جدول جو
جدول جو

معنی اجعم - جستجوی لغت در جدول جو

اجعم(اَ عَ)
آزمند. حریص.
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اجمع
تصویر اجمع
کامل ترین، جامع ترین
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از انعم
تصویر انعم
نعمت ها، موهبت ها، نیکی ها، احسان ها، جمع واژۀ نعماء و نعمت
فرهنگ فارسی عمید
(اَ زَ)
بریده.
لغت نامه دهخدا
(اَ عَ)
مجعّدتر، اجفال الظلیم، رفتن شترمرغ بر زمین و شتافتن آن. (منتهی الارب). دویدن اشترمرغ. (تاج المصادر) (زوزنی) ، شتابانیدن و گریزانیدن شترمرغ. (منتهی الارب) ، بشتاب گریختن، اجفال الریح بالتراب، بردن باد خاک را و پرانیدن آن. (منتهی الارب). تیز وزیدن باد. باد ببردن خاک. (تاج المصادر) ، اجفال قوم، برکنده شدن قوم و رفتن آن. (منتهی الارب) ، اجفال بر ارض، افتادن بر زمین. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ عَ)
کلان شکم سست کار. (منتهی الارب) ، بازماندن از آرمش: اجفر عن المراءه. (منتهی الارب) ، بازماندن فحل از گشنی. (منتهی الارب) ، ترک ملاقات کردن: اجفر عن صاحبه. (منتهی الارب) ، اجفرت ما کنت فیه، ترک کردم آنچه داشتم. (منتهی الارب) ، گنده بو گردیدن مرد
لغت نامه دهخدا
(زَ / زِ کَ / کِ)
از بیخ برکندن. استیصال. ریشه کن کردن، اجفاء باب، بستن در. (منتهی الارب) ، اجفاء ماشیه، مانده گردانیدن دواب را و چریدن ندادن. (منتهی الارب) ، اجفاءالبلاد، بی خیر گردیدن آن، اجفاء سرج، برداشتن زین از پشت اسب. (منتهی الارب). زین و مانند آن از پشت چهارپای برداشتن. (تاج المصادر) ، دور کردن
لغت نامه دهخدا
(اَ سَ)
جسیم تر.
لغت نامه دهخدا
(اَ زَ)
جازم تر
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
بطنی است از خثعم
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
نعت تفضیلی از جرم. گنه کارتر، دراز و طویل گردیدن شب، پیوسته باریدن، بی گیاه گردیدن زمین، سخت گردیدن سال. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ حَ)
ابن دندنه. یکی از دلیران عرب، بخشش کردن. عطاکردن: اجدی علیه. (منتهی الارب). عطا دادن. (تاج المصادر). عطیه دادن، مایجدی هذا عنک، ای مایغنیک. (منتهی الارب). کفایت کردن. بی نیاز کردن، منفعت رسانیدن. سود رسانیدن، اجداء جرح، روان گردیدن زخم. سر بازکردن جراحت
لغت نامه دهخدا
(اَ ذَ)
بریده دست. (تاج المصادر) (زوزنی). بی دست: من تعلم القرآن ثم نسیه لقی اﷲ تعالی و هو اجذم (حدیث).
لغت نامه دهخدا
(اَ ذَ)
از اعلام مردان عرب است
لغت نامه دهخدا
(اِ دَ)
کلمه ای است که اسب را بدان زجر کنند تا پیش رود. و اصل آن هجدم باشد
لغت نامه دهخدا
(اَ)
آواز دادن عود (شتر کلان). (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) ، طمع کردن در چیزی. (اقرب الموارد). طمع کردن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(ضُ عُ / ضَ عَ)
پدربطنی از قضاعه، و فرزندان او را ضجاعمه گویند. ج، ضجاعم یا ضجاعمه، و ایشان پادشاهان شام بودند (و الهاء للنسبه). (منتهی الارب) (الاعلام زرکلی ج 2 ص 438)
لغت نامه دهخدا
(اَ/اِ)
جمع واژۀ اجمه
لغت نامه دهخدا
(اَ مَ)
همه. همگی. مؤنث: جمعاء. ج، اجمعون، اجمعین. (و آن توکید محض است). یقال: سرت یومی اجمع و لیلتی جمعاء، همه روز و شب برفتم. (مهذب الاسماء).
لغت نامه دهخدا
(اَ حَ)
مرد سرخ چشم.
لغت نامه دهخدا
(اَ عَ)
کج بینی. ج، قعم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بن بینی فرونشسته. (المصادر زوزنی)
لغت نامه دهخدا
(اَ عَ)
بانعمت تر. متنعم تر: قال من انعم الناس عیشاً؟ قال من تحلی بالعفاف و رضی بالکفاف وتجاوز مایخاف الی ما لایخاف. (المزهر سیوطی ص 317).
- امثال:
انعم من حزیم.
انعم من حیان اخی جابر. (یادداشت مؤلف).
لغت نامه دهخدا
(اَ عُ)
جمع واژۀ نعمه. رجوع به نعمه شود.
لغت نامه دهخدا
(اَ)
زبانۀ آتش
لغت نامه دهخدا
(اَ)
کسی که ناخوش گرداند بر مردم ذاتهای ایشان را. (منتهی الارب). من یوجم الناس، ای یکرّه الیها انفسها. (تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(اَ عَ)
اسبی که در سینه یا در سر سینۀ آن سپیدی بود، درختان انبوه درهم پیچیده و بسیاری گیاهها ودرهم آمیختگی آنها، جاهای خوف و هلاک
لغت نامه دهخدا
(اَ جَ)
زیاد اعجم. لقب زیاد بن سلیمان از موالی بنی عبدالقیس است که او را زیاد اعجم گویند. وی شاعری فصیح و جزیل الشعر بود و بدان جهت که لکنتی در زبان داشت ملقب به اعجم شد. او در اصفهان بدنیا آمد و سپس بخراسان رفت و در حدود سال 85 هجری قمری در همانجا درگذشت. وی از معاصران مهلب بن ابی صفره بودو در حق او مدایح و مراثی دارد. اعجم شاعری هجاگو بود که مهلب ممدوح وی از ترس خشمش با او مدارا میکرد. بیشتر اشعار او در مدح فرمانروایان عصر مهلب و هجو بخلاء آن قوم بود. فرزدق شاعر از ترس زبان وی از هجو کردن قوم عبدالقیس احتراز میکرد.
لغت نامه دهخدا
(اَ جَ)
آنکه کلام پیدا و فصیح گفتن نتواند، گو از عرب باشد. (منتهی الارب). آنکه سخن فصیح نگوید اگرچه از عرب باشد. (آنندراج). آنکه سخن فصیح گفتن نتواند. (از منتخب و غیره از غیاث اللغات). آنکه فصیح نباشد و کلام پیدا گفتن نتواند اگرچه عرب باشد. (از اقرب الموارد). بدزبان. (دستوراللغه). رجل اعجم و قوم اعجم، مرد یا قومی که فصیح گفتن نتواند، از عرب باشند یا غیر آن. (ناظم الاطباء). اعجمی یکی آن. (منتهی الارب).
لغت نامه دهخدا
(مُ عِ)
از بیخ برکننده. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
انگشت رفته کسی که بیماری خوره سر انگشتانش را برده باشد اجر پاداش مزد نیرمت، کابین (مهرزن)
فرهنگ لغت هوشیار
گنگ، کندزبان، جزتازی کسی که نتواند فصیح سخن گوید زبان بسته بسته زبان، کسی که نتواند بزبان عربی تکلم کند، کسی که عرب نباشد،جمع اعاجم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اجزم
تصویر اجزم
بریده شده بریده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اجسم
تصویر اجسم
تناور فربه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اجمع
تصویر اجمع
همگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اعجم
تصویر اعجم
((اَ جَ))
کسی که نتواند فصیح سخن گوید، کسی که نتواند به زبانی غیرعربی سخن بگوید، غیرعرب، جمع اعاجم
فرهنگ فارسی معین