جدول جو
جدول جو

معنی اتآم - جستجوی لغت در جدول جو

اتآم
(سَ چَ / چِ مَ / مِ)
توأم زادن. دو فرزند بیک شکم آوردن. دو بیک شکم زادن. (زوزنی). دوگانه زادن. دوغلو زائیدن، برآمدن نمای یعنی افزون شدن بچه یا شیر ماشیه
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اتم
تصویر اتم
تمام تر، کامل تر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اتم
تصویر اتم
کوچک ترین جزء از یک عنصر شیمیایی که دارای خواص آن عنصر است
فرهنگ فارسی عمید
(سَ پَ)
آهستگی کردن
لغت نامه دهخدا
(اَ تَ)
نام وادیی است. (منتهی الارب). و صاحب مراصدالاطلاع آرد: الاتم بکسر اوله و ثانیه، اسم واد، تمام شدن. (زوزنی) (مؤید).
- اتمام حجت، تمام کردن حجت بر خصم: فضل علی را برای شما گفته ام اما برای اتمام حجت برای شما گفتم. (قصص الأنبیاء).
- اتمام قمر، بدر تمام گردیدن. (منتهی الارب).
- اتمام نبت، تمام شدن نمو گیاه و گل آوردن. (منتهی الارب).
، آبستن شدن زن. (زوزنی) ، نزدیک شدن زه آبستن. نزدیک رسیدن ایام زادن زن. (منتهی الارب). ایام بار گرفتن زن. (تاج المصادر بیهقی) ، اتمام، در نماز مسافر، خلاف قصر است. (منتهی الارب) ، اتم ّ فلاناً، تم ّ و تمّه داد فلان را. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ تَم م)
تمامتر. کامل تر.
- بوجه اتم ّ، بوجه اکمل، بار آوردن خرمابن یا بار آن بحد رطب رسیدن، خرما خورانیدن. خرما دادن، صاحب و خداوند خرما شدن. بسیارخرما شدن. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(اُ تُ)
زیتون برّی. لغتی است در عتم. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(سَ تَ)
شکافته شدن دو درز مشک و غیره پس یک درز گردیدن. (منتهی الارب). واشکافته شدن دوال که در مشک دوخته باشند، آب و نان. (غیاث) ، نان پاره:
کو شه طغان جود که من بهر اتمکی
پیشش زبان بگفتن سن سن درآورم.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(مِ)
زنی که پیوسته دوگان زاید. (منتهی الارب) (آنندراج). زنی که عادت وی دوگانه زائیدن است. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ج، متائیم. (اقرب الموارد) ، جامۀ تار و پود دوگانه بافته. (ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
زن که شرم تنگ دارد، کردن کاری را: اتی الامر، هلاک کردن: اتی علیه الدهر، هلاک کرداو را زمانه، آرمیدن با زن: اتی المراءه. و به این معنی به طریق کنایه در کتب فقه مستعمل است، اتی فلان (مجهولاً) ، دشمن او نزدیکش رسید و قریب است بهمین معنی که گویند: من هیهنا اتیت ، یعنی از اینجا آمد بر تو بلا. (منتهی الارب) ، بودن: لایفلح الساحر حیث اتی (قرآن 69/20) ، رستگار نمیشود ساحر هرجا که باشد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ یَ)
منقادتر. رام تر.
لغت نامه دهخدا
(اُ تَیْ یِ)
آبی است در قسمت غربی سلمی که یکی از دو کوه طی است. (معجم البلدان) (مراصد)
لغت نامه دهخدا
(سَ اَ دَ زَ)
وعده پذیرفتن، اتآق قوس، تمام کشیدن کمان را
لغت نامه دهخدا
(سَ اَ / اُو)
شرم داشتن.
لغت نامه دهخدا
(سَ)
اتآر بصر، تیز نگریستن. (تاج المصادر بیهقی).
لغت نامه دهخدا
(کَ وَ پَ)
بکراهت بر کاری داشتن. بناخوش بر کاری داشتن کسی را: ازاءمه علی الامر. (منتهی الارب) ، شلوار. مئزر. (دهار) (مؤید الفضلاء). سراویل. (منتهی الارب). حقو. حقوه. حقاء: تبان، ازار خرد که عورت مغلظه را پوشد. سراویل اسماط، ازار بیحشو یعنی یکتاه. (منتهی الارب). ازاره، واحد ازار. ج، آزره، ازر، ازر. (مقدمه الادب) ، جامۀ اندرون. (مقدمه الادب) ، نطاق، هر چیز که بپوشد ترا، لحاف، زن. زوجه، میش. گوسفند ماده، نفس. ذات، پرهیزکاری. عفت، اخضرار ازار، برآمدن موی زهار، جوانی.
- عفیف الازار، پاکدامن. باعفت
لغت نامه دهخدا
(فَ / فِ کَ)
ترساندن. ترسانیدن. (منتهی الارب).
لغت نامه دهخدا
(آ)
به شام رفتن. (منتهی الارب). به شام شدن. رجوع به اشام شود
لغت نامه دهخدا
(گِ)
بستوه آوردن. (زوزنی). بستوه آوردن کسی را. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(آ)
فراخ گردانیدن رحل و پالان را از آنچه که بود. (از ناظم الاطباء). گشاد گردانیدن رحل و پالان و افزون بر آن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اِ وِ)
رجوع به التیام شود، مشتبه گردیدن کار بر کسی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ خَ)
نعت تفضیلی از
تخمه (ناگوار شدن طعام).
- امثال:
اتخم من فصیل، لانه یرضع اکثر ممّا یطیق ثم یتّخم
لغت نامه دهخدا
(اَ حَ)
ادهم
لغت نامه دهخدا
(سَ جُمْ)
پر کردن. (تاج المصادر بیهقی). پر کردن حوض و مشک و آوند از آب.
لغت نامه دهخدا
(سَ تَ)
نومید شدن. ناامیدی. نمیدی. نومیدی
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جبل حرّه بنی سلیم و گفته اند پشته ای است از غطفان که بین غطفان و بین مسلخ قرار دارد و آن از منازل حجاج کوفه است و تا مکه نه میل مسافت است
لغت نامه دهخدا
تمام تر کامل تر. یا بنحو اتم. بنحو اکمل بتمامتر صورتی. یا بوجه اتم. بوجه اکمل بتمامترصورتی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اتجم
تصویر اتجم
تاژیمنی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اتم
تصویر اتم
((اَ تَ مّ))
تمامتر، کاملتر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اتم
تصویر اتم
((اَ تُ))
کوچکترین جزء یک عنصر که خواص آن عنصر را دارا می باشد و با چشم دیده نمی شود
فرهنگ فارسی معین
یک کمی
فرهنگ گویش مازندرانی