رجوع به احفه شود، احقاب بعیر، تنگ بستن بر شتر، در حقیبه نهادن. (تاج المصادر) (زوزنی) ، در پس خود بستن شترسوار چیزی را، پس خود بر شتر سوار کردن کسی را. (منتهی الارب) جمع واژۀ حفاف. طرّه های موی گرداگرد سر اصلع.
رجوع به احفه شود، احقاب بعیر، تنگ بستن بر شتر، در حقیبه نهادن. (تاج المصادر) (زوزنی) ، در پس خود بستن شترسوار چیزی را، پس خود بر شتر سوار کردن کسی را. (منتهی الارب) جَمعِ واژۀ حِفاف. طرّه های موی گرداگرد سر اَصْلَع.
کلمه ایست بجای اناحاقن (حاقن، آنکه بول خود را حبس کرده باشد) ، که شاگردان در مقام کسب اجازه به استاد معلم میگفتند. (یادداشت مؤلف) ، آنکه بن رانهای وی گندیده باشد. المنتن الارفاغ. (از اقرب الموارد). شمغنده. (مصادر زوزنی)
کلمه ایست بجای اناحاقن (حاقن، آنکه بول خود را حبس کرده باشد) ، که شاگردان در مقام کسب اجازه به استاد معلم میگفتند. (یادداشت مؤلف) ، آنکه بن رانهای وی گندیده باشد. المنتن الارفاغ. (از اقرب الموارد). شمغنده. (مصادر زوزنی)
یا الچه یا الجی، مال و جنس و بندی که در تاخت ملک بیگانه گیرند. (آنندراج). مال غارت و اسرائی که در تاخت ملک بیگانه گیرند. (فرهنگ نظام) : گر صاحب زمان را وقت ظهور میبود از بهر الجه میرفت دنبال لشکر او. واله هروی (در هجو ترکی از آنندراج)
یا الچه یا الجی، مال و جنس و بندی که در تاخت ملک بیگانه گیرند. (آنندراج). مال غارت و اسرائی که در تاخت ملک بیگانه گیرند. (فرهنگ نظام) : گر صاحب زمان را وقت ظهور میبود از بهر الجه میرفت دنبال لشکر او. واله هروی (در هجو ترکی از آنندراج)
نام نوعی قماش است. (سنگلاخ). جامۀ راه راه، رنگارنگ، مخفف الاجۀ ترکی. رجوع به الچه شود: گشاده بر رخ کمخات دیدۀ الجه بدان دلیل که این ناظرست و آن منظور. نظام قاری. چشمهای الجه باز بروی مله ایست همچو عاشق که کند دیده به روی دلدار. نظام قاری (ص 14)
نام نوعی قماش است. (سنگلاخ). جامۀ راه راه، رنگارنگ، مخفف الاجۀ ترکی. رجوع به الچه شود: گشاده بر رخ کمخات دیدۀ الجه بدان دلیل که این ناظرست و آن منظور. نظام قاری. چشمهای الجه باز بروی مله ایست همچو عاشق که کند دیده به روی دلدار. نظام قاری (ص 14)
سنگ، یکم. - احدی، یک تن. هیچکس. کسی: عاجز نمیکند او را هیچ دشواری و مفر و گریزگاهی نیست هیچ احدی را از قضای او. (تاریخ بیهقی). ، کس. دیّار: ما فی الدّار احد، نیست در خانه کسی. (منتهی الارب) ، روز یکشنبه. ج، آحاد، احدان و یا احد جمع ندارد. (منتهی الارب)
سنگ، یکم. - احدی، یک تن. هیچکس. کسی: عاجز نمیکند او را هیچ دشواری و مفر و گریزگاهی نیست هیچ احدی را از قضای او. (تاریخ بیهقی). ، کس. دیّار: ما فی الدّار اَحد، نیست در خانه کسی. (منتهی الارب) ، روز یکشنبه. ج، آحاد، احدان و یا احد جمع ندارد. (منتهی الارب)
جمع واژۀ حدید (وصفی). احداء. رجوع به احدّاء شود، فرقه ای از سپاهیان پادشاه هندوستان است که هر صد تن را یک سربلوک کرده، صدی گویند و هزار تن را یک دستۀ هزاری گویند. (شعوری)
جَمعِ واژۀ حَدید (وصفی). احداء. رجوع به اَحِدّاء شود، فرقه ای از سپاهیان پادشاه هندوستان است که هر صد تن را یک سربلوک کرده، صدی گویند و هزار تن را یک دستۀ هزاری گویند. (شعوری)