جدول جو
جدول جو

معنی ابلمه - جستجوی لغت در جدول جو

ابلمه(اَ لَ مَ / اِ لِ مَ / اُ لُ مَ)
یک برگ مقل.
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

ظرف بزرگ فلزی دردار که در آن خوراک می ریزند یا چیزی در آن می پزند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بلمه
تصویر بلمه
ریش بلند و انبوه، ویژگی مردی که ریش بلند و انبوه داشته باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ابله
تصویر ابله
ساده لوح، نادان، کودن، کم خرد، ابله، لاده، شیشه گردن، انوک، خرطبع، کردنگ، غتفره، کاغه، ریش کاو، دنگل، خام ریش، بدخرد، کم عقل، سبک رای، دبنگ، غمر، فغاک، کