جدول جو
جدول جو

معنی اجتلات - جستجوی لغت در جدول جو

اجتلات(شَکَ / شَکْ کَ)
زدن، اتفاق کردن بر چیزی، قوی شدن: اجتمع الرجل. (منتهی الارب) ، جوان گردیدن، برآمدن تمام ریش. (منتهی الارب) ، بجای مردان رسیدن کودک. (زوزنی) (تاج المصادر). ببلاغت رسیدن، سازگاری نمودن، عزم کردن، نزدیکی جسمی بجسم دیگریا چندین جسم را بهم اجتماع گویند. (تعریفات) ، (اصطلاح نجوم) محاق. مقارنۀ ماه با آفتاب. قران شمس با قمر. بهم برآمدن ماه با آفتاب. آنگاه که آفتاب و ماه در یک برج به یک درجه و یک دقیقه جمع شوند و در این وقت ماه از نظر گم و غائب میشود و چنین وقت منحوس باشد. (غیاث). اجتماع، گرد آمدن آفتاب و ماهتاب بود به آخر ماه. و نام او به مجسطی اتّصال گوید. و آن درجه و دقیقه کجا این اجتماع بود جزو اجتماع خوانند. و طالع آن وقت را طالع اجتماع خوانند. و این اجتماع میان آن مدّت بود که ماه اندرو زیر شعاع آفتاب بود. و این مدّت را به تازی سرار خوانند، که قمر اندرو پنهان و ناپیدا بود. و نیز محاق خوانند، که نور از قمر سترده بود. (التفهیم ابوریحان بیرونی).
- اجتماع الساکنین علی حده، جایز است و آن کلمه ای است که ساکن اول حرف مدّ و دوّم مدغم فیه باشد، مانند دابّه و خویصه در تصغیر خاصّه. (تعریفات جرجانی) (کشاف اصطلاحات الفنون).
- اجتماع الساکنین علی غیرحده، جایز نیست و آن کلمه ای است که یا ساکن اوّل حرف مدّ نباشد و یا ساکن دوّم مدغم فیه نباشد. (تعریفات) (کشاف اصطلاحات الفنون).
- اجتماع بشمارکرده، او را اجتماع محسوب خوانند ای بشمارکرده. (التفهیم بیرونی).
- اجتماع پدیدار، اجتماع مرئی.
- اجتماع ریح، نفخ معده (اصطلاح طب).
- اجتماع ریم بر رطوبت بیضی چشم (اصطلاح طب).
- اجتماع ضدین، گرد آمدن دو ناهمتا و این محال است.
- اجتماع کردن، گرد آمدن. فراهم آمدن. واهم، باهم، فاهم آمدن.
- اجتماع منی و حبس آن (اصطلاح طب).
- اجتماع محسوب، اجتماع بشمارکرده (اصطلاح نجوم). (التفهیم بیرونی).
- اجتماعی کردن، عقد محفلی کردن. مجلسی را منعقد کردن.
، نام شکل یازدهم (بقول استاد بندکی و شیخ محمد لاد در فرهنگ خویش) یا شکل چهاردهم (بقول شرفنامه) یا شکل پانزدهم رمل بدین صورت: و در مؤید الفضلاء آمده که در کتب معتمدعلیه شکل پانزدهم دانسته اند. مؤلف کشاف اصطلاحات الفنون آرد: اجتماع نزد علمای رمل اسم شکلی است که صورت آن این است: و نزد منجمان و علمای هیئت، اجتماع آفتاب و ماه در جزئی از فلک البروج باشد و این جزء از فلک البروج را جزءالاجتماع نامند. و نزد پاره ای از حکما اجتماع را بر ارادت اطلاق کنند، چنانکه در شرح اشارات و حکمهالعین و حاشیۀسیّد سند در آخر کتاب مذکور است. و نزد متکلمان قسمی از کون باشد که آن را تألیف و مجاورت و مماسّه نیز نامند، و شرح آن در ضمن تفسیر و معنی لفظ کون بیاید ان شأاﷲ تعالی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اجتلاب
تصویر اجتلاب
کشیدن از جایی به جای دیگر، جلب کردن، کشاندن
فرهنگ فارسی عمید
(شَ کَ)
سرگین شتر برچیدن: اجتل ّ البعر، پشکل برچید برای آتش افروختن. (منتهی الارب) ، تیز رفتن ناقه، یا افتادن پاهای وی زیر دستها بجهت تیزروی، اعتماد کردن اسب در دویدن بر یک جانب، میل دادن کسی را. چسبانیدن. کج کردن، گشاده داشتن دو بازو را در سجده. اعتماد کردن بر دو کف دست در سجده و گشاده داشتن هر دو بازو را. تجنﱡح
لغت نامه دهخدا
(سَ مَ)
گام نزدیک نهادن هنگام خشم.
لغت نامه دهخدا
(شُ پَ)
بچیزی که بر تو عرضه کنند نگریستن. (تاج المصادر) (زوزنی). نگریستن بسوی چیزی بتأمل. دیدن.
لغت نامه دهخدا
(شَ کَ / شَکْ کَ)
جلب. استجلاب. (زوزنی). کشیدن.
لغت نامه دهخدا
(شَ کَ / شَکْ کَ)
با یکدیگر شمشیر زدن. (تاج المصادر). بشمشیر زدن یکدیگر را. (منتهی الارب) ، گداختن پیه را
لغت نامه دهخدا
(شَ کَ / شَکْ کَ خوا / خا)
ربودن، اجتنینا ماء مطر، وارد شدیم به آب باران پس خوردیم آنرا. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(شَ کَ خوا / خا رَ / رِ)
برکندن و از بیخ برآوردن. (منتهی الارب) ، با یک سوی شدن. (تاج المصادر). بیکسو شدن. (زوزنی). پهلوشدن. گوشه گرفتن. (منتهی الارب) ، جنب شدن. (تاج المصادر) (زوزنی) (منتهی الارب). ناپاک شدن از آرمش.
- اجتناب کردن، پرهیز کردن. دوری کردن.
- اجتناب گرفتن، اجتناب کردن:
بادا جناب حضرت تو مرجع حیات
بگرفته حادثه ز جناب تو اجتناب.
انوری.
- اجتناب نمودن، اجتناب کردن:
همتش کز جیفۀ دنیا نماید اجتناب
بشمرد لوح طلسم گنج از لوح مزار.
محمدسعید اشرف
لغت نامه دهخدا
(شَ کَ / شَکْ کَ اَ)
هلاک کردن و بردن همه مال را: اجتفت المال . (منتهی الارب) ، اجتلط ما فی الاناء، تمام خورد آنچه در آوند بود. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(شَ کَ شِ کَ)
جلم. گرفتن گوشت که بر استخوان جزور است: اجتلم الجزور. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
نوشیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از متن اللغه) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
بر غفلت گرفتن. یقال: اغتلته، اذا اخذه علی غره. (منتهی الارب). بر غفلت گرفتن. (ناظم الاطباء). کسی را بر بی خبری گرفتن: تغلته و اغتلته، اخذه علی غره. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
آب کاسه را به انگشت پاک کردن. (منتهی الارب) : بزرگان دولت بمجلس حاضر آمدند و ندیمان نیز بنشستند و دست بکار کردند و خوردنی علی طریق الاستلات میخوردند. (تاریخ بیهقی ص 511)
لغت نامه دهخدا
(اِتْ تِ)
ببدیهه گفتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). دروقت چیزی گفتن چون شعر و مانند آن. (المصادر زوزنی).
لغت نامه دهخدا
تصویری از اجتراح
تصویر اجتراح
ورزیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اجتحاء
تصویر اجتحاء
از بن کندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اجتحار
تصویر اجتحار
سوراخ کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اجتحاف
تصویر اجتحاف
ربودن، کشیدن آب از چاه آبکشی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اجتداث
تصویر اجتداث
کورکردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اجتذاب
تصویر اجتذاب
بسوی خود کشیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اجتذاذ
تصویر اجتذاذ
بریدن و شکستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اجتذال
تصویر اجتذال
شادمانی کردن شادمانی شادمانیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اجتراء
تصویر اجتراء
دلیر شدن بر کسی، دلیری دلیر شدن دلیر گردیدن برکسی، دلیری
فرهنگ لغت هوشیار
به گلو فروبردن اباریدن فرو بردن به حلق و گلو بلع بگلو فرو بردن بلعیدن فرو دادن تو دادن قورت دادن، بلعیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اجترار
تصویر اجترار
نشخوار شتر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ابتلاج
تصویر ابتلاج
پگاهیدن دمیدن بامداد صبح برآمدن، بامداد شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ابتلاق
تصویر ابتلاق
درخشیدن، درفشیدن
فرهنگ لغت هوشیار
ترشدن، بهبودی، نیک انجامی تر شدن، از بیماری به شدن، نیکو شدن حال پس از بدی و سختی، آب بزیر پوست کسی دویدن پس از نزاری. تر شدن
فرهنگ لغت هوشیار
پاک کردن کاسه به انگشت ته چیزی را بالا آوردن آب کاسه را بانگشت پاک کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اجتلا
تصویر اجتلا
در به در کردن
فرهنگ لغت هوشیار
کشیدن چیزی را از جایی به جایی بردن کشیدن کشیدن از جایی بجای دیگر چیزی از جایی بجایی بردن
فرهنگ لغت هوشیار
از بیخ بریدن از بیخ کندن بن کنی از بیخ و بن بر کندن بریدن از بن بریدن بیخ بر کردن استیصال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اجتلاب
تصویر اجتلاب
((اِ تِ))
کشیدن، جلب کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از استلات
تصویر استلات
((اِ تِ))
غذای اطراف کاسه را با انگشت پاک کردن و خوردن، کنایه از خوردن تا ته ظرف
فرهنگ فارسی معین