زیر کش گرفتن چیزی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). زیر کش گرفتن چیزی را، یعنی در آغوش و بغل گرفتن. (آنندراج). چیزی در کش گرفتن. (تاج المصادر بیهقی). در بن بغل گرفتن چیزی را. (لغت خطی). چیزی بزیر کش یعنی بغل فاستدن. (زوزنی). در ضبن قرار دادن چیزی را. (از اقرب الموارد).
زیر کش گرفتن چیزی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). زیر کش گرفتن چیزی را، یعنی در آغوش و بغل گرفتن. (آنندراج). چیزی در کش گرفتن. (تاج المصادر بیهقی). در بن بغل گرفتن چیزی را. (لغت خطی). چیزی بزیر کش یعنی بغل فاستدن. (زوزنی). در ضِبْن قرار دادن چیزی را. (از اقرب الموارد).
موضعی است در قول اخطل: أزب ﱡ الحاجبین بعوف سوء من النفر الذین بازقبان. و مراد او ((ازقباذ)) بوده، برای استقامت بیت ذال را به نون تبدیل کرده است، چه قصیده نونیه است. (معجم البلدان)
موضعی است در قول اخطل: أزب ﱡ الحاجبین بعوف ِ سَوء من النفر الذین بازقبان. و مراد او ((ازقباذ)) بوده، برای استقامت بیت ذال را به نون تبدیل کرده است، چه قصیده نونیه است. (معجم البلدان)
آن دو سال بی باران که در میان هر دو سال یک سال با باران و سبزه باشد. (منتهی الارب) (آنندراج). دو سال بی باران که میان آن دو یک سال بارانی و سبزه باشد. دو سال خشکسال که میان آن دو سالی باسبزه باشد. (از اقرب الموارد)
آن دو سال بی باران که در میان هر دو سال یک سال با باران و سبزه باشد. (منتهی الارب) (آنندراج). دو سال بی باران که میان آن دو یک سال بارانی و سبزه باشد. دو سال خشکسال که میان آن دو سالی باسبزه باشد. (از اقرب الموارد)
برگشتن. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). انصراف. (از اقرب الموارد) ، رسانیدن میوه را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رسیده کردن میوه (غیاث اللغات) (آنندراج) ، (اصطلاح طب) صلاحیت پیدا کردن خلط فاسد جهت دفع. (از ناظم الاطباء). پخته کردن خلط و ماده و ریش. (غیاث اللغات) (آنندراج). رسانیدن چنانکه قرحه را. (یادداشت مؤلف) ، غلیظ کردن خلط رقیق را و رقیق کردن غلیظ را. (غیاث اللغات). روان ساختن شی ٔ غلیظ است و بالعکس و پاره پاره ساختن شی ٔ لزج است. (کشاف اصطلاحات الفنون). ترقیق غلیظ، تغلیظ رقیق و تقطیع لزج. (یادداشت مؤلف). و رجوع به منضج و کشاف اصطلاحات الفنون شود
برگشتن. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). انصراف. (از اقرب الموارد) ، رسانیدن میوه را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رسیده کردن میوه (غیاث اللغات) (آنندراج) ، (اصطلاح طب) صلاحیت پیدا کردن خلط فاسد جهت دفع. (از ناظم الاطباء). پخته کردن خلط و ماده و ریش. (غیاث اللغات) (آنندراج). رسانیدن چنانکه قرحه را. (یادداشت مؤلف) ، غلیظ کردن خلط رقیق را و رقیق کردن غلیظ را. (غیاث اللغات). روان ساختن شی ٔ غلیظ است و بالعکس و پاره پاره ساختن شی ٔ لزج است. (کشاف اصطلاحات الفنون). ترقیق غلیظ، تغلیظ رقیق و تقطیع لزج. (یادداشت مؤلف). و رجوع به منضج و کشاف اصطلاحات الفنون شود
بصیغۀ تثنیه، نام دو وادی که هریک را انعم گویند و یا از باب تغلیب مراد وادی انعم و وادی عاقل است. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، گردو. (فرهنگ فارسی معین). گردکان. (یادداشت مؤلف)
بصیغۀ تثنیه، نام دو وادی که هریک را انعم گویند و یا از باب تغلیب مراد وادی انعم و وادی عاقل است. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، گردو. (فرهنگ فارسی معین). گردکان. (یادداشت مؤلف)
خواب و نکاح. (السامی فی الاسامی). خواب و نکاح و گویند: خوردن و نکاح. (مهذب الاسماء). اکل و جماع یا دهن و فرج یا پیه و جوانی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). خوردن و جماع کردن یا دهن و عورت یا پیه و جوانی است. (ترجمه قاموس). اکل و نکاح از ابن اعرابی و عبارت: ذهب اطیباه را بدین معنی تفسیر کرده اند و بگفتۀ ابن سکیت خواب و نکاح است و آن را در المزهر نقل کرده است. یا اطیبان دهن و فرج یا شحم و شباب است و گویند رطب و خزیر است و دو معنی اخیر از شرح مواهب است. (از تاج العروس). اکل و زواج. گویند: ذهب الاطیبان و بقی الاخبثان، یعنی ضرطه و سرفه. (از اقرب الموارد). اکل و نکاح یا خواب و نکاح یا شمم و شباب یا شیر و خرما یا جز اینها. (از متن اللغه)
خواب و نکاح. (السامی فی الاسامی). خواب و نکاح و گویند: خوردن و نکاح. (مهذب الاسماء). اکل و جماع یا دهن و فرج یا پیه و جوانی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). خوردن و جماع کردن یا دهن و عورت یا پیه و جوانی است. (ترجمه قاموس). اکل و نکاح از ابن اعرابی و عبارت: ذهب اطیباه را بدین معنی تفسیر کرده اند و بگفتۀ ابن سکیت خواب و نکاح است و آن را در المزهر نقل کرده است. یا اطیبان دهن و فرج یا شحم و شباب است و گویند رطب و خزیر است و دو معنی اخیر از شرح مواهب است. (از تاج العروس). اکل و زواج. گویند: ذهب الاطیبان و بقی الاخبثان، یعنی ضرطه و سرفه. (از اقرب الموارد). اکل و نکاح یا خواب و نکاح یا شمم و شباب یا شیر و خرما یا جز اینها. (از متن اللغه)
روی بزرگ سپید خوب، هم پشتی کردن. متفق شدن، سازواری کردن. با یکدیگر موافقت کردن. (تاج المصادر) (زوزنی). با هم نزدیک گشتن. موافقت. وفاق. همدستی. همکاری. اتحاد. سازواری. توافق. (زوزنی). مقابل اختلاف و نفاق: مورچگان را چو بود اتفاق شیر ژیان را بدرانند پوست. سعدی. دولت همه ز اتفاق خیزد بی دولتی از نفاق خیزد. ؟ ، اجماع: ای ملک مسعود بن محمود کاحرار زمان بر خداوندی و شاهی تو دارند اتفاق. منوچهری. ، تطابق. تراضی، رفاء. التحام، حادثه. صدفه. واقعه. پیش آمد. تصادف. مصادفه. سانحه. واقع شدن کاری بی سبب. اتفاق افتادن. (زوزنی) : اتفاق خوب چنین افتاد...که خواجه بوسعید... مرا در این بیغوله عطلت بازجست. (تاریخ بیهقی). در شهور سنۀ... اتفاق افتاد به پیوستن من... بخدمت این پادشاه. (تاریخ بیهقی). خادمی برآمد و محدث خواست از اتفاق هیچ محدث حاضر نبود. (تاریخ بیهقی). دولت همه اتفاق خوبست. (تاریخ بیهقی). از اتفاق نیک در این برگشتن بر جانب تنگی آمد. ابومطیع...از اتفاق نیک بشغلی بدرگاه آمده بود. (تاریخ بیهقی) .خردمندان چنین اتفاقها را غریب ندارند. (تاریخ بیهقی). تعبیه فرموده بود سلطان چنانکه به روزگار سلطان ماضی پدرش دیده بودم وقتی که اتفاق افتادی که رسولان اعیان و بزرگان عراق و ترکستان به حضرت حاضر بودندی. (تاریخ بیهقی). چون آنجا رسیدم که بوسه بر سر افشین دادم آنگاه بر کتف آنگاه بر دو دست و آنگاه سوی پا شد (احمد بن ابی دواد) ... افشین را دیدم که از در درآمد و با خود گفتم این اتفاق بد بین... (تاریخ بیهقی) .از اتفاق نادر سرهنگ علی عبداﷲ و ابوالنجم ایاز... از غزنین اندررسیدند. (تاریخ بیهقی). تا آنگاه که ایشان را این اتفاق خوب روی نمود. (کلیله ودمنه)، تقدیر: ولیکن اتفاق آسمانی کند تدبیرهای مرد باطل. منوچهری. اتفاق حال او چنان بود که گفته اند: کالعیر طلب القرنین فضیّع الاذنین. (ترجمه تاریخ یمینی)، مدارا: با هرکسی بمذهب خود باید اتفاق شرط است یا موافقت جمع یا فراق. سعدی. - اتفاق افتادن، پیش آمدن. روی دادن. طاری شدن. ناشی شدن. وقوع یافتن.حادث گشتن. واقع گردیدن سنوح: یک روز چنان اتفاق افتاد که امیر مثال داده بود تا جملۀ مملکت را چهار مرد اختیار کنند. (تاریخ بیهقی). ور اتفاقت افتد و بینی بت مرا آگه کنش که بر تن من چیست از عذاب. مسعود سعد. یکی را از دوستان گفتم امتناع سخن گفتنم بعلت آن اختیار آمده است در غالب اوقات که در سخن نیک و بد اتفاق افتد و دیدۀدشمنان جز بر بدی نمیآید. (گلستان). ببارگاه تو چون باد را نباشد راه کی اتفاق جواب سلام ما افتد. حافظ. - اتفاق ساختن، عزم کردن. قصد کردن: همه روز اتفاق میسازم که بشب با خدای پردازم. سعدی. - اتفاق طریقت، در اصطلاح احکامی، مساوی بودن دوری دو کوکب است از اول سرطان و جدی، مثل اینکه کوکبی در پانزدهم درجۀ جوزا و دیگری در پانزدهم درجۀ سرطان باشد. - اتفاق قوت، دراصطلاح احکام نجوم، تساوی دوری دو کوکب از اول حمل است، مثل اینکه کوکبی در بیستم درجۀ حمل و کوکب دیگردر دهم درجۀ حوت باشد. - اتفاق کردن، برابر شدن. جمع شدن. تواطؤ. اطباق. (تاج المصادر بیهقی). اجماع. (زوزنی). اصفاق. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) : کنند از سر همسری بی نفاق چو سرهای میزان بهم اتفاق. - اتفاق کردن بر کاری اجماع و اتفاق کردند که او را استحقاق و اهلیت این منزلت هست:. (کلیله ودمنه). - باتفاق، بهمراهی. با همدستی. با هم پشتی. با سازواری. بمعیت: حسنت به اتفاق ملاحت جهان گرفت آری به اتفاق جهان میتوان گرفت. حافظ. - ، بصحابت. با مصاحبت: جمله باتفاق خود را در آب انداختند. (ترجمه تاریخ یمینی). به اتفاق قصه به حضرت نوشتند. (ترجمه تاریخ یمینی). - به اتفاق آراء، اجماعاً. بی مخالفی. بی رای مخالفی
روی بزرگ سپید خوب، هم پشتی کردن. متفق شدن، سازواری کردن. با یکدیگر موافقت کردن. (تاج المصادر) (زوزنی). با هم نزدیک گشتن. موافقت. وفاق. همدستی. همکاری. اتحاد. سازواری. توافق. (زوزنی). مقابل اختلاف و نفاق: مورچگان را چو بود اتفاق شیر ژیان را بدرانند پوست. سعدی. دولت همه ز اتفاق خیزد بی دولتی از نفاق خیزد. ؟ ، اجماع: ای ملک مسعود بِن ْ محمود کاحرار زمان بر خداوندی و شاهی تو دارند اتفاق. منوچهری. ، تطابق. تراضی، رفاء. التحام، حادثه. صدفه. واقعه. پیش آمد. تصادف. مصادفه. سانِحَه. واقع شدن کاری بی سبب. اتفاق افتادن. (زوزنی) : اتفاق خوب چنین افتاد...که خواجه بوسعید... مرا در این بیغوله عطلت بازجست. (تاریخ بیهقی). در شهور سنۀ... اتفاق افتاد به پیوستن من... بخدمت این پادشاه. (تاریخ بیهقی). خادمی برآمد و محدث خواست از اتفاق هیچ محدث حاضر نبود. (تاریخ بیهقی). دولت همه اتفاق خوبست. (تاریخ بیهقی). از اتفاق نیک در این برگشتن بر جانب تنگی آمد. ابومطیع...از اتفاق نیک بشغلی بدرگاه آمده بود. (تاریخ بیهقی) .خردمندان چنین اتفاقها را غریب ندارند. (تاریخ بیهقی). تعبیه فرموده بود سلطان چنانکه به روزگار سلطان ماضی پدرش دیده بودم وقتی که اتفاق افتادی که رسولان اعیان و بزرگان عراق و ترکستان به حضرت حاضر بودندی. (تاریخ بیهقی). چون آنجا رسیدم که بوسه بر سر افشین دادم آنگاه بر کتف آنگاه بر دو دست و آنگاه سوی پا شد (احمد بن ابی دواد) ... افشین را دیدم که از در درآمد و با خود گفتم این اتفاق بد بین... (تاریخ بیهقی) .از اتفاق نادر سرهنگ علی عبداﷲ و ابوالنجم ایاز... از غزنین اندررسیدند. (تاریخ بیهقی). تا آنگاه که ایشان را این اتفاق خوب روی نمود. (کلیله ودمنه)، تقدیر: ولیکن اتفاق آسمانی کند تدبیرهای مرد باطل. منوچهری. اتفاق حال او چنان بود که گفته اند: کالعیر طلب القرنین فضَیَّعَ الاذنین. (ترجمه تاریخ یمینی)، مدارا: با هرکسی بمذهب خود باید اتفاق شرط است یا موافقت جمع یا فراق. سعدی. - اتفاق افتادن، پیش آمدن. روی دادن. طاری شدن. ناشی شدن. وقوع یافتن.حادث گشتن. واقع گردیدن سنوح: یک روز چنان اتفاق افتاد که امیر مثال داده بود تا جملۀ مملکت را چهار مرد اختیار کنند. (تاریخ بیهقی). ور اتفاقت افتد و بینی بت مرا آگه کنش که بر تن من چیست از عذاب. مسعود سعد. یکی را از دوستان گفتم امتناع سخن گفتنم بعلت آن اختیار آمده است در غالب اوقات که در سخن نیک و بد اتفاق افتد و دیدۀدشمنان جز بر بدی نمیآید. (گلستان). ببارگاه تو چون باد را نباشد راه کی اتفاق جواب سلام ما افتد. حافظ. - اتفاق ساختن، عزم کردن. قصد کردن: همه روز اتفاق میسازم که بشب با خدای پردازم. سعدی. - اتفاق طریقت، در اصطلاح احکامی، مساوی بودن دوری دو کوکب است از اول سرطان و جدی، مثل اینکه کوکبی در پانزدهم درجۀ جوزا و دیگری در پانزدهم درجۀ سرطان باشد. - اتفاق قوت، دراصطلاح احکام نجوم، تساوی دوری دو کوکب از اول حمل است، مثل اینکه کوکبی در بیستم درجۀ حمل و کوکب دیگردر دهم درجۀ حوت باشد. - اتفاق کردن، برابر شدن. جمع شدن. تواطؤ. اطباق. (تاج المصادر بیهقی). اجماع. (زوزنی). اصفاق. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) : کنند از سر همسری بی نفاق چو سرهای میزان بهم اتفاق. - اتفاق کردن بر کاری اجماع و اتفاق کردند که او را استحقاق و اهلیت این منزلت هست:. (کلیله ودمنه). - باتفاق، بهمراهی. با همدستی. با هم پشتی. با سازواری. بمعیت: حسنت به اتفاق ملاحت جهان گرفت آری به اتفاق جهان میتوان گرفت. حافظ. - ، بصحابت. با مصاحبت: جمله باتفاق خود را در آب انداختند. (ترجمه تاریخ یمینی). به اتفاق قصه به حضرت نوشتند. (ترجمه تاریخ یمینی). - به اتفاق آراء، اجماعاً. بی مخالفی. بی رای مخالفی
مار بزرگ. مار عظیم. اژدها. (غیاث اللغه) (نصاب الصبیان) (السامی فی الاسامی). اژدر. (بحر الجواهر). یا خاص است به مار نر. یا مطلق مار است. تنین. برغمان. برسان. ج، ثعابین: میر موسی کف، شمشیر چو ثعبان دارد دست فرعون و جنودش کند ازما کوتاه. منوچهری. در کف او بزخم فرعونان نیزۀ سرگرای ثعبان باد. چو هنگام عزائم زی معزّم بتک خیزند ثعبانان ریمن. منوچهری. روز در چشم من چو اهرمنست بند بر پای من چو ثعبانیست. مسعود سعد. دست موسی گشت گوئی عارض رخشان او زلف او ثعبان موسی چشم او چون سامری. معزی جمع واژۀ ثعب. آبراهه های وادی. ج، ثعابین
مار بزرگ. مار عظیم. اژدها. (غیاث اللغه) (نصاب الصبیان) (السامی فی الاسامی). اژدر. (بحر الجواهر). یا خاص است به مار نر. یا مطلق مار است. تنین. برغمان. برسان. ج، ثعابین: میر موسی کف، شمشیر چو ثعبان دارد دست فرعون و جنودش کند ازما کوتاه. منوچهری. در کف او بزخم فرعونان نیزۀ سرگرای ثعبان باد. چو هنگام عزائم زی معزّم بتک خیزند ثعبانان ریمن. منوچهری. روز در چشم من چو اهرمنست بند بر پای من چو ثعبانیست. مسعود سعد. دست موسی گشت گوئی عارض رخشان او زلف او ثعبان موسی چشم او چون سامری. معزی جَمعِ واژۀ ثعب. آبراهه های وادی. ج، ثعابین
ثبان. دامن ساختن در جامه. (منتهی الارب) ، سرگشته گردیدن، رمیدن، سست و برخاسته خاطر شدن از کار بی آنکه انقطاع کند، بازگردیدن بشتاب، اثبجر القوم فی مسیر، شک نمودند و متردد شدند در سیر، اثبجر الماء، روان شد آب. (منتهی الارب)
ثِبان. دامن ساختن در جامه. (منتهی الارب) ، سرگشته گردیدن، رمیدن، سست و برخاسته خاطر شدن از کار بی آنکه انقطاع کند، بازگردیدن بشتاب، اثبجر القوم فی مسیر، شک نمودند و متردد شدند در سیر، اثبجر الماء، روان شد آب. (منتهی الارب)
در دباغ نهاده شدن پوست و آب پاشیده شدن بر آن تا بدبوی و گرم گردد و پشم کنده شود. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). در دباغ گذاشته شدن پوست تا فاسد و بدبوی شود. (از اقرب الموارد). گندا شدن پوست. (تاج المصادر بیهقی)
در دباغ نهاده شدن پوست و آب پاشیده شدن بر آن تا بدبوی و گرم گردد و پشم کنده شود. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). در دباغ گذاشته شدن پوست تا فاسد و بدبوی شود. (از اقرب الموارد). گندا شدن پوست. (تاج المصادر بیهقی)