بالنگ، میوه ای از خانوادۀ مرکبات با طعم شیرین و پوست زبر و ضخیم و زرد رنگ برای تهیه مربا، ترنج، بادرنج، بادرنگ، بادارنگ، واترنگ، وارنگ، باتس، باتو
بالَنگ، میوه ای از خانوادۀ مرکبات با طعم شیرین و پوست زبر و ضخیم و زرد رنگ برای تهیه مربا، تُرَنج، بادَرَنج، بادرَنگ، بادارَنگ، واترَنگ، وارَنگ، باتُس، باتو
قریه ایست بزرگ، مرکز ناحیۀ لجا واقع در حوران، از نواحی سوریه. در قدیم اذرع قصبه ای بزرگ بوده است و آثار عتیقۀ بسیاری در آنجا دیده میشود و اکنون آنرا مسجد جامعی و دو کلیسای قدیم است. (از قاموس الاعلام ترکی)
قریه ایست بزرگ، مرکز ناحیۀ لجا واقع در حوران، از نواحی سوریه. در قدیم اذرع قصبه ای بزرگ بوده است و آثار عتیقۀ بسیاری در آنجا دیده میشود و اکنون آنرا مسجد جامعی و دو کلیسای قدیم است. (از قاموس الاعلام ترکی)
جایی است در شعر راعی: فابصرتهم حتّی رأیت حمولهم بانقاء یحموم و ورّکن اضرعا. ثعلب گوید: اضرع کوهها یا کوههای خردی (تپه ها) است. (از معجم البلدان). و خالد بن جبله گوید پشته های خردی است. (از لسان العرب) ، باریک میان شدن. (تاج المصادر بیهقی). و رجوع به مضطمر شود، میان باریک شدن اسب. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) ، اضطمار لؤلؤ، میان باریک شدن آن. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). رجوع به مضطمر شود
جایی است در شعر راعی: فابصرتهم حتّی رأیت حمولهم بانقاء یحموم و ورّکن اضرُعا. ثعلب گوید: اضرع کوهها یا کوههای خردی (تپه ها) است. (از معجم البلدان). و خالد بن جبله گوید پشته های خردی است. (از لسان العرب) ، باریک میان شدن. (تاج المصادر بیهقی). و رجوع به مضطمر شود، میان باریک شدن اسب. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) ، اضطمار لؤلؤ، میان باریک شدن آن. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). رجوع به مضطمر شود
ضارع. ضعیف و لاغر و صغیر از هر چیز و بقولی کم سن. و رجوع به ضارع و ضراعت شود. (از اقرب الموارد) : اذا اعترض الخابور دون جیادنا رعالاً فخذ ابن اللئیمه اضرع. بحتری
ضارع. ضعیف و لاغر و صغیر از هر چیز و بقولی کم سن. و رجوع به ضارع و ضراعت شود. (از اقرب الموارد) : اذا اعترض الخابور دون جیادنا رعالاً فخذ ابن اللئیمه اضرع. بحتری
لقب محمد بن عبیدالله کوفی است لانه قتل اسداً ادرع. و ادرعیان که قومی از علویه اندبدو منسوبند. (منتهی الارب). و رجوع به ادرعی شود لقب پدر حجر سلمی است
لقب محمد بن عبیدالله کوفی است لانه قتل اسداً ادرع. و ادرعیان که قومی از علویه اندبدو منسوبند. (منتهی الارب). و رجوع به ادرعی شود لقب پدر حُجر سُلمی است
نعت تفضیلی از سرعت. شتاب تر. بشتاب تر. زودتر. تندتر. تیزتر. چالاک تر. سریعتر. ازرع: و هو اسرع الحاسبین. (قرآن 62/6). علی اسرع الحال. - امثال: اسرع غدرهً من الذئب، قال فیه بعض الشعراء: و کنت کذئب السوء اذ قال مرهً لعمروسه و الذئب غرثان مرمل اء انت التی فی غیر جرم شتمتنی فقالت متی ذا قال فی عام اول فقالت ولدت العام بل رمت غدرهً فدونک کلنی لاهنا لک مأکل. اسرع غضباً من فاسیه، یعنون الخنفساء لانها اذا حرکت فست و نتنت. اسرع من الاشاره. اسرع من البرق. اسرع من البین. اسرع من الجواب. اسرع من الخذروف، هو حجر ینقب وسطه فیجعل فیه خیط