جدول جو
جدول جو

معنی اثجر - جستجوی لغت در جدول جو

اثجر(اَ جَ)
سطبر. پهناور، نشان. پی. داغ پای. جای پای. نشان قدم: قطع اﷲ اثره، ببرّد خدا نشان قدم او را، یعنی برجای مانده و لنج گرداند. (منتهی الارب). وخاک اثر جبرئیل در میان آن گوسالۀ زرین کرد [سامری] تا بانگ کرد [گوساله] . (مجمل التواریخ)، نشانه. (منتهی الارب). علامت. باقیماندۀ از شی ٔ. بقیۀ چیزی. (منتهی الارب). برجای ماندۀ کاری یا کاری خطیر. ج، آثار، اثور. (منتهی الارب) :
آنکه زی اهل خرد دوستی عترت او
با کریمی نسبش تا بقیامت اثر است.
ناصرخسرو.
به نشابور مصلّی را چنان کرد که به هیچ روزگار کس نکرده بود از امرا و آن اثر بر جای است. (تاریخ بیهقی). گفت عجب دانم چه در مکّه که حرم است این اثر نمی بینم و چون اینجا نباشد چون توان دانست که بولایت دیگر چون است. (تاریخ بیهقی). گفت تراحق قدیم است و دوستداری و اثرها نموده ای در هوای دولت ما [مسعود خطاب به ابوسهل حمدوی] . (تاریخ بیهقی). ویرا نیکو اثرهاست در غور چنانکه یاد کرده آید. (تاریخ بیهقی). اثرهای بزرگ نمود تا از وی بترسیدند ودم درکشیدند. (تاریخ بیهقی). وی پیش پدر کارهای بزرگ کرد و اثرهای فرزانگی فراوان نمود. (تاریخ بیهقی) .بودلف... مقرر است که در ولایت جبال چه کرد و چند اثر نمود و جانی در خطر نهاد. (تاریخ بیهقی). خاندان این دولت بزرگ را آن اثر و مناقب بوده است که کسی را از دیگر ملوک نبوده. (تاریخ بیهقی). میخواستم که در روزگار وزارت خداوندگار اثری بماند این توفیر بنمودم. (تاریخ بیهقی). این دولت بزرگ را آن اثر و مناقب بوده است چنانکه پیغمبران را باشد. (تاریخ بیهقی). اثرهای بزرگ افتاد. (تاریخ بیهقی). اثرهای مردانگی فراوان نمود. (تاریخ بیهقی). اگر خواهی از نکوهش عامه دور باشی اثرهای ایشان را ستاینده باش. (منسوب به نوشیروان) (قابوسنامه). و اثر اصطناع پادشاه بر این کرامت هرچه شایعتر شد و من بنده بدان مسرور و سرخ روی گشتم. (کلیله و دمنه). و کسری را بمشاهدت اثر رنجی که در بشرۀ برزویه هرچند پیداتر بود، رقتی عظیم آمد. (کلیله و دمنه).
قد او شعله ای است از دیدار
که در او دود را اثر باشد.
مسعودسعد.
همی چون سکندر بگشتم از آنک
بماند به هرشهر از من اثر.
مسعودسعد.
صد فتح کنی بیشک وصد سال از این پس
درهند به هر لحظه ببینند اثر فتح.
مسعودسعد.
اسبی دارم که نعره واری
طی می نکند به یک شبانروز
، گفتۀ رسول. سنّت رسول. حدیث نبوی. روایت. خبر. (منتهی الارب). خبر و سنّت پیغامبر علیه الصلوه و السلام و آنچه از ایشان روایت کنند. (مهذب الاسماء). سخن صحابه. گفتۀ اصحاب. (زمخشری). ج، آثار. اثر بفتح الف و ثاء مثلثه در لغت، نشان و نشان زخم، و سنّت حضرت پیغمبر اسلام علیه الصلوه والسلام باشد. و در کتاب مجمعالسلوک آمده است که: روایت بر افعال و اقوال پیغمبر اطلاق شود. و خبر فقط به اقوال آن حضرت اختصاص دارد و اثر مبنی برافعال صحابه و یاران آن حضرت است. و در مقدمۀ ترجمه شرح المشکوه گوید: اثر نزد محدّثین اطلاق میشود بر حدیث موقوف و مقطوع، چنانکه گویند: در آثار چنین آمده است. برخی دیگر گفته اند که اثر بر حدیث مرفوع نیز اطلاق میشود، مانند آنکه گویند: در ادعیۀ مأثوره چنین آمده است و در کتاب خلاصهالخلاصه گفته است که فقها حدیث موقوف را اثر و حدیث مرفوع را خبر گویند. اما در نزد محدثین اثر بر موقوف و مرفوع هر دو اطلاق شود. در کتاب الجواهر گوید: و اما الاثر فمن اصطلاح الفقهاءفانهم یستعملونه فی کلام السلف. و شرح آن در فصل ثاءاز باب حاء مهمله بیاید. و در تعریفات، سیدشریف جرجانی گوید: اثر را چهار معنی باشد: اول - نتیجه و آن حاصل هر چیز است. دوم - علامت و نشانه باشد. سوم - بمعنی خبر است. و چهارم - آنچه که بر چیزی مترتب شود. و آن در نزد فقها مسمی بحکم باشد. (کشاف اصطلاحات الفنون)، آگاهی، مقابل عین: لااثر بعدالعین. (تاج العروس).
- امثال:
یطلب اثراً بعد عین، در حق کسی گویند که اصل را از دست داده آثار و نشان آن طلب کند.
، داغ. رجوع به کلمه داغ شود، تأثیر: در گفتن اثری است که درنگفتن نیست.
چنان کس کش اندر طبایعاثر
ز گرمی و نرمی بود بیشتر.
(کلیله و دمنه).
آب و آتش و دد و سباع و دیگر موذیان رادر آن اثری صورت نبندد. (کلیله و دمنه). این گفتار...در تو اثر نخواهد کرد. (کلیله و دمنه). حق بود و حرف حق را در دل بود اثر که بهیچ تأویل حلاوت عبادت را آن اثر نتواند بود که مهابت شمشیر را. (کلیله و دمنه). دمدمۀ دمنه در شیر اثر کرد. (کلیله و دمنه). گفتم ای شیخ در حیوانی اثر کرد و ترا همچنان تفاوت نمیکند. (گلستان)، خاصیّت، معلول. مسبّب:
گفتم ز هفت دائره این هفت هشت میل
گفتا زهفت سایره این هفت هشت اثر.
ناصرخسرو.
سوی ما زان نگرند ایشان کز جوهرشان
خرد و جان سخنگوی بما در، اثرند.
ناصرخسرو.
خدای را چه شناسد کسی کزو اثر است
چو زین اثر نه نصیبی و نه اثر دارد.
ناصرخسرو.
آفتابی که در همه عالم
اثر تو همی ضیا باشد.
مسعودسعد.
گر کجی را شقاوت است اثر
راستی را سعادت است اثر.
سنائی.
، اجل: من سرّه ان یبسط اﷲ فی رزقه و ینسا فی اثره فلیصل رحمه (حدیث) ، هرکه او را مسرور گرداند گشایش دادن خدا در رزق او و درنگ و تأخیر کردن در اجل او، پس او را باید که صلۀ رحم بجای آرد. (منتهی الارب).
- براثر، از پی.از عقب. دنبال: نماز دیگر چون امیر مسعود بخدمت درگاه آمد و ساعتی درنگ ببود و بازگشت، بوالحسن کرخی براثر بیامد و گفت سلطان میگوید باز مگرد. (تاریخ بیهقی). بامدادان در صفۀ بزرگ بار داد [امیر مسعود] و حاجبان برسم میرفتند پیش و اعیان براثر ایشان آمدن گرفتند برترتیب. (تاریخ بیهقی). و من [ابوالفضل بیهقی] براثر استادم برفتم تا خانه خواجۀ بزرگ. (تاریخ بیهقی). و آنچه که خواسته آمده است از لوا و عهد و کرامات با رسول براثر است. (تاریخ بیهقی). براثر این دیوسوار، خیلتاش در رسید. (تاریخ بیهقی). براثر شیروان بیامد. (تاریخ بیهقی). رسولان برفتند و امیر براثر ایشان. (تاریخ بیهقی). لاجرم حقهای آن پیر مشفق نگاهدارم در فرزندان وی.... ویکی را که رأی واجب کند بر اثر فرستاده میشود تا آن کارها بواجبی قرار گیرد. (تاریخ بیهقی). براثر وی قضاه و فقها بیرون آمدند. (تاریخ بیهقی). و آنچه از باغ من گل صد برگ خندید شبگیر، آنرا بخدمت سلطان فرستادم و براثر بخدمت رفتم. (تاریخ بیهقی). مصرّح بگفتیم که براثر سالاری محتشم فرستاده آید بر آن جانب تا آن دیار را که گرفته بودیم ضبط کند. (تاریخ بیهقی). خواجه بدرگاه آمد... و اولیا و حشم براثر وی بیامدند. (تاریخ بیهقی). هم اکنون افشین براثر من دررسد و امیرالمؤمنین گوید من این پیغام ندادم، بازگردد... (تاریخ بیهقی). حاجب گفت... همه قوم با وی خواهند رفت... که زشت بود با وی [امیر محمد] ایشان را بردن، و من اینجاام تاهمگان را بخوبی و نیکوئی براثر وی بیاورند. (تاریخ بیهقی). ده دوازده فرسنگ جانب ولایت خود رفته بود [آلتونتاش] عبدوس را براثر وی بفرستادند. (تاریخ بیهقی). عبدوس بفرمان، براثر وی [آلتون تاش] بیامد و اورا بدید. (تاریخ بیهقی). از فرایض است با ایشان [خانان] مکاتبت کردن آنگاه براثر رسولان فرستادن و عقدو عهد بستن. (تاریخ بیهقی). حسن سلیمان با خیل خود ساخته بیامد و بگذشت و براثر وی مردم شهر. (تاریخ بیهقی). براثر ابوالقاسم حصیری را... به رسولی نامزد کرده می آید (تاریخ بیهقی). امیر [مسعود] علامت را فرمود تا پیش می بردند و خود خوش خوش براثر آن میراند. (تاریخ بیهقی). یکی را که رأی واجب کند براثر فرستاده میشود. (تاریخ بیهقی). و پس از اینجا براثر شما حرکت کنم. (تاریخ بیهقی). گفتم بدرود باش نه آن خواستم که براثر شما نخواهم آمد. (تاریخ بیهقی).
براثر روز شود شب چنانک
نعمت را براثرش نکبت است.
ناصرخسرو.
ناصبی، ای خر، سوی نار سقر
چند روی براثر سامری.
ناصرخسرو.
روز رخشان زپس تیره شبان گوئی
آفرینست روان براثر نفرین.
ناصرخسرو.
هر عسلی را حنظلی در پی است و هر نعمتی را محنتی براثر است. (قصص الأنبیاء). و سیلاب مرگ براثر است و بام سرای عمر ویران. (قصص الأنبیاء). و شب اجل نزدیک و صبح قیامت براثر آدمیزاد. (قصص الأنبیاء).
تا آمدی خبرز خرامیدنش بما
پیش از خبر رسید و خبر ماند براثر.
سوزنی.
طلیعه آمد و آنک سپاه براثر است
بدید خواهد گشتن حقیقت از موهوم.
سوزنی.
لوطیکان چون ردۀ مورچه
پیش یکی و دگری براثر.
سوزنی.
بازرگان مزدوری گرفت... تا وی را [شنزبه را] اندیشه دارد و چون قوت گیرد براثر او ببرد. (کلیله و دمنه). و راست گفته است آن حکیم که سگ را گرسنه دار تا براثر تو پوید. (کلیله و دمنه). و براثر آن اگر دیو فتنه در سر آل بوحلیم جای گرفت تا پای از حد بندگی بیرون نهادند. در تدارک کار ایشان رسوم لشکرکشی و آداب سپاهداری از نوعی تقدیم فرمود که روزنامۀ سعادت به اسم وصیت او مورخ گشت. (کلیله و دمنه). اتفاق راگاو براثر ایشان برسید. (کلیله و دمنه).
گر براثرش پلنگ باشد
بیرون نشود ز جا چو خرپوز.
نزاری.
صبر و ظفر هردو دوستان قدیمند
براثر صبر نوبت ظفر آید.
حافظ.
امید رفته بکوی توام چو از سفر آید
به هر قدم که رود حیرتیش براثر آید.
طالب آملی.
- ، پیرو. تابع:
ما براثرش عترت پیغمبر خویشیم
و اولاد زنا براثر رأی و هوی اند.
ناصرخسرو.
- ، به تبع. به پیروی: و رفتن براثر هوی که عاقل را هیچ ضرر و سهو چون تبع هوی نیست. (کلیله و دمنه).
- اثر بستن، پیدا کردن اثر:
دل است اینکه از گریه ریزد شرر
دل است اینکه بر ناله بندد اثر.
ظهیری.
- اثر داشتن، نشانه داشتن. علامت داشتن:
بر سمن از مورچه داری نشان
بر قمر از غالیه داری اثر.
معزی.
- ، تأثیر. مؤثر بودن:
نالۀ سینۀ مجروح اثرها دارد
زخم چندانکه بهم نامده محراب دعاست.
صائب.
- اثر کردن، تأثیر. کارگر شدن:
بر من آن گفت بس اثر نکند
که به تن آشنای حرمانم.
مسعودسعد.
عاقبت هم نکند نالۀ سلمان اثری
کی کند کی، مگر آن دم که نماند اثرم.
سلمان ساوجی.
- اثر کردن در، گرفتن در:
آه سعدی اثر کند در سنگ
نکند در تو سنگدل تأثیر.
سعدی.
- اثر گذاشتن، نشانه نهادن. علامت گذاشتن:
ز آب تیغ اثر در گلوی ما بگذار
ازین شراب نمی در سبوی ما بگذار.
صائب.
- اثر گرفتن، تأثیر پذیرفتن:
از موی تو ربوده نشان ملک و غالیه
وز روی تو گرفته اثر ماه و آفتاب
بنموده در ولی ّ و عدو خلقش آن اثر
کاندر قصب نموده گهر ماه و آفتاب.
انوری.
- اثر ماندن، نشانه ماندن از کسی یا چیزی:
اثر خواجه نخواهم که بماند بجهان
خواجه خواهم که بماند بجهان در اثرا.
(از المعجم شمس قیس).
- اثری، منسوب به اثر. اخباری. محدث. راوی. (منتهی الارب).
- رفتن اثر، محو شدن اثر. برطرف شدن اثر:
جگرم خون شد و از دیده برون رفت و نرفت
اثر داغ فراق تو هنوز از جگرم.
سلمان ساوجی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اثیر
تصویر اثیر
(پسرانه)
شریف، کریم
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از اثیر
تصویر اثیر
برگزیده، مکرم
کرۀ آتش که بالای کرۀ هوا قرار دارد
کنایه از روان، روح
کنایه از آسمان
فرهنگ فارسی عمید
(اُ)
جمع واژۀ اثر و اثر و اثر
لغت نامه دهخدا
(اُ ثَ)
صحرای اثیر، جائی است بکوفه منسوب به اثیربن عمرو السکونی الطبیب الکوفی معروف به ابن عمرّیا معاصر علی علیه السلام. (معجم البلدان) (مراصد)
لغت نامه دهخدا
(اُ ثَ)
سکونی. ابن عمرو معروف به ابن عمرّیا. طبیبی است. (منتهی الارب). و او کوفی بوده. رجوع به اثیر (صحرای...) شود
لغت نامه دهخدا
(اَ)
نعت از اثر. مأثور. برگزیده. کریم.
لغت نامه دهخدا
(اَ)
از اتباع است: شی ٔ کثیرٌ اثیر. مانند بثیر. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
از یونانی اثر و لاتینی ای ثر، کرۀ نار که بالای کرۀ هواست. فلک الدنیا. فلک الافلاک. (شعوری از محمودی). سایلی رقیق و تنک، بی وزن، که طبق عقیدۀ قدما فضای فوق هوای کرۀ زمین را فرا گرفته است. اتر:
یکی آتشی داند اندر هوا
بفرمان یزدان فرمانروا
که دانای هندوش خواند اثیر
سخنهای چرب آرد ودلپذیر.
فردوسی.
اثیر و پس هوا پس آب و پس خاک
که زادستند این هر چار ز افلاک.
ناصرخسرو.
همیشه تا نبود خاک را فروغ اثیر
همیشه تا نبود ماه را علوّ زحل.
مسعودسعد.
نه نه که گر فلک بودم بوته
و آتش بود اثیر نه بگدازم.
مسعودسعد.
به تیره ابر و به روشن اثیر در حرکت
ز تیغ و تیرش آموختند برق وسحاب.
مسعودسعد.
تا طبعها مراتب دارند مختلف
آبست بر زمین و اثیرست بر هوا.
مسعودسعد.
ز جرم جرم نماند اثر برحمت تو
اگر بود ز ثری جرم تا اثیر مرا.
سوزنی.
تف ّ سعیر در نظر هیبت تو هست
چونانکه هست تف ّ اثیر اندر آسمان.
سوزنی.
آن صانعی که هست ز تأثیر صنع او
چندین هزار شمع دل افروز در اثیر.
سوزنی.
آب او آتش از اثیر انگیز.
نظامی.
گرمی تن را همی خواند اثیر
که ز ناری راه اصل خویش گیر.
مولوی.
همچو آن مستی که پرّد بر اثیر
مه کنارش گیرد و گوید که گیر.
مولوی.
عین آتش در اثیر آمد یقین
پرتو سایه ی ویست اندر زمین.
مولوی.
آدمی بر قدر یک طشت خمیر
برفزود از آسمان و از اثیر.
مولوی.
لیک شمسی که از او شد هست اثیر
نبودش در ذهن و در خارج نظیر.
مولوی.
اوج تو در حضیض و هوای تو در هبوط
وضع تو بر اثیر وبخارت بر آسمان.
خواجوی کرمانی.
آفتابی ز علم روشن تر
نیست، بی علم روزگار مبر
گر نخواهی تو نورعلم اندوخت
بتنور اثیر خواهی سوخت.
اوحدی مراغه ای.
- چرخ اثیر، فلک نار. کرۀ آتش:
بچاه اندرون بودم آن روز من
برآوردم ایزد بچرخ اثیر.
ناصرخسرو.
همت او که با فلک تدویر و چرخ اثیر برابری میکرد بدست تقدیر زبون شد. (ترجمه تاریخ یمینی).
لغت نامه دهخدا
(اَ)
اخسیکتی. از شعرای مائۀ ششم ه.ق. عوفی در لباب الالباب ج 2 ص 224گوید:... شعر او آنچه هست مصنوع است و مطبوع و معانی او را ملک است و وقتی یکی از فضلا از داعی معنی این چند بیت که در قصیده ای معروف گفته است سؤال کرد:
چو طرد و عکس حروف تهجی اقبال
بحفظ دامن اقبال جمله تن چنگی
عدو اگر نبود گو مباش آن بدرگ
بریشمی ست بر این ارغنون سرآهنگی
بقای جان تو خواهم که ام ّاوتار است
که گر بلغزد پایش قفا خورد چنگی.
بنده را در خاطر آمد که طرد و عکس حروف اقبال، لا بقا باشد یعنی لابقاء الاقبال حفظ جمله تن چنگی (؟) جماعت فضلا بپسندیدند و امّا بیت دیگر روشن است که جماعت مغنیان بریشم سرآهنگی از برای جمال را بندند و آنچه در وقت ضرب ناخن بدان آید آن را ام ّالاوتار گویند. و نیز عوفی در لباب الالباب ج 2 ص 223 آرد: وقتی مجیر (بیلقانی) از خدمت سلطان قزل ارسلان تخلّف نمود، سلطان فرمود تا اثیر اخسیکتی و جمال اشهری را طلب کردند و ایشان را به عزّ نظر خود منظور گردانید. دولتشاه در تذکرۀ خود ص 121 آرد: او دانشمندفاضل بوده و در سخنوری مرتبۀ اعلی دارد، از اقران امیر خاقانی بوده است. اصلش از ترکستان است از ناحیت اخسیکت من اعمال فرغانه، اما در عراق عجم و بلاد آذربایجان ساکن شد و حاکم خلخال و ماسوله او را به خود خواند و در آخر عمر در آن دیار بسر برد و اتابک ایلدگز طالب صحبت اثیر بوده، ملاقات کرد امّا صحبت و ملازمت میسر نشد و ترک و تجریدی تمام داشته و این قصیده را در جواب خاقانی می گوید، مر آن قصیدۀ خاقانی را که مطلعش این است:
قحط وفاست در بنۀ آخرالزمان
هان ای حکیم، پردۀ عزلت بساز هان.
قال اثیرالدین فی الجواب:
ای عقل خنجر تو و ناوردگاه جان
بیرون جهان سمند مراد از پل جهان
عنّین رگی ست دهر مده تاب در کمند
بیوه زنی ست چرخ منه تیر در کمان.
و در تحریض نفس بقناعت و ترک دنیا این دو بیت در ختم قصیده میگوید که:
ای عقل نازنین چو توئی مقتدای نفس
تا کی سرای طغرل و تاکی در طغان
خلقان حرص و آز بکش از سر اثیر
وز ننگ مدح گفتن خلقانش وارهان.
... ارباب فضل اثیر را در شاعری مسلّم میدارند و بعضی را مدّعا آن است که سخن آن بر سخن خاقانی و انوری فضل داردو بعضی این دعوی را مسلّم نمی دارند، انصاف آن است که هر یک از این سه فاضل را شیوه ای است که دیگر را نیست. اثیر سخن را دانشمندانه میگوید و انوری سلیقۀ سخن را خوبتر رعایت میکند و خاقانی از طمطراق لفظ بر همه فضل دارد... و نیز دولتشاه (در ص 80) آرد: فاضل زمان خود اثیرالدین اخسیکتی رحمهاﷲ تعالی علیه معاصرخاقانی بوده و از دیار فرغانۀ ترکستان به آرزوی مشاعرۀ خاقانی آهنگ ملک شروان کرد، در راه بخدمت سلطان السلاطین ارسلان بن طغرل پیوست و ارسلان بن طغرل او را تربیت کلّی کرد و اثیر همواره معارض خاقانی می بوده و سخن خود را بر سخن خاقانی مقدّم میداشته و این قطعه را خاقانی نزد اثیر فرستاد بدین دستور، ﷲ درّ قائله:
خرد خریطه کش خامۀ بنان منست
سخن جنیبه بر خاطر و بیان منست
بکردگار که دور زمان بدید آورد
که دور دور منست و زمان زمان منست
منم که یوسف عهدم بقحطسال سخن
که میزبان گرسنه دلان زبان منست
بشرق و غرب رود نامۀ ضمیرم از آنک
کبوتر فلکی پیک رایگان منست
ز ژاژخائی هر ابلهی نترسم از آنک
هنوز در عدم است آنکه هم قران منست
منم به وحی معانی پیمبر شعرا
که معجز سخن امروز در بیان منست
توئی که صاحب قدح منی اگر روزی
به غبن کشته شوی این شرف هم آن منست. (؟)
و اثیرالدین این قطعه درجواب فرستاد:
گره گشای سخن خامۀ نوان منست
خزینه دار روان خاطر روان منست
کشید زین من این دیزۀ هلال رکاب
از آنکه شهپر روح القدس عنان منست
کنار آستی جان چو بحر پردر شد
که در ولایت معنی گدای کان منست
من ارسلان شه ملک قناعتم، زین روی
جهان قیصر و خان صدیک جهان منست
کمان من نکشد دست و بازوی شروان
که تیر چرخ یک اندازی از کمان منست
نه من قرین وجودم ؟ سفه بودگفتن
هنوز درعدمست آنکه همقران منست
زمان زمان زمین گستر خردبخش است
محال باشد گفتن، زمان زمان منست
وگر زبان هنر می سراید این دعوی
بحکم عقل سجل میکنم که آن منست.
و میان اثیر و خاقانی معارضات بسیار است هر دو فاضل و دانشمند و خوشگوی بوده اند. و هم دولتشاه جوهری زرگر شاگرد ادیب صابر را از اقران اثیر میشمارد. (تذکرهالشعراء ص 118). هدایت در مجمع الفصحاءج 1 ص 102 آورده است: گویند بسبب ارادت و اخلاص و خدمت جناب شیخ نجم الدین الکبری بمقامات عالیه رسیده به انزوا و انقطاع در خلخال سکونت گزید تا رحلت یافت وکان ذلک فی سنه 562. ه.ق. دیوانش دیده شد. بدیع الزمان فروزانفر در سخن و سخنوران ج 2 ص 187 به بعد گوید: نام یا لقب وی اثیرالدین است که در اشعار خود و معاصرینش بیشتر با حذف مضاف الیه استعمال شده و اگر هم نامی جز اثیر داشته بهیچ روی در اشعار و کتب تذکره یاد نشده و این میرساند که وی هم بزمان خود به نام اثیر اشتهار یافته است. اخسیکتی نسبت است به اخسیکت از محال فرغانه که در آنجا متولد گردیده و گاهی هم تنها بهمین نسبت خود را شناسانده و نیز خویش را باعنوان ترکیبی یعنی اثیر اخسیکتی یاد می کند. اثیرالدین شاعری ورزیده طبع و اشعار وی متین است. مایۀ طبیعی و استعداد اصلی او به احتمال اغلب مانند شعرای نامور قرن ششم بوده از هیچ یک پایه ای فروتر نداشته، چنانکه مخترعات لفظی و معنوی او که در حد خود بسیار است، گواهی میدهد ولی تمایل او بتقلید دیگران که طبع بلندش را پای بند کرده و مسیر فکر و تصوّر او را محدود ساخته وی را از درجۀ نخستین در نتیجه، فروتر آورده و آن فکر توانای گرم رو که چون آفتاب جهانتاب ممکن بود سراپای عالم ادب را بنور خود فرا گیرد، در مدار تقلید محدود گردیده و تنهابپرتو دیگران نورپاشی میکند. او در این روش مانند کسی است که بتقلید طبیعت شاخه گلی از کاغذ رنگین بیاراید یا پیکری از فلز بسازد چنانکه مردم از که و مه دقت صنع و چیره دستی او را تصدیق کنند و به استادیش مسلم دارند لیکن از آن شاخۀ گل بوی نشنوند و طراوت نبینند. اثیرالدین همان استاد چابکدست است که با کمال مهارت سبک سنائی و انوری را تقلید میکند ولی آن روح و ملاحت که در سخن سنائی و انوری است دراشعار او موجود نیست و او اگرچه به انوری نمیرسد، میتوان او را یکی از مقلدان خوب انوری شمرد. چند قصیده هم بطریقۀ خاقانی سروده و از عهده برآمده. و او خود را از خاقانی برتر میداند و این گفته از انصاف دور است. اشعار اثیرالدین گذشته از تأثیر معاصرین از فنون لفظی بلاغت هم متأثر است و گویا او را برعایت قوانین این فن میل وافر بوده چنانکه آثار آن در اکثر اشعار وی پیداست و بسیاری هم از ابیات وی بجهت بلاغت پسندیده و رائق است چنانکه بواسطۀ همین تکلّف، قسمتی از آنها پیچیده و سست و کنایات و تشبیهات آن خلاف غرض و نادلپذیر میباشد. همچنان اطلاعات او از ریاضی و فلسفه که میتوان گفت در قسمت اکثر استخوان بندی ادبیات قرن ششم را تشکیل میدهد در فکر وی تأثیر بلیغ داشته و لازم لاینفک اوست و همیشه با وی همراه است تا بدان حد که در تصویر و وصف مناظر طبیعی و مظاهر عشق هم دست از دقّت های فلسفی نکشیده و بر خلاف رویّه و منطق شعرا که باید بواسطۀ حسن تصویر، شنوندگان را بعالم خویش واردکنند تا مانند شاعر یا نویسنده بهره برند یا نتیجه گیرند او بجهت دقّت فکر و صنعتهای ادبی، خواننده را بحیرت عجیب می افکند و از اصل موضوع چندین مرحله دور میسازد. روی هم رفته اگر چه اثیر سخن خود را تالی وحی سماوی می پندارد و انصاف آن است که طبع و فکر او تواناست و بیشتر اشعار وی متین و محکم است و ترکیبات تازه بسیار دارد ولی هم بحکم انصاف و عدالت دلبستگی و فریفتگیش نسبت بفنون بلاغت و معانی باریک وی را ازکمال و مرتبۀ بلندتری که ممکن بود بدان دست یابد باز داشته و چندان که اشعارش قوی و جزیل است رونق و آب و لطافت ذوق ندارد. بعضی از تذکره نویسان نوشته اند که او مرید نجم الدین احمد بن عمر خیوقی معروف به نجم الدین کبری مقتول سنۀ 618 ه.ق. بوده و ظاهراً این سخن اصلی ندارد.
سلاطین معاصر: 1- رکن الدین ارسلان بن طغرل (555- 571 ه.ق.) پیش از این که وی بسلطنت رسد ظاهراً اثیر بواسطه انقلاب خراسان بر اثر ف تنه غزان و اختلاف امرای سنجری و پایمال شدن شهرها به عراق گریخته بود و هنگام آن که ارسلان بن طغرل بپایمردی شمس الدین ایلدگز به دارالملک همدان آمد و بتخت نشست اثیر قصیده ای در تهنیت وی سرود و شعر او پسندیدۀ خاطر شاه افتاد و او را نزدیک ساخت و برکشید و صلت بخشید لیکن شاه دشمنان قوی داشت و گاهی به ابخاز و زمانی به ری میتاخت و همواره گوش فرا شعر نمیتوانست داد و اثیر بی بازپرس و صلت می ماند. دشمنان طعنه میزدند و اثیر شکایت بشاه می برد و شاید سود نمیدید. ناچار عزیمت سفر کرد و نزدیک دو سال از سلطان دور بود. تا باردیگر گویا 569 ه.ق. به ارسلان راه یافت، چنانکه بدین سفر و بازگشت، در قصائد خویش اشاره میکند. اوقاتی که او در همدان بود، بزرگان دولت و رئیس علویان همدان یعنی فخرالدین علاء الدوله عربشاه را نیز می ستودو تنها شاعر خاص شاه نبود. 2- شمس الدین اتابک اعظم ایلدگز (555- 568 ه.ق.) اگرچه پیش از آنکه نام رکن الدین ارسلان بشهریاری برآید وی در ارّان و آذربایجان نفوذی هرچه تمامتر داشت و مسعود و محمد، شهریاران سلجوقی، در نگهداشت جانب وی اهتمام داشتند. لیکن پس از فرمانفرمائی ارسلان که مادرش زوجه ایلدگز بود، در تمام بلاد عراق و آذربایجان نافذالامر گردید و معنی سلطنت او را حاصل گشت. اثیرالدین که در عراق میزیست بمدح او قصائد میسرود و نواخت و صلت می یافت و چنانکه از قصائد وی برمی آید دشمنان اثیر خاطر اتابک را بر وی متغیّر ساخته و دستاویزی جسته و او را بکفر متهم ساخته اند و او در معذرت و شکایت قصیده ای سروده وآینه پیش روی کار داشته و صورت حال خود را بر رای اتابک فرانموده است. 3- اتابک جهان پهلوان نصرت الدین محمد بن ایلدگز (568- 581 ه.ق.) که از امیران شاعرنواز و ممدوح بسیاری از شعرا بوده و اثیر در مدح وی و برادرش مظفرالدین قزل ارسلان قصیده ای ساخته و دو برادر را ستوده ولی اتابک جهان پهلوان با رقیب وی مجیرالدین بیلقانی که ذکر وی بیاید عنایت بیش داشته و بدین جهت اثیر کمتر بمدح وی خاطر خویش را مشغول داشته است. 4- مظفرالدین اتابک قزل ارسلان بن ایلدگز (581- 587 ه.ق). که یک چند فرمانروای آذربایجان بود و آخرالامر دعوی سلطنت کرد و پنج نوبت گرفت و اکثر سخن سرایان عراق و آذربایجان وی را ستوده اند و او اثیر را برغم برادر که مجیر را پرورش میداد، منظور عنایت ساخت و اثیر یک چند مدایح سرود. پس به علت نامعلومی در خانه نشست. حاسدان فرصت غمز یافتند. اتابک رنجید و اثیر بمعذرت برخاست که شاه مرا از خدمت مستغنی کرد و نان پاره بخشید چندان که زبان سپاس نماند و گوشه گیری بدین علت است.
شعرای معاصر: مجیرالدین بیلقانی که با یکدیگر همچشم بوده و بتعریض و تصریح یکدیگر را هجا گفته اند. خاقانی که بروایت دولتشاه، اثیرالدین بقصد معارضۀ وی عزیمت عراق و آذربایجان کرد و اثیر در قصائد خود مقلّد اوست و بر طرز وی میرود و با اینهمه طعنه های سخت به وی زده و یکی از قطعه های او را جواب گفته و دعاوی خاقانی را بخیال خود رد کرده است.
وفات او: مؤلف مجمع الفصحا وفات او را بسال 563 ه.ق. میداندوغلط است زیرا اثیرالدین تا سال 569 ه.ق. حیات داشته چنانکه از اشعار او مستفاد است. و مؤلف آتشکده وفات او را به سال 570 ه.ق. و نویسندۀ شاهد صادق سنۀ 577 ه.ق. شمرده و بر بطلان این دو اکنون دلیلی در دست نیست. او راست:
نو کن روش را داستان، بشکن طلسم باستان
هم روزنامۀ این بخوان هم کارنامۀ آن بدر
خیز ای عزیز معنوی در ملک سلطان نوی
هر چند کانجا خسروی هم شهر کنعان آی در
درّی، بدریا کن نشب مرغی، ببستان کن طرب
ماهی، بگردون آی شب نوری، ببالا کن سفر
ای خوانده تاریخ قدم در خط محدث کش قلم
وای شاخ عالم را تو نم در بیخ عالم زن تبر
تاکی پریرویان کش بر جیشگه دل کرده خوش
زان پردۀ یاقوت فش بنمای در بگشای در
ماه تو در مشک بخم، لعل تو در جزع دژم
شهدیست در آغوش سم، نفعیست در کام ضرر
فردوس دنیا کوی تو، حورا ز خیل روی تو
در زلف عنبربوی تو، هم شام ساکن هم سحر.
###
در گردن بتان نکنی دست همچو عقد
آوارگی نبرده چو گوهر ز خانمان
ای دولت آشیان توبر شرفۀ فلک
دام زمین چه میکنی و دانۀ زمان
در چارسوی عنصر هنگامه ای است گرم
پرهیز کن ز جیب شکافان بی نشان
تاکی ز تاب کوره بسوزی ببوی گل
تا کی ز آبروی برآئی برای نان
دوران مخرّقه است چه فصل و چه انتساب
طوفان آفتست چه بام و چه ناودان
خواهی کزین خلاب برآئی گلاب وار
یک ره چو گل متاب سر از تاب امتحان.
###
آن را که چارگوشۀ عزلت میسّر است
گو نوبه پنج کن که شه هفت کشور است
چون کاهلان بسبزه گردون فرومیای
کین سبزه زار اگرچه شکفته ست بی بر است
کام طمع بعالم صورت چه خوش کنی
کین نقش شکّر است نه معنی شکّر است
در قرص مهر و گردۀ مه منگر و بدانک
بی این همه صداع، دو نانی میسّر است
از سالکان صادق پروانه ماند و بس
کو در طواف کعبۀ همّت مجاور است
گفت آفت سر است و خموشی هلاک سر
در اختیار زین دو یکی، تن مخیّر است.
###
تخته بند آهنین افکند دی بر پای آب
چون ز شیدائی همی بگسست زنجیر غدیر
از پی تجدید آئین ملوک باستان
مجلسی چون خلد فرمودی بخوبی بی نظیر
خاک صحن و آتش جامش بغارت میدهد
هر زمانی رخت آب سدره و باد سدیر
زخمۀ منقارشکل مطربش تلقین کند
بلبلان باغ را ترکیب اوزان صفیر
ز آتش منقل هوای او بوجه اعتدال
صد هزاران جنهالفردوس دارد در ضمیر
چون شرر رقاص بر سطح شراب آتشی
از طربناکی و بی باکی حباب زودمیر.
###
آنچه بر من ز دل و دلدار است
چون دهم شرح که بس بسیار است
من اگر بی دل و یارم، سهل است
چون درین حادثه دل با یار است
صبر گفتا که حمایت کنمت
دیدم او نیز بحال زار است.
###
آمد و شد بر سر کوی تو کار پای نیست
چون بدینسان خدمتی نازک بود بر سر نویس.
###
هر شبی قندیل زراندود این نیلی رواق
باغ بزم آرای را پر شمع رخشان میکند
از طبق های نثار ابر طاس سرنگون
موکب اقبال گل را گوهرافشان میکند
لاله را آتش زده بر سر زگال اندر کنار
با دو روز عمر تدبیر زمستان میکند.
###
ای نفس شرف پذیر هان و هان
خود را ز شمار هر خسی مشمر
چون مار ز خاک طعمه کن بنشین
لشکر چه کشی چو مور بهر خور
آلوده مشو که سرفراز آمد
از غایت پاکدامنی عرعر
بندیش ز خاکساری همّت
دنبال خسان مدار چون صرصر
در تعزیت گل کرم بنشین
درّاعه کبود، همچو نیلوفر.
###
صدر و گاه فلک جاه تهی ماند ز ماه
جگر شب رخ خورشید براندود ز آه
وای کان غنچه ٔنوزاد فروریخت ز بار
آه کان خسرو نوعهد درافتاد ز گاه
گرد وحشت که فشانده ست بر آن دست چو ابر
ابر ظلمت که کشیده ست در آن روی چو ماه
این نه دزدی است که از وی بجهد کس بجزع
وین نه بحریست که از وی گذرد کس به شناه.
شاه مرصّع کند قراب ولیکن
زیور اصلی ز معدن آرد صمصام
جسم بجان یافت خلقت ارچه بصورت
کسوت ارواح گشت صدرۀ اجسام
از پف هر ناقص این چراغ نمیرد
نور الهیش ضامن است به اتمام.
###
جان را هوس نظارۀ رویت
بر غرفۀ چشم تازد از زندان
زی مجلس تو چو تحفه ای آرم
دل میگوید که بر طبق نه جان.
###
هر که دست آویز او طرف کمند زلف تست
دولتش بر بام این پیروزه منظر میکند.
###
مطرب، سماع برکش و ساقی، شراب ده
ایام را بمال و فلک را جواب ده
زاری و یارب از پی روزی دگر بنه
امروز گوش هوش ببانگ رباب ده
ترشی نه رسم شاهد و ساقی ست خوش درای
دردی نه شرط عاشق صافیست ناب ده.
###
نمیتوان بسر سرّ روزگار رسید
که خانه بسته در است و نظر شکسته کلید
سپید گشت چو چشم شکوفه چشم امل
که در بهار فراغت گل شکفته ندید
بر این چهار چمن خنده ٔچو غنچه که زد
کجا بسوزن خاری جهان دلش نخلید
ببزم گیتی منشین و گرنه ساغروار
بخون سپار دل و دیده را بجای نبید
بدام مرگ برآویخت صد هزاران مرغ
که حرصش از سر منقار نیم دانه نچید
کجا شد آنکه خدنگش دل ستاره بدوخت
کجا شد آنکه حسامش سر ستم ببرید.
###
گرمایه گیرد از رخت ای دلبر، آفتاب
عاشق شود زمانه بصد دل بر آفتاب
مانده ست جمله دیده ازین منظر بلند
هر روز در نظارۀ آن منظر بلند.
###
سرو در خدمت بالای تو بربست قبا
لاله در حضرت رخسار تو بنهاد کلاه
حرقۀ درد تو دارد دل عالم که بشب
ازرق چرخ ملّمع کند از عودی آه
چون تتق برفکنی نور زند موج چنانک
نرسد مرغ نظر سوی تو الا به شناه
تا نمازی نشود دیدۀ من بنده به اشک
هیچ دستور نباشد که کنم در تو نگاه
بدسگال ار در کین تو زند فارغ باش
نقش کاقبال نگارد نشود ز آب تباه.
###
گه بر اطراف چمن غلطد بپهلو آفتاب
گه در آغوش نسیم آید بشوخی یاسمن
عودسوز لاله ها را مشک تبت در کنار
عودساز بلبلان را راه ارغن در دهن
غنچه را ره کرد همچون ساغر اندر وقت نوش
زلف مشکین بنفشه، روی می فام سمن
بر ده انگشتان چراغ افروخت دست ارغوان
تا که شمع ساق نرگس سرنگون دارد لگن
چون غراب اندر پگه خیزی علم بیرون زنیم
سوی طاوسان بستانی هزارآوا و من
چرم خرطبعان عیسی نام بیرون کش ز سر
چند پوشی صدرۀ طاوس بر قد زغن
گر بضاعت دار شرعی سود بشناس از زیان
ور عروس آرای فرعی خلعه وادان از کفن
حمله رویاروی باید کرد چون شیر عرین
روبه آسا چند از این در هر پسی دستان و فن
خلوت اعجاز وانگه سحرکاری پرده در
درگه فردوس وانگه عنکبوتی پرده تن !
###
کریم طبعا بر ساحل توانائی
بکن هر آنچه بغرقاب عجز نتوانی
همای همّتی ویرانۀ فلک بگذار
که بوم شوم کند کدخدای ویرانی
هنوز دستگهت یک دو مشت خاک بود
هرانگهی که مسلّم کنی جهانبانی
محک ّ نقد برون کن که سخت نزدیک است
عیار ملک سلیمان بفقر سلطانی
تو مرد نام نکو باش زانکه کم یابد
نشان نام نکو مرد آبی و نانی
بمال فانی در عمر ذکر باقی خر
که تا بذکر پس از عمر جاودان مانی.
###
خاتون زمان بدست شبگیر
برداشت ز چهره پردۀ قیر
چشم خوش اختران فروبست
از غمزه بخندۀ تباشیر
سرحان سحر قضیب دنبال
در قوسۀ چرخ راند چون تیر
اوتار زبانهای اوتار
بر چنگ افق کشید تقدیر
پس دست زنان خروس قوال
آهنگ بلند کرد بر زیر
من نیم غنوده نیم بیدار
کامد نفس شمال شبگیر
سرد و تر و خوش مزاجی او را
همچون دم غمگنان بتأثیر
برخاستمش بپای حرمت
بر دست نهاده دست توقیر
جانم به زبان عذر گویا
کای عکس نمای چرخ تدویر
ای هفت زمین ز تو بنزهت
وای هشت جنان ز تو بتشویر
راغ از تو پر از متاع خرخیز
باغ از تو پر از نگار کشمیر
آیا خبر از کجات پرسم
گفت از در خسرو جهانگیر.
###
خداوندا در این ایوان که گوئی
بهشت است آفریده فرهی را
بفرخ فال می خور تا مغنّی
دهد بالا سماع خرگهی را
ز اول منزل دل تا در لهو
مدان چون می رفیقی همرهی را.
###
خورشید بامداد نخندد بدان تری
گلبرگ چاشتگاه نباشد بدان خوشی
دور از تصرف لب و دندان حاسدان
شیرین تر است لعل تو چندانکه می چشی.
###
بر خوانچۀ مینای فلک خود همه قرصی است
وان هم ز پی گرسنه چشمان چو ما نیست
هر لحظه جوانی بکشد عالم اگرچند
جز بر سر پیران اثر گرد وغانیست
آسایش و سیمرغ دو نامست که معنیش
یا هست و در ادراک نمیآید و یا نیست
خاکیست میان خانه افلاک ولیکن
چندانکه ببندد ره سیلاب بلا نیست
کمتر بود از یک نفس امید فراغت
گر هست ترا حاصل واﷲکه مرا نیست
الحق گهر سخت ثمین است امان، لیک
افسوس که بر صفحۀ شمشیر بقا نیست
روی دل از این شاهد بدمهر بگردان
کآنجا که جمال است علی القطع وفا نیست
زین عالم خونخواره دلی خون شده چون لعل
دانم که مرا هست ندانم که کرا نیست
در باغ جهان گلبن امید ز تخمیست
کو را بچنین آب و هوا نشوونما نیست.
###
ای شمع زردروی که در آب دیده ای
سرخیل عاشقان مصیبت رسیده ای
فرهاد وقت خویشی، میسوز و میگداز
تا خود چرا ز صحبت شیرین بریده ای
یک شب سپند آتش هجران شوی چه باک
شش مه جمال وصل نه آخر تو دیده ای
یاری بباد داده ای ارنه چرا چو من
بدرنگ و اشکبار و نزار و خمیده ای
آنرا که نور دیده گمان برده ای تو خود
دائم در آب دیده از آن نور دیده ای
مرغی چنین شگرف که در حدخود توئی
پروانه را به هم نفسی چون گزیده ای
آری تو خود چو از مگسی زاده ای به اصل
امروز نیز با مگسی آرمیده ای.
###
ای بخوبی پای بوس عارضت ماه آمده
دست نقص از دامن حسن تو کوتاه آمده
هر شب از بحر خیالت مردم چشمم به اشک
حجره را آبی زده پس بر سر راه آمده.
###
امروز میی در کف و یاری در پیش
دستی بزن از حدیث فردا مندیش
و آن روز که چشم برکنی ای درویش
در رحمت او نگر نه در کردۀ خویش.
###
سودای میان تهی ز دل بیرون کن
از ناز بکاه و بر نیاز افزون کن
استاد تو عشقست بدانجاچو رسی
او خود به زبان حال گوید چون کن.
###
ایزد دلکی مهرفزایت بدهاد
زین به نظری به این گدایت بدهاد
خوبی وخوشی و دلفریبی و جمال
داری همه جز وفا، خدایت بدهاد.
###
ای مرهم هر سینۀ مجروح لب تو
فرسوده قدمهای دلم در طلب تو
گم کرد سر رشتۀ تدبیر دلم باز
در طرّۀ سرگم شدۀ بلعجب تو
چون تار طراز است شب و روز تن من
تا بر طرف روز پدید است شب تو
چون لاله دلم چهره بخون شست که بگرفت
سبزه طرف چشمۀ حیوان لب تو
من بنده نویسد بتو سلطان کواکب
تا خسرو خوبان جهان شد لقب تو
ای حور پریزاده برین حسن و طراوت
از آدمیان نیست همانا نسب تو
درساخته ام با غم تو، روی همین است
چون جز ز غم من نفزاید طرب تو.
###
شکر ز لعل تو در لؤلؤ خوشاب شکست
صبا بزلف تو ناموس مشک ناب شکست
شب شکسته چو در موکب مه تو براند
مه از کمال کرشمه بر آفتاب شکست
دو جزع ما چو گهربارگشت، مهر عقیق
لبت بخندۀ خوش بر در خوشاب شکست
کباب دید دل ریش ما بر آتش غم
لب تو هم نمکی تازه بر کباب شکست
برات دار عذار تو خط هندی ترک
بناشناخته این در دل خراب شکست
غلام آن خط مشکم که گوئی از عمدا
کسی خیال خطا در دل صواب شکست.
###
بخدائی که روی بند عدم
امرش از چهرۀ جهان بگشاد
باد لطفش بباغ رحمت در
بید امید را زبان بگشاد
عقدهای جواهر و اعراض
از دل کان کن فکان بگشاد
هیبتش عقل را زبان بربست
رحمتش عجز را دهان بگشاد
ساخت میتین و تیغ صبح و بدان
چشمۀ مهر از آسمان بگشاد
کمر کوه را مرصّع کرد
چون جواهر ز بند کان بگشاد
تربیت کرد نفس ناطقه را
تا بدو کشور بیان بگشاد
بوی لطفش چو رنگ بط آمیخت (؟)
نبض خون از دل روان بگشاد
از پی انس و جان بدست اجل
بند ترکیب انس و جان بگشاد
که مرا فرقت شما هر دم
عقدی ازجزع درفشان بگشاد
نعره ها میزنم که سوزش آن
چرخ را خون ز دیدگان بگشاد
ناله ها میکنم که جوزا را
کمر سیم از میان بگشاد.
###
بخدائی که رخت عزّت او
در سرای کهن نمی گنجد
از عدم ذره بی اجازت او
در خم کاف کن نمی گنجد
کانچه اندر ضمیر شوق منست
در دهان سخن نمی گنجد.
###
ز میان ببرد ناگه دل من، بتی شکرلب
به دو رخ برادر مه به دو زلف نایب شب
دو کمند عنبرینش ز خم و گره مسلسل
دو عقیق شکّرینش ز در و گهر مرکب
قدم نظر شکسته، رخش از فروغ بی حد
گذر سخن ببسته، دهنش ز تنگی لب
دو هزار جان تشنه نگرد در او و او را
پر از آب زندگانی شده روی و چاه غبغب
شده کیسه دار دلها لبش از طویلۀ در
زده کاروان جانها مهش از میان عقرب
بنشستم و زمانی برخش نگاه کردم
دل از این نشست در خون، من از آن نگاه در تب
چو سؤال بوسه کردم بکرشمه گفت با من
تو نه مرد این حدیثی فاذا فرغت فانصب.
###
یاد میدار که از مات نمی آید یاد
ای امید من و عهد تو سراسر همه باد
نکنی یک طرف از قصه ٔمن هرگز گوش
نزنم یک نفس از غصۀ تو هرگز شاد
یاوری نیست که با خصم تو بردارم تیغ
داوری نیست که از هجر تو بستانم داد
تو نگفتی که وصالم برساند بخودت
راستی نیک رسانید که چشمش مرساد
گفتی ار فاش کنی عشق پری جان نبری
نبرم خود نبرم حسن تو جاوید ز یاد
گر غرض خون منست از سر، اینک سر و طشت
ورنه این طشت سه سال است که از بام افتاد
من بر این تهمت اگر کشته شوم با کی نیست
همه سرسبزی کمتر سگ دربان تو باد
عاقبت خواستی از من خیراﷲ جزاک
او همان شب بعدم رفت که حسن تو بزاد
گلۀ وصل توبا هجر تو می گفتم دوش
که ستد عمر وز او هیچ بجز غم نگشاد
در میان روی بمن کرد خیالت که اثیر
زین سخن بگذر و این واقعه بگذار ز یاد
عشق ما مظلمۀ کس بقیامت نبرد
که ز تو عمر ستد در عوضش عشق بداد.
###
ای کمین گاه فلک ابروی تو
آبروی آفتاب از روی تو
کس نداند تا چه ترکی میرود
با جهان از طرۀ هندوی تو
کرد خلقی را چو غنچه چشم بند
یک فسون از نرگس جادوی تو.
###
خدمت جهّال کم کنم که فزونست
پایۀ نطقم ز قدّ کوته افهام
لغت نامه دهخدا
(اَ جَ)
ماهرتر در تجارت. و منه: اتجر من عقرب. (و عقرب نام بازرگانی است)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
موصل پیش از تسمیۀ بدین نام، اثور و بقولی اقور نامیده میشد.
لغت نامه دهخدا
(اَ مُ)
جج ثمر، خرامیدن، بازگردیدن
لغت نامه دهخدا
(اَ مَ)
پرمیوه تر. میوه دارتر، در سال ششم درآمدن (شتر) : اثنی البعیر. (منتهی الارب) ، دوم شدن دیگری را: یقال هذا واحد فاثنه، ای کن ثانیه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ جَ)
مردی که شکمش کلان و فراخ باشد. (منتهی الارب). بزرگ شکم. (مهذب الاسماء). مرد برآمده تهیگاه. (منتهی الارب).
لغت نامه دهخدا
(پَ رَ)
قصاص یافتن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ ثْ)
جمع واژۀ ثأر
لغت نامه دهخدا
(اُ ثَ)
مصغر اثر
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
درازتر و سطبرتر و گرامی تر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج).
لغت نامه دهخدا
(اَ جَ)
فاجرتر. (یادداشت بخط مؤلف) ، ستایش کننده. (برهان) (آنندراج) (هفت قلزم). رجوع به افتد و مزدیسنا و تأثیر آن در ادبیات پارسی ص 321 شود
لغت نامه دهخدا
(اَ جُ)
جمع واژۀ حجر. سنگها
لغت نامه دهخدا
(اُ جُرر)
سنگ، یکم.
- احدی، یک تن. هیچکس. کسی: عاجز نمیکند او را هیچ دشواری و مفر و گریزگاهی نیست هیچ احدی را از قضای او. (تاریخ بیهقی).
، کس. دیّار: ما فی الدّار احد، نیست در خانه کسی. (منتهی الارب) ، روز یکشنبه. ج، آحاد، احدان و یا احد جمع ندارد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ جَ)
بعیر ازجر، شتر که در مهره های پشت او شکستگی باشد از بیماری یا از پشت ریش. (منتهی الارب). و هو الذی فی فقاره (ای فقار ظهره) انخزال من داء او دبر. (تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(اَ جَ)
مرد کلان شکم. (آنندراج). بزرگ شکم. (از اقرب الموارد) (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی) : رجل اعجر، مرد کلان شکم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(اَ جَ)
حوض پاکیزه گل. (منتهی الارب). گردابی که موضع او گل خالص باشد.
لغت نامه دهخدا
(اَ جَ)
مأخوذ از لنگر فارسی است و آن چند چوب است که بهم بندند و میان آنها رابا ارزیر گداخته و جز آن پرکنند چندانکه مانند سنگ گران گردد و بتک نشیند. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج). ج، اناجر. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ جَ)
ترسان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
تصویری از ابجر
تصویر ابجر
آویخته ناف، ناف بر آمده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اهجر
تصویر اهجر
دراز تر، زفت تر ستبر تر، گرامیتر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اوجر
تصویر اوجر
ترسان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از افجر
تصویر افجر
فاجرتر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اعجر
تصویر اعجر
شکم گنده، کیسه پر، گره دار، برآمده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اثمر
تصویر اثمر
ثمر
فرهنگ لغت هوشیار
کره آتش که بالای کره هواست سایلی رقیق و تنک و بی وزن که طبق عقیده قدما فضای بالای هوای کره زمین را فرا گرفته است اتر یا چرخ اثیر. کره آتش فلک نار، آسمان، بعقیده برخی از فیلسوفان قدیم روح عالم، سایلی بی وزن و قابل قبض و بسط که فضا را پر کرده و در همه اجسام نافذ است اتر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اثیر
تصویر اثیر
به باور قدما کره آتش که بالای کره هواست، سیالی رقیق و بی وزن است
فرهنگ فارسی معین