جدول جو
جدول جو

معنی احجه - جستجوی لغت در جدول جو

احجه(اَ حِجْ جَ)
جمع واژۀ حجاج و حجاج. جانب ها.
رجوع به احجه شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اوجه
تصویر اوجه
اوجا، درختی جنگلی از نوع نارون با پوست سخت و شکاف دار و برگ های بیضوی نوک تیز، قره آغاج، لو، لی، قره غاج، گل پردار، ملج
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از محجه
تصویر محجه
میانۀ راه، وسط راه، راه راست
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از الجه
تصویر الجه
آنچه از مال و اسیر که از غارت و تاخت و تاز در سرزمین دیگران به دست بیاورند، الجا، الجی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از الجه
تصویر الجه
الیجه، نوعی پارچۀ راه راه پشمی یا ابریشمی که با دست بافته می شود، الاجه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از احبه
تصویر احبه
حبیب ها، یار ها، دوست ها، معشوق ها، محبوب ها، جمع واژۀ حبیب
فرهنگ فارسی عمید
(اَ جُ)
جمع واژۀ حجر. سنگها
لغت نامه دهخدا
(اَ)
موضعی است
لغت نامه دهخدا
(اَ حِزْ زَ)
جمع واژۀ حزیز، پر شدن، احزیزام مکان، درشت گردیدن آن، احزیزام رجل، کلان شکم شدن مرد از پری. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ حِضْ ضَ)
جمع واژۀ حضیض
لغت نامه دهخدا
(اَ حِفْ فَ)
رجوع به احفه شود، احقاب بعیر، تنگ بستن بر شتر، در حقیبه نهادن. (تاج المصادر) (زوزنی) ، در پس خود بستن شترسوار چیزی را، پس خود بر شتر سوار کردن کسی را. (منتهی الارب)
جمع واژۀ حفاف. طرّه های موی گرداگرد سر اصلع.
لغت نامه دهخدا
(اَ حُجْ جَ)
کلمه ایست بجای اناحاقن (حاقن، آنکه بول خود را حبس کرده باشد) ، که شاگردان در مقام کسب اجازه به استاد معلم میگفتند. (یادداشت مؤلف) ، آنکه بن رانهای وی گندیده باشد. المنتن الارفاغ. (از اقرب الموارد). شمغنده. (مصادر زوزنی)
لغت نامه دهخدا
(اَ حِبْ بَ)
جمع واژۀ حبیب. دوستان
لغت نامه دهخدا
(غَ)
درخت حاج رویانیدن زمین
لغت نامه دهخدا
(اُ جُوْ وَ)
احجیه. چیستان. لغز. اغلوطه. و رجوع به احجیه شود. ج، احاجی
لغت نامه دهخدا
(اُ جَ)
یا الچه یا الجی، مال و جنس و بندی که در تاخت ملک بیگانه گیرند. (آنندراج). مال غارت و اسرائی که در تاخت ملک بیگانه گیرند. (فرهنگ نظام) :
گر صاحب زمان را وقت ظهور میبود
از بهر الجه میرفت دنبال لشکر او.
واله هروی (در هجو ترکی از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(اَ جَ)
نام نوعی قماش است. (سنگلاخ). جامۀ راه راه، رنگارنگ، مخفف الاجۀ ترکی. رجوع به الچه شود:
گشاده بر رخ کمخات دیدۀ الجه
بدان دلیل که این ناظرست و آن منظور.
نظام قاری.
چشمهای الجه باز بروی مله ایست
همچو عاشق که کند دیده به روی دلدار.
نظام قاری (ص 14)
لغت نامه دهخدا
(جَ / جِ)
ایچه. ایزه. ایژه. ایشه. در کلماتی مثل: بزیچه، منیجه، دریچه، لبیشه، لویشه علامت تصغیر است و گاه علامت تأنیث: نیزه. نیجه. پاکیزه. (یادداشت بخط مؤلف). رجوع به ایزه شود، آزمند گشن گردیدن ماده خر و جز آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). به گشن آمدن ماده خر. (المصادر زوزنی). به گشن آمدن خداوند سم. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(اُ جُرر)
سنگ، یکم.
- احدی، یک تن. هیچکس. کسی: عاجز نمیکند او را هیچ دشواری و مفر و گریزگاهی نیست هیچ احدی را از قضای او. (تاریخ بیهقی).
، کس. دیّار: ما فی الدّار احد، نیست در خانه کسی. (منتهی الارب) ، روز یکشنبه. ج، آحاد، احدان و یا احد جمع ندارد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(ج جَ)
تأنیث حاج، نعت مونث ازحج. زنی بزیارت خانه کعبه توفیق یافته. ج، حواج
لغت نامه دهخدا
(اَ حِدْ دَ)
جمع واژۀ حدید (وصفی). احداء. رجوع به احدّاء شود، فرقه ای از سپاهیان پادشاه هندوستان است که هر صد تن را یک سربلوک کرده، صدی گویند و هزار تن را یک دستۀ هزاری گویند. (شعوری)
لغت نامه دهخدا
(جَ)
نام جائی است. لبید گوید:
فذکّرها مناهل آجنات
بحاجه لاتنزح بالدوالی.
(معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(جَ)
خار سپید. خار ترنی
لغت نامه دهخدا
(اَ زِجْ جَ)
تریشه ها. (ابن البیطار)
لغت نامه دهخدا
(اِ زَ جَ)
جمع واژۀ ازج
لغت نامه دهخدا
(اَ جَ / جِ)
در خراسان مرز روسیه، ژونی پروس پلی کارپا را ارجه نام میدهند
لغت نامه دهخدا
موضعی بین ارزن الروم و ارزنجان. (نزهه القلوب ج 3 ص 183). و نسخه بدلهای آن انجه و الجه است
لغت نامه دهخدا
(عِ رَ دَ / دِ)
کینه و خشم گرفتن. (منتهی الارب). سخت کینه گرفتن
لغت نامه دهخدا
تصویری از احجن
تصویر احجن
کور پشت، کجبینی، کج شده
فرهنگ لغت هوشیار
این واژه در مرزبان نامه آمده: قدمی از محجه مراد من فراتر ننهاده راه، میانه راه میانه راه، طریق راه (راست) : قدمی از محجه مراد من فراتر ننهاده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اوجه
تصویر اوجه
بزرگتر، با عظمت تر
فرهنگ لغت هوشیار
ترکی تاراجیده: داراک و خواسته ای که از تاراج به دست آید مال و جنس و اسیری که پس از تاخت و تاز و غارت از دشمنی گیرند چپاول
فرهنگ لغت هوشیار
نوعی تمشک، در صفحات شمالی خراسان (مرز روسیه) بدرخت ارس اطق میگردد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محجه
تصویر محجه
((مَ حَ جِّ))
راه، میانه راه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از الجه
تصویر الجه
((اُ جَ))
چپاول
فرهنگ فارسی معین