جدول جو
جدول جو

معنی احدل - جستجوی لغت در جدول جو

احدل
(اَدَ)
نام اسپ ابوذر، و یا صواب به جیم است، احدی سبع، کاری عظیم دشوار
لغت نامه دهخدا
احدل
(اَ دَ)
نام سگی، یکی. یک تن
لغت نامه دهخدا
احدل
(اَ دَ)
مردی که یک دوش وی افراخته تر باشد از دیگر. (منتهی الارب). آنکه یک دوشش افراشته تر باشد از دیگر. (تاج المصادر) (زوزنی). یک دوش بالیده. (مهذب الاسماء).
لغت نامه دهخدا
احدل
کژ میان
تصویری از احدل
تصویر احدل
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از احدی
تصویر احدی
مؤنث واژۀ احد، یک، یکی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اعدل
تصویر اعدل
عادل تر، دادگرتر، داددهنده تر، شایسته تر برای گواهی دادن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از احدب
تصویر احدب
ویژگی کسی که سینه اش فرورفته و پشتش برآمده است، گوژپشت، برای مثال بس مبارز که زیر گرز تو کرد / پشت چون پشت مردم احدب (فرخی - ۱۴)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از احول
تصویر احول
لوچ، کسی که چشمش پیچیده باشد، کژبین، چپ چشم، چشم گشته، کج چشم، کج بین، گاج، گاژ، کاج، کاچ، کوچ، کلیک، کلاژ، کلاژه، کلاج، دوبین
فرهنگ فارسی عمید
(اَ دَ)
تازه تر. مؤنث: حدثی ̍. ج، حدث
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ)
نام قصبه ای بجنوب غربی ده کرد (شهر کرد).
لغت نامه دهخدا
(اَ حُ)
جمع واژۀ دحل، بمعنی مغاک تنگ دهان فراخ شکم که در آن بتوان رفت
لغت نامه دهخدا
(اَ دُ)
جمع واژۀ سدل
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ)
ذکر اسدل، نرۀ مائل و کج. (منتهی الارب). ج، سدل
لغت نامه دهخدا
(اِ دا)
تأنیث احد. یکی، مقام الوهیت: و گفت یا ابراهیم، جناب احدیت ترا سلام می رساند. (قصص الانبیاء)
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ)
نام مردی. (آنندراج) (منتهی الارب). از اعلام است. (ناظم الاطباء) (شاید مصحف بجدل بن سلیم باشد). و رجوع به بجدل شود
لغت نامه دهخدا
(اُ حُ)
هر صحابی که غزوۀ احد را درک کرده باشد
لغت نامه دهخدا
(اَ حَ)
هیچ کس. کسی. دیّار.
لغت نامه دهخدا
(اَ حَ)
منصب داری باشد از انواع منصبداران هند و آن از عهد اکبرشاه معمول گردید. (چراغ هدایت). و در بهار عجم آمده که جماعت احدیان تنها منصب ذات دارند و سوار و پیاده متعینۀ سرکار با خود ندارند - انتهی. و گویند که احدی از طرف پادشاه برای اجرای حکمی بر امر متسلط می شود و بعضی مردم که احدی بسکون حاء گویند صحیح نیست. (غیاث). و ظاهراً بهمین معنی در ایران نیز معمول بوده است:
سرو را سختن با قدش از نابلدی است
الف شمع به پیش قد شوخش احدی است.
محسن تأثیر.
لغت نامه دهخدا
(اَ حِدْ دَ)
جمع واژۀ حدید (وصفی). احداء. رجوع به احدّاء شود، فرقه ای از سپاهیان پادشاه هندوستان است که هر صد تن را یک سربلوک کرده، صدی گویند و هزار تن را یک دستۀ هزاری گویند. (شعوری)
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ)
کسی که یک را دو بیند. احول. لوچ. کاج. دوبین.
لغت نامه دهخدا
(اَ دُ)
موضعی است، سخن. سخن عجیب. حدیث، کار نو. ج، احادیث
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ)
داددهنده تر. (آنندراج) (صراح از غیاث اللغات). عادل تر. بادادتر. (ناظم الاطباء). نعت تفضیلی (از عدل) . دادگرتر. (یادداشت بخط مؤلف) :
یا اعدل الناس الا فی معاملتی
فیک الخصام و انت الخصم و الحکم.
؟ (از سندبادنامه ص 134).
اعدل ملوک زمان. (گلستان). الاشج و الناقص اعدلا بنی مروان. (یادداشت بخط مؤلف)، خردکوهان گردانیدن شتر را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بی کوهان گشتن. (تاج المصادر بیهقی)، گرگین ساختن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). گرگین شدن. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
تصویری از اعدل
تصویر اعدل
داد دهنده تر، عادلتر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اندل
تصویر اندل
گلیم
فرهنگ لغت هوشیار
کر پشت کج پشت کج پشت کوژ مرد کوژپشت آنکه سینه اش فرو شده و پشتش بر آمده باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از احدی
تصویر احدی
هیچکس، کسی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از احول
تصویر احول
چاره گرتر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اجدل
تصویر اجدل
چرخ از مرغان شکاری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اعدل
تصویر اعدل
((اَ دَ))
دادگرتر، شایسته تر برای شهادت دادن، راست تر، خوش تر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اردل
تصویر اردل
((اَ دِ))
فراش، مأمور اجراء، آردل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اجدل
تصویر اجدل
((اَ دَ))
از مرغان شکاری، محکم و سخت و به هم پیچیده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از احدی
تصویر احدی
((اَ حَ))
یک تن، هیچکس، کسی، منسوب به احد، مربوط به خدای یگانه، فرقه ای از سپاهیان پادشاه هند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از احول
تصویر احول
((اَ وَ))
لوچ، دو بین، کسی که همه چیز را دوتایی می بیند، حیله گر، چاره گرتر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از احدب
تصویر احدب
((اَ دَ))
گوژپشت. کسی که پشتش قوز و برآمدگی داشته باشد، شمشیر کج
فرهنگ فارسی معین
تصویری از احدی
تصویر احدی
هیچ کسی
فرهنگ واژه فارسی سره