلنا بمدرسه تقابل الجامع الاعظم بها المدرس العالم... مصلح الدین... اطروفه من طرف الزمان. (ابن بطوطه). اعجوبۀ عصر و اطروفۀ روزگار بود. (نامۀ دانشوران) ، افسانه و احدوثه. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
کر. ج، طرش. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). آنکه آلت شنوایی وی از کار بازماند. مؤنث: طرشاء. (از اقرب الموارد). گران گوش. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
نام یکی از خوشنویسان خط عرب. (ابن الندیم)
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
سخت بد و شریر. (ناظم الاطباء). سخت بد. (منتهی الارب). شریر. (اقرب الموارد). ج، مرش. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
ثیل. نجمه. (یادداشت مؤلف). اسم صنف اخیر ثیل است. (تحفۀ حکیم مؤمن)
لغت نامه دهخدا
خجکدار (خجک خال گونهای از اسپان رخش چپار اسپی را گویند که گل های سیاه یا رنگی جز رنگ خود بر پوست داشته باشد زیوری از زیورهای اسب رخش چپار ملمع اسب که نقطه های خرد دارد. اسبی که بر اعضای او نقطه ها باشد مخالف رنگ اعضا اسب که موی سرخ و سیاه و سفید دارد آنکه رنگ سرخ و سفید در هم آمیخته دارد. یا مکان ابرش. آنجای که گیاهان رنگارنگ و بسیار دارد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اطرش
تصویر اطرش
گرانگوش ناشنوا کر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از احبش
تصویر احبش
گروهی از سیاهان سیاوشان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از احرس
تصویر احرس
کهنه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از احرف
تصویر احرف
جمع حرف، وات ها گپ ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از احری
تصویر احری
سزاوارتر شایسته تر اولی اصلح در خورتر بسزاتر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اطرش
تصویر اطرش
((اَ رَ))
کر، اصم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از احری
تصویر احری
((اَ را))
سزاوارتر، شایسته تر، اولی، اصلح، درخورتر، بسزاتر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ابرش
تصویر ابرش
اسبی که در پوستش لکه هایی غیر از رنگ اصلی اش وجود داشته باشد، زیوری از زیورهای اسب
فرهنگ فارسی معین