جدول جو
جدول جو

معنی اجغن - جستجوی لغت در جدول جو

اجغن
انسان خونسرد و آرام
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ارغن
تصویر ارغن
ارگ، نوعی ساز با تعداد زیادی لوله که با دمیدن هوا در آن ها صدا ایجاد می شود، ارغنون، ارغنن، ارغون
فرهنگ فارسی عمید
(اَ)
بلاد متسعۀ ممتده ای در سواحل افریقای شرقی، واقع در ساحل اقیانوس هند، و آن از زنگبار تا رأس غردافوی ممتد است. مساحت عرضش در حدود 10 درجه است و طرف جنوبی آن بخط استواء نزدیک است و سکنۀ این بلاد از قبیلۀ ایساریاسومولی و بعض آنان عرب اند و نهرهای قابل ذکر ندارند و این بلاد را قدما ازانیا مینامیدند و اهالی آن با عرب دادوستد عاج و صدف داشتند و نسبت بعرب خاضع بودند. (منجم العمران فی المستدرک علی معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(اَ جَن ن)
دیوانه تر. مجنون تر: قال فالّذی یطرحه فی بطنه حتی یحشوه فهو اجن ﱡ منه. (ابن خلکان).
- امثال:
هو اجن ﱡ من دقّه. (مجمع الأمثال میدانی)
لغت نامه دهخدا
(شی شَ / شِ خوا / خا)
مزه و رنگ بگردانیدن آب. (منتهی الارب). اجن. اجون. از حال بگردیدن آب. (تاج المصادر).
لغت نامه دهخدا
(اَ غَن ن)
نام و لقب دو تن باشد: 1- نام یکی از اصحاب طلیحه. 2- لقب یزید بن اعور. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ غَن ن)
از بینی سخنگوی. و کذا ظبی اغن و طیر اغن، قاله الجوهری. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). آنکه سخن از بینی گوید. (مهذب الاسماء نسخۀ خطی). آنکه سخن به بینی گوید. (از تاج المصادر بیهقی) (مجمل اللغه). آنکه سخن در بینی گوید. (المصادر زوزنی). منگان. که سخن از بینی گوید. آهویی که برآورد آواز از سوراخ بینی خود. (یادداشت بخط مؤلف). آنکه دارای غنه باشد. یقال: ’رجل اغن و امراءه غناء’. (از اقرب الموارد).
- ظبی اغن، آهویی که از بینی آواز دهد. (از اقرب الموارد).
، کنایه از خرافات. اوهام.
- افکار انیاب اغوالی، اندیشه های نیش غولی. اندیشۀ خرافی. اوهام. (از یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(اَ فُ)
جمع واژۀ جفن
لغت نامه دهخدا
(اَ زُ)
جمع واژۀ جزن
لغت نامه دهخدا
(اُ)
شهری است خرد در آذربایجان و بین آن و تبریز ده فرسنگ راه است و در راه ری به تبریز واقع است ویاقوت حموی آن را دیده و گوید: دارای حصار و بازار است، لیکن اغلب آن خراب شده است. (معجم البلدان). مؤلف مرآت البلدان آرد: صاحب معجم البلدان یک اجان در حرف الف و جیم ذکر کرده، یک اوجان در حرف الف و واو. در اجان گوید شهر کوچکی است... و در اوجان گوید شهری است در آذربایجان از اقلیم چهارم. در فرامین قدیم در جزو رستاق مهرانرود محسوب بوده ولی این سهو است. بنای اوجان را بیژن نبیرۀ گودرز کرده و غازان خان دوباره آن را ساخته و شهراسلام نام نهاده و دیواری دورش کشیده که سه هزار قدم طول داشته. هوایش ردی ّ و از آب کوه سهند مشروب میشود. حاصلش گندم و سبزیجات. سکنۀ آن سفیدپوست و شافعی باشند. چند تن هم عیسوی دارد. صدوده هزار دینار بخزانه میدهند. آبادیهای عمده متعلق به این شهر، سریزان و جنگان است... مؤلف گوید اوجان الحال چمنی را گویند که محل اردو و مشق افواج آذربایجان است. این چمن بسیار خوش آب وهوا و هوایش سرد و نهایت سبز و خرم میباشد. خاقان مغفور (فتحعلیشاه) عمارتی آنجا بنا کرده که الاّن باقی است و این چمن آبادی بزرگی هم دارد
لغت نامه دهخدا
پسر شویانا از اخلاف سلیمان که شانزده سال پادشاهی بنی اسرائیل داشت. رجوع به حبط ج 1 ص 46 شود، حلقه ای از خاک که گرداگرد بیخ درخت سازند تا در آن آبیاری شود. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ بَ)
ترسنده تر. جبان تر.
- امثال:
اجبن من الرّبّاح، و هو القرد.
اجبن من ثرمله، و هی اسم للثعلب.
اجبن من صافر، قال ابوعبید الصافر کل ّ ما یصفر من الطیّر. والصّفیر لایکون فی سباع الطیر و انّما یکون فی خشاشها و ما یصاد منها و ذکر محمّدبن حبیب انّه طائر یتعلّق من الشّجر برجلیه و ینکس رأسه خوفاً من ان ینام فیؤخذ فیصفر منکوساً طول لیله و ذکر ابن الأعرابی انّهم ارادوا بالصّافر المصفور به فقلبوه، ای اذا صفر به هرب و یقولون فی مثل آخر، جبان ٌ مایلوی علی الصّفیر و ارادوا بالمصفور به التّنوط و هو طائرٌ یحمله جبنه علی ان ینسج لنفسه عشّا کأنّه کیس مدلّی من الشّجر ضیق الفم واسعالاسفل فیحترز فیه خوفاً من ان یقع علیه جارح و به یضرب المثل فی الحذق فیقال اصنع من تنوط و ذکر ابوعبیده ان الصّافر هو الّذی یصفر بالمراءه المریبه و انّما یجبن لانّه وجل مخافه ان یظهر علیه و انشد بیتی الکمیت علی هذا و هو قوله:
ارجوا لکم ان تکونوا فی مودّتکم -...
و قد ذکرت القصّه بتمامها.
والبیتین عند قولهم: قد قلنا صفیرکم فی حرف القاف. (مجمع الأمثال میدانی).
اجبن من صفرد، زعم ابوعبیده ان ّ هذا المثل مولّد و الصفرد طائر من خشاش الطّیر و قد ذکره الشّاعر فی شعره:
تراه کاللّیث لدی امنه
و فی الوغی اجبن من صفرد.
اجبن من کروان، هو ایضاً من خشاش الطیر. قال الشاعر:
من آل ابی موسی تری القوم حوله
کأنّهم الکروان ابصرن بازیا.
اجبن من لیل، اللّیل فرخ الکروان.
اجبن من نعامه، و ذلک انّها اذا خافت شیئاً لاترجع الیه بعد ذلک ابداً خوفاً.
اجبن من نهار،النّهار اسم لفرخ الحباری.
اجبن من هجرس، زعم محمد بن حبیب انّه الثّعلب. قال و یقال انّه ولدالثعلب. قال و یراد به هیهنا القرد و ذلک انّه لاینام الا و فی یده حجر مخافه الذئب أن یأکله. قال و تحدّث رجل ٌ من اهل مکّه انّه اذا کان اللّیل رأیت القرود تجتمع فی موضع واحد ثم تبیت مستطیله الواحد منها فی اثر الاّخر وفی ید کل واحد حجرٌ لئلاینام فیأکله الذئب فان نام واحد سقط من یده الحجر ففزعت کلها فتتحوّل الاخر فیصیر قدّامها فیکون دأبها طول اللیل فتصبح من الموضع الّذی باتت فیه علی امیال جبنا منها و خورا فی طباعها. (مجمع الأمثال میدانی) ، تمییز. تمایز. اختلاف:
گفت پیغمبر که معراج مرا
نیست از معراج یونس اجتبا.
مولوی.