یلعب به الصبیان اذامدوا الخیط درّ دریراً. اسرع من الریح. اسرع من السم الوحی ّ. اسرع من السیل الی الحدور. اسرع من الطرف. اسرع من العیر، قالوا ان ّ العیر هیهنا انسان العین سمی عیراً لنتوه و من هذا قولهم فی المثل الاّخر جاء فلان قبل عیر و ماجری یریدون به السرعه ای قبل لحظه العین. اسرع من اللمح. اسرع من الماء الی قراره. اسرع من المهثهثه و هی النمامه. هذه روایه محمد بن حبیب. و روی ابن الاعرابی المهتهته بالتاء المعجمه من فوقها بنقطتین و قال هی التی اذا تکلمت قالت هت هت. قال حمزه هذا التفسیر غیرمفهوم. قلت قال ابن فارس الهثهثه الاختلاط و الهتهته صوت البکر و رجل ٌ مهت ّ و هتات ای خفیف کثیرالکلام و کلاهما اعنی التاء و الثاء یدلان علی ما ذهب الیه محمد بن حبیب لان ّ النمامه تخف ّ و تسرع فی نقل الکلام و تخلیطه. اسرع من النار تدنی من الحلفاء. اسرع من النار فی یبس العرفج. اسرع من الید الی الفم. اسرع من تلمظ الورل و یروی من تلمیظه الورل، قالوا هو دابه مثل الضب ّ و اللمظ الاکل و الشرب بطرف الشفه یقال لمظ یلمظ لمظاً و تلمظ ایضاً، اذا تتبع بلسانه بقیه الطعام فی فمه او اخرج لسانه فمسح به شفتیه و من روی تلمیظه الورل اراد الکثره. اسرع من حلب الشاه. اسرع من دمعه الخصی ّ. اسرع من ذی عطس، یعنی به العطاس و هذا کما یقال اسرع من رجع العطاس. اسرع من رجع الصدی. اسرع من رجع العطاس. اسرع من شراره فی قصباء. اسرع من طرف العین. اسرع من عدوی الثؤباء، و ذلک ان ّ من رأی آخر یتثأب لم یلبث ان یفعل مثل فعله. اسرع من فرس. اسرع من فریق الخیل، هذا فعیل بمعنی مفاعل کندیم و جلیس و یعنی به الفرس الذی یسابق فیسبق فهو یفارق الخیل و ینفرد عنها. اسرع من قول قطاه قطاً. اسرع من کلب الی ولوغه، یقال ولغ الکلب یلغ ولوغاً، اذا شرب ما فی الاناء. اسرع من لحسه الکلب انفه. اسرع من لفت رداء المرتدی. اسرع من لمح البصر. اسرع من لمع الکف، اللّمع التحریک. اسرع من نکاح ام خارجه،هی عمره بنت سعد بن عبدالله بن قداربن ثعلبه کان یأتیها الخاطب فیقول خطب فتقول نکح و یقول انزلی فتقول انخ ذکر (؟) تقول (؟) انها کانت تسیر یوماً و ابن لها یقود جملها فرفع لها شخص فقالت لابنها من تری ذلک الشخص فقال اراه خاطباً فقالت یا بنی تراه یعجلنا ان نحل ماله ال ّ و غل ّ و کانت ذواقه تطلق الرجل اذا جربته و تتزوج آخر فتزوّجت نیفاً و اربعین زوجاً. رجوع به مجمع الامثال میدانی شود. ، نقش و خطی که بر کمان می باشد. خطها که در کمان پیدا آید. (مؤید الفضلاء) ، طاق رز. (مهذب الاسماء). تاک رز، شاخ رز و گیاهی که از بیخ درخت و تن درخت روید. شاخی که از بن درخت روید. (مؤید الفضلاء). پاجوش، پی باطن پای و دست آهو. (منتهی الارب)
نعت تفضیلی از سرعت. شتاب تر. بشتاب تر. زودتر. تندتر. تیزتر. چالاک تر. سریعتر. ازرع: و هو اسرع الحاسبین. (قرآن 62/6). علی اسرع الحال. - امثال: اسرع غدرهً من الذئب، قال فیه بعض الشعراء: و کنت کذئب السوء اذ قال مرهً لعمروسه و الذئب غرثان مرمل اءَ انت التی فی غیر جرم شتمتنی فقالت متی ذا قال فی عام اول فقالت ولدت العام بل رُمت غدرهً فدونک کلنی لاهنا لک مأکل. اسرع غضباً من فاسیه، یعنون الخنفساء لانها اذا حرکت فست و نتنت. اسرع من الاشاره. اسرع من البرق. اسرع من البین. اسرع من الجواب. اسرع من الخذروف، هو حجر ینقب وسطه فیجعل فیه خیط یلعب به الصبیان اذامدوا الخیط درّ دریراً. اسرع من الریح. اسرع من السم الوحی ّ. اسرع من السیل الی الحدور. اسرع من الطرف. اسرع من العیر، قالوا ان ّ العیر هیهنا انسان العین سمی عیراً لنتوه و من هذا قولهم فی المثل الاَّخر جاء فلان قبل عیر و ماجری یریدون به السرعه ای قبل لحظه العین. اسرع من اللمح. اسرع من الماء الی قراره. اسرع من المهثهثه و هی النمامه. هذه روایه محمد بن حبیب. و روی ابن الاعرابی المهتهته بالتاء المعجمه من فوقها بنقطتین و قال هی التی اذا تکلمت قالت هَت هَت. قال حمزه هذا التفسیر غیرمفهوم. قلت قال ابن فارس الهثهثه الاختلاط و الهتهته صوت البکر و رجل ٌ مهت ّ و هتات ای خفیف کثیرالکلام و کلاهما اعنی التاء و الثاء یدلان علی ما ذهب الیه محمد بن حبیب لان ّ النمامه تخف ّ و تسرع فی نقل الکلام و تخلیطه. اسرع من النار تدنی من الحلفاء. اسرع من النار فی یبس العرفج. اسرع من الید الی الفم. اسرع من تلمظ الورل و یروی من تلمیظه الورل، قالوا هو دابه مثل الضب ّ و اللمظ الاکل و الشرب بطرف الشفه یقال لمظ یلمظ لمظاً و تلمظ ایضاً، اذا تتبع بلسانه بقیه الطعام فی فمه او اخرج لسانه فمسح به شفتیه و من روی تلمیظه الورل اراد الکثره. اسرع من حلب الشاه. اسرع من دمعه الخصی ّ. اسرع من ذی عطس، یعنی به العطاس و هذا کما یقال اسرع من رجع العطاس. اسرع من رجع الصدی. اسرع من رجع العطاس. اسرع من شراره فی قصباء. اسرع من طرف العین. اسرع من عدوی الثؤباء، و ذلک ان ّ من رأی آخر یتثأب لم یلبث ان یفعل مثل فعله. اسرع من فرس. اسرع من فریق الخیل، هذا فعیل بمعنی مفاعل کندیم و جلیس و یعنی به الفرس الذی یسابق فیسبق فهو یفارق الخیل و ینفرد عنها. اسرع من قول قطاه قطاً. اسرع من کلب الی ولُوغه، یقال ولغ الکلب یلغ ولوغاً، اذا شرب ما فی الاناء. اسرع من لحسه الکلب انفه. اسرع من لَفْت ِ رداء المرتدی. اسرع من لمح البصر. اسرع من لمع الکف، اللّمع التحریک. اسرع من نکاح اُم خارجه،هی عمره بنت سعد بن عبدالله بن قداربن ثعلبه کان یأتیها الخاطب فیقول خطب فتقول نکح و یقول انزلی فتقول اَنخ ذکر (؟) تقول (؟) اَنها کانت تسیر یوماً و ابن لها یقود جملها فرفع لها شخص فقالت لابنها من تری ذلک الشخص فقال اراه خاطباً فقالت یا بنی تراه یعجلنا ان نحل ماله اُل ّ و غُل ّ و کانت ذواقه تطلق الرجل اذا جربته و تتزوج آخر فَتزوّجت نیفاً و اربعین زوجاً. رجوع به مجمع الامثال میدانی شود. ، نقش و خطی که بر کمان می باشد. خطها که در کمان پیدا آید. (مؤید الفضلاء) ، طاق رز. (مهذب الاسماء). تاک رز، شاخ رز و گیاهی که از بیخ درخت و تن درخت روید. شاخی که از بن درخت روید. (مؤید الفضلاء). پاجوش، پی باطن پای و دست آهو. (منتهی الارب)
جمع واژۀ ضرع. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به ضرع شود، اضطلاع کسی به باری، تحمل کردن و حرکت دادن وی آن را و توانا شدن بر آن. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). تحمل بار گران کردن
جَمعِ واژۀ ضِرْع. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به ضرع شود، اضطلاع کسی به باری، تحمل کردن و حرکت دادن وی آن را و توانا شدن بر آن. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). تحمل بار گران کردن