جدول جو
جدول جو

معنی اتریب - جستجوی لغت در جدول جو

اتریب(اَ)
نام خره ای بمشرق مصر و قصبۀ آن را عین شمس نامند. و در آن نودو پنج قریه است، از آن جمله بنها العسل. (دمشقی)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اتراب
تصویر اتراب
ترب ها، هم سالان، همزادان، جمع واژۀ ترب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اریب
تصویر اریب
عاقل، دانا، خردمند، متدبّر، متفکّر، فروهیده، نیکورای، داناسر، بخرد، صاحب خرد، فرزانه، راد، خردور، پیردل، لبیب، فرزان، خردومند، خردپیشه، حصیف
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اریب
تصویر اریب
کج، خمیده، به صورت کج مثلاً کمد را اریب گذاشته بود
بر (به) اریب: به صورت مایل و کج، برای مثال یک قدم چون رخ ز بالا تا نشیب / یک قدم چون پیل رفته بر اریب (مولوی - مجمع الفرس - اریب)
فرهنگ فارسی عمید
(اِ تِ)
خاک آلود کردن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (دهار) (صراح اللغه) (اقرب الموارد) (آنندراج). خاک افشاندن بر چیزی و خاک آلود کردن آنرا. (از قطر المحیط) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، خاک ساختن چیزی را. (قطر المحیط) ، پوشاندن سقف یا جز آن را بخاک. (قطر المحیط) ، بسیارمال گردیدن و بی نیاز شدن مرد چنانکه گوئی مال او بقدر خاک است. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). بسیارمال گردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، کم مال شدن وفقیر گردیدن چنانکه از شدت فقر خاک نشین شدن و از لغات اضداد است. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). کم شدن مال. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِ خِ)
تریب بکسی، دیدن از وی چیزی که به شک اندازد وی را. (از اقرب الموارد) (از المنجد) ، تریب از کسی یا چیزی، ترسیدن از آن. (از اقرب الموارد) (از المنجد)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
سینه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
درویش، چنانکه به خاک زمین چسبیده است. (از المنجد). در اصطلاح فارسی خاک نشین. محتاج
لغت نامه دهخدا
(تَ / تِ یَ)
لغتی در تراب. (از تاج العروس) (منتهی الارب). تراب و خاک. (ناظم الاطباء). خاک و زمین. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
خردمند. (صراح) (مهذب الاسماء). بخرد. عاقل. (آنندراج) (کنز اللغات). زیرک. دانا. (وطواط) (آنندراج). ارب. ج، ارباء. (مهذب الاسماء) : ادیبی اریب
لغت نامه دهخدا
(اُ)
محرف. (جهانگیری) (برهان). کج. منحرف. قیقاج (بترکی). (برهان). اریف. اریو. (رشیدی). وریب و این اریب اصل کلمه مورب عرب است، یا هر دو زبان این کلمه را داشته اند و مؤلف غیاث اللغات گوید: این (کلمه) امالۀ وراب است بعد ابدال واو بهمزه:
سر بتاب ازحسد و گفتۀ پر مکر و دروغ
چرب کن مغز و مخر جامۀ پرکوس و اریب.
ناصرخسرو.
، جوانمرد. آنکه شاد شود چون عطا دهد. (مهذب الاسماء). مرد شاد بعطا دادن. هرکه از سخاوت پشیمان نشود. که خرّم بود در سخاوت کردن. سخی:
الالمعی الاریحی ّ المربحی
واللوذعی الفیلسوف المدره.
عبدالرزاق بن احمد العامری الشاعر
لغت نامه دهخدا
(دَ رِ اَ)
دیری است در مصر و معروف به دیر مارت مریم. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ ترب. همزادان. همسالان. اسنان. هم سنان. هم عمران، همسران. امثال. اقران. دوستان: با طراوت جوانی و مقتبل شباب در اقران و اتراب خویش بی نظیر است. (ترجمه تاریخ یمینی). بسبب مناسبت شباب در زمرۀ اتراب و اصحاب او منتظم گشت. (ترجمه تاریخ یمینی). بقوت شباب و مساعدت اصحاب و اتراب بر ملک مستولی شد. (ترجمه تاریخ یمینی). اقوال ابناء زمان و اتراب و اقران که اخوان دیوانند... (جهانگشای جوینی) ، زنان نوعمر. دختران دوشیزه: و روزی چند باستیفای لذات با لدات و اتراب مشغول گشت. (جهانگشای جوینی)
لغت نامه دهخدا
(اُ)
رجوع به اطریش شود، فراخی. فراخا. گشادگی. سعه. وسع. وسعت. توسیع. فسحت. گنجایش: عرصۀ غزنه در اتساع بنیان و استحکام ارکان از جملگی بلاد عالم درگذشت. (ترجمه تاریخ یمینی). بعرصه ای از آن حدود که اتساعی داشت لشکر را عرض بازداد و صفها بیاراست. (ترجمه تاریخ یمینی) ، مقدرت. نضرت. نضارت، کثرت مال. ملک. مکنت. ثروت. وفره. دولت.
- اتساع پیدا کردن، متسع شدن. پهن شدن. عریض شدن.
- اتساع حدقه، گشادگی ثقبۀ عنبیه بیش از حدّ طبیعی (اصطلاح کحالی).
- اتساع دادن، پهن گستردن. عرض دادن. عریض کردن. انبساط دادن.
- اتساع داشتن، گنجیدن.
ترکیب های دیگر:
- اتساع شعب قصبه (اصطلاح طب). اتساع عروق (اصطلاح طب). اتساع قلب (اصطلاح طب). اتساع معده (اصطلاح طب)
لغت نامه دهخدا
(اُ)
اریب. محرف. (هفت قلزم) (برهان). هر چیز منحرف و معوج را گویند. مقابل مستقیم. (از ناظم الاطباء). قیقاج. (برهان). وریب. (آنندراج).
- خط اوریب، خط منحرف. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(سُ مَ / مِ)
خاک بر چیزی افشاندن. خاک برانداختن بر چیزی. خاک بر چیزی کردن. (تاج المصادر بیهقی) ، در خاک گردانیدن. (زوزنی) ، در خاک غلطیدن. بخاک دوسیدن. خود را بخاک آلودن. خاک آلوده شدن، توانگر شدن. (تاج المصادر) (زوزنی). بسیارمال شدن. بی نیاز شدن، کم مال شدن. (از اضداد است). توانگری، مالک بنده ای گردیدن که سه بار مملوک شده باشد
لغت نامه دهخدا
(اِ)
حصنی از اعمال ریه به اندلس. (معجم البلدان).
نام قلعه ای به اندلس از اعمال ریه
لغت نامه دهخدا
(اَ)
مرضی است جلدی که بهندی ردّ گویند. کذا فی المحمودی. (شعوری)
لغت نامه دهخدا
تصویری از تریب
تصویر تریب
خاکنشین، درویش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اتروب
تصویر اتروب
مرضی که پوست بدن را نرم و شل کند و به هندی (رد) گویند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تتریب
تصویر تتریب
خاک آلوده کردن گرد انگیختن، ناداری، دارندگی از واژگان دو پهلو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تاریب
تصویر تاریب
استوار کردن، حد معین نمودن، افزون کردن فزون کردن، رسا کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اتراب
تصویر اتراب
همسالان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اریب
تصویر اریب
خردمند، عاقل، زیرک، دانا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اریب
تصویر اریب
((اُ))
منحرف، کج، کجی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اریب
تصویر اریب
خردمند، زیرک، دانا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اتراب
تصویر اتراب
جمع ترب، همسالان، همزادان، دوشیزگان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اریب
تصویر اریب
مورب
فرهنگ واژه فارسی سره
روستایی از دهستان قره طغان بهشهر
فرهنگ گویش مازندرانی
مایل، اریب، کج
فرهنگ گویش مازندرانی