خواب عامه ست این نه خود خواب خواص
باشد اصل اجتبا و اختصاص.
مولوی.
، فراهم آوردن، گرفتن مال از جایهای آن، در کشاف اصطلاحات الفنون آمده: اجتباء، به باء موحّده مصدر است از باب افتعال بمعنی برگزیدن. کما فی المنتخب. و در اصطلاح سالکان عبارت است از آنکه حق تعالی بنده را بفیضی مخصوص گرداند که از آن نعمتها بی سعی بنده را حاصل آید. و آن جز پیمبران و شهداء و صدیقان را نبود. و اصطفاء خالص، اجتبائی را گویند که در آن به هیچ وجهی از وجوه شائبه نباشد. کذا فی مجمعالسلوک فی بیان التوکل
لغت نامه دهخدا
(اَ بُ)
جمع واژۀ جبین
لغت نامه دهخدا
(غُ)
مجرای آب و قنات. (ناظم الاطباء) ، باوفاتر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ نُ)
جمع واژۀ جنین
لغت نامه دهخدا
(شی وَ / وِ)
مزه و رنگ بگردانیدن آب. از حال بگردیدن آب. (تاج المصادر). از حال بگشتن آب. (زوزنی). اجن. اجن
لغت نامه دهخدا
(اَ غَ / اُ غُ)
ارغنون. نام سازی است که آنرا افلاطون وضع کرده و بیشتر نصرانیان و رومیان نوازند و ارغنون همان است. (برهان قاطع) (جهانگیری). ارغون. (جهانگیری). ارغنن که وی خالی باشد بچرم اندر کشیده و بر آن رودها بندند و آن چه اکنون بهم میرسد مربع باشد مشابه صندوق. (غیاث). مزامیر. (مؤید الفضلاء از زفان گویا). سازی است که هزار آدمی از مرد و زن و پیر و جوان مزامیر مختلفه و آوازهای متنوعه یکبارگی ساز کنند و بنوازند. (مؤید الفضلاء). ساز و آواز هفتاد دختر خواننده و سازنده که بیکباره برکشند. (مؤید الفضلاء از دستور) :
همه ساله دو چشمت سوی معشوق
همه روزه دو گوشت سوی ارغن.
منوچهری.
اگر ناهید در عشرتگه چرخ
سراید شعر من بر ساز ارغن.
خاقانی.
از چنگ غم خلاص تمنا کنم زدهر
کافغان به نای و حلق چو ارغن برآورم.
خاقانی.
لغت نامه دهخدا
(اَ غِ)
در گناباد خراسان گردن را گویند، خونبار:
چون غراب است این جهان بر من از آن زلف غراب
ارغوان بار است چشمم زان لب چون ارغوان.
مظفری
لغت نامه دهخدا
(اَ جِ)
نعت از اجن. مزه و رنگ بگردانیده (آب). آب بگردیده. مزه برگشته، میل دادن. (منتهی الارب). بچسبانیدن. (زوزنی). (بچسبانیدن، بمعنی میل دادن و برگردانیدن بسوئی است)
لغت نامه دهخدا
لاتینی تازی شده ارغنون زیونانیان ارغنون زن بسی که بردند هوش ازخنیا سازهایی ذوات اوتار و سازهایی که از تعداد زیادی لوله تشکیل شده و هوا را با واسطه داخل آن لوله ها دمند، سازیست که یونانیان و رومیان مینواختند ارگ، سازیست که خالی باشد بچرم کشیده و بر آن رودها بندند و آن سابقا مربع بوده مشابه صندوق ارغنن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اغن
تصویر اغن
مردی که از بینی سخن گوید
فرهنگ لغت هوشیار
بیکار، بیکارگی، سرگشته، این کلمه در موارد نهی و منع کاربرد.، بیکاره، سرگشته
فرهنگ گویش مازندرانی
بیکار کسی که وقتش را در بیکارگی و بیهودگی صرف کند
فرهنگ گویش مازندرانی
جیغو فریاد زن
فرهنگ گویش مازندرانی