پارچۀ کوچکی که که در آن مهر و تسبیح می گذارند و هنگام خواندن نماز پیش روی خود پهن می کنند، سجاده جانماز آب کشیدن: کنایه از زهد و تقوا نشان دادن و اظهار دین داری کردن
پارچۀ کوچکی که که در آن مُهر و تسبیح می گذارند و هنگام خواندن نماز پیش روی خود پهن می کنند، سجاده جانماز آب کشیدن: کنایه از زهد و تقوا نشان دادن و اظهار دین داری کردن
مرکب از ارنۀ اوستائی، بمعنی سزاوار و خوب + واز، به معنی واژه و سخن. نیکوسخن و آنکه سخنش رحمت می آورد، ارنوک. خواهر جمشید است که با خواهر دیگر شهرناز در حبالۀ ضحاک بودند و فریدون این هر دو خواهر را گرفت و ضحاک را بکشت. (جهانگیری) (برهان) (رشیدی). و بقولی او را دختر جمشید دانسته اند: ((او (فریدون) را سه پسر بودند: دو مهتر ازشهرناز خواهر جمشید، و بروایتی گویند ایشان از دخترضحاک زادند، و کهترین پسر از ارنواز خواهر جم.)) (مجمل التواریخ و القصص ص 27). در درواسپ یشت اوستا بندهای 13 و 14 آمده که فریدون برای ایزد گوش قربانی کرد و از او درخواست که بر ضحاک غلبه کند و دو زن وی سنگهوک (شهرناز) و ارنوک (ارنواز) را که برای توالد و تناسل دارای بهترین بدن و برای خانه داری برازنده هستند از او برباید. (یشتها تألیف پورداود ج 1 ص 193 و ج 2 ص 150) : دو پاکیزه از خانه جمشید برون آوریدند لرزان چو بید که جمشید را هر دو خواهر بدند سر بانوان را چو افسر بدند ز پوشیده رویان یکی شهرناز دگر ماهروئی بنام ارنواز. فردوسی. در ایوان شاهی شبی دیریاز بخواب اندرون بود با ارنواز. فردوسی
مرکب از ارنۀ اوستائی، بمعنی سزاوار و خوب + واز، به معنی واژه و سخن. نیکوسخن و آنکه سخنش رحمت می آورد، اَرِنَوَک. خواهر جمشید است که با خواهر دیگر شهرناز در حبالۀ ضحاک بودند و فریدون این هر دو خواهر را گرفت و ضحاک را بکشت. (جهانگیری) (برهان) (رشیدی). و بقولی او را دختر جمشید دانسته اند: ((او (فریدون) را سه پسر بودند: دو مهتر ازشهرناز خواهر جمشید، و بروایتی گویند ایشان از دخترضحاک زادند، و کهترین پسر از ارنواز خواهر جم.)) (مجمل التواریخ و القصص ص 27). در درواسپ یشت اوستا بندهای 13 و 14 آمده که فریدون برای ایزد گوش قربانی کرد و از او درخواست که بر ضحاک غلبه کند و دو زن وی سنگهوک (شهرناز) و اَرِنَوَک (ارنواز) را که برای توالد و تناسل دارای بهترین بدن و برای خانه داری برازنده هستند از او برباید. (یشتها تألیف پورداود ج 1 ص 193 و ج 2 ص 150) : دو پاکیزه از خانه جمشید برون آوریدند لرزان چو بید که جمشید را هر دو خواهر بدند سر بانوان را چو افسر بدند ز پوشیده رویان یکی شهرناز دگر ماهروئی بنام ارنواز. فردوسی. در ایوان شاهی شبی دیریاز بخواب اندرون بود با ارنواز. فردوسی
شهرکیست قدیم از نواحی حلب، بین آن دو قریب پنج فرسنگ است و آنجا دیگ ها و کوزه های سرخ نیک سازند و ابوسعد گوید ارمناز از قرای بلدۀ صور است و از بلاد سواحل شام. (معجم البلدان). و رجوع به ارمنازی شود
شهرکیست قدیم از نواحی حلب، بین آن دو قریب پنج فرسنگ است و آنجا دیگ ها و کوزه های سرخ نیک سازند و ابوسعد گوید ارمناز از قرای بلدۀ صور است و از بلاد سواحل شام. (معجم البلدان). و رجوع به ارمنازی شود
جنبیدن، و عمعق بخاری در این بیت مانی را به آزر پدر یا عم ابراهیم مشتبه کرده و ارتنگ را هم بدو منتسب کرده است: گه از لطف گردی چو برهان عیسی گه از سحر گردی چو ارتنگ آزر. ، نگار خانه مانی. بتکده که گویند در چین بود: ز بس جادوئیها و فرهنگ او بدو بگرویدند و ارتنگ او. (از لغت نامۀ حافظ اوبهی). برشک مجلس او کارنامۀ مانی برشک محفل او بارنامۀ ارتنگ. فرخی. گر ارتنگ خواهی ببستان نگه کن که پر نقش چین شد میان و کنارش. ناصرخسرو. تا سپهر است و فلک پایۀ ماه و خورشید تا بهند است و بچین معدن گنگ و ارتنگ باد افراخته رای تو چو خورشید و چو ماه باد آراسته جای توچو ارتنگ و چو گنگ. سنائی. هر کجا مدح تو خوانند از خوشی و خرمی حسرت ارتنگ مانی گردد و قصر مشید. سوزنی. باغ چو ارتنگ چین نماید خرم و آنکه بدان خرمی خرامد فغفور. سوزنی. صبا نگاشته آن نقشها که ترّی آن به آب لطف فروشسته تختۀ ارتنگ. رفیع الدین لنبانی. اگر مانی شود زنده چو بیند نقش توقیعش بمیرد باز از شرم نگارستان ارتنگش. سیف اسفرنگ. بنطق باد بهاری بچهر فروردین بود چو خانه ارتنگ از تو خانه زین. واله هروی. ، نام بتخانه. (جهانگیری از فرهنگ هندوشاه) (غیاث اللغات). نام بت خانه چین. (آنندراج). ارتنگ مانوی را نیز بتکده دانسته اند: بهیبت ار ز خبینانج تاختن نگرد شود ز زلزله ارتنگ مانوی ویران. سوزنی. شاید خبینانج همان جینانجکث مذکور در معجم البلدان و حدودالعالم باشد، گاه ارتنگ بر مانی اطلاق کنند: با کلک تو چون قلم زندارتنگ چه ساده نگارگر که ارتنگ است. شرف شفروه (جهانگیری)
جنبیدن، و عمعق بخاری در این بیت مانی را به آزر پدر یا عم ابراهیم مشتبه کرده و ارتنگ را هم بدو منتسب کرده است: گه از لطف گردی چو برهان عیسی گه از سحر گردی چو ارتنگ آزر. ، نگار خانه مانی. بتکده که گویند در چین بود: ز بس جادوئیها و فرهنگ او بدو بگرویدند و ارتنگ او. (از لغت نامۀ حافظ اوبهی). برشک مجلس او کارنامۀ مانی برشک محفل او بارنامۀ ارتنگ. فرخی. گر ارتنگ خواهی ببستان نگه کن که پر نقش چین شد میان و کنارش. ناصرخسرو. تا سپهر است و فلک پایۀ ماه و خورشید تا بهند است و بچین معدن گنگ و ارتنگ باد افراخته رای تو چو خورشید و چو ماه باد آراسته جای توچو ارتنگ و چو گنگ. سنائی. هر کجا مدح تو خوانند از خوشی و خرمی حسرت ارتنگ مانی گردد و قصر مشید. سوزنی. باغ چو ارتنگ چین نماید خرم و آنکه بدان خرمی خرامد فغفور. سوزنی. صبا نگاشته آن نقشها که ترّی آن به آب لطف فروشسته تختۀ ارتنگ. رفیع الدین لنبانی. اگر مانی شود زنده چو بیند نقش توقیعش بمیرد باز از شرم نگارستان ارتنگش. سیف اسفرنگ. بنطق باد بهاری بچهر فروردین بود چو خانه ارتنگ از تو خانه زین. واله هروی. ، نام بتخانه. (جهانگیری از فرهنگ هندوشاه) (غیاث اللغات). نام بت خانه چین. (آنندراج). ارتنگ مانوی را نیز بتکده دانسته اند: بهیبت ار ز خبینانج تاختن نگرد شود ز زلزله ارتنگ مانوی ویران. سوزنی. شاید خبینانج همان جینانجکث مذکور در معجم البلدان و حدودالعالم باشد، گاه ارتنگ بر مانی اطلاق کنند: با کلک تو چون قلم زندارتنگ چه ساده نگارگر که ارتنگ است. شرف شفروه (جهانگیری)
پوشش عبا مانند بدون آستین که سیاه رنگ نباشد و زنان بر سر افکنند به هنگام نماز خواندن و جز آن. جامه ای که از سر تا پا همه بدن را فراگیرد و زنان در خانه در وقت نماز آن را به سر کشند. (ناظم الاطباء)
پوشش ِ عبا مانند بدون آستین که سیاه رنگ نباشد و زنان بر سر افکنند به هنگام نماز خواندن و جز آن. جامه ای که از سر تا پا همه بدن را فراگیرد و زنان در خانه در وقت نماز آن را به سر کشند. (ناظم الاطباء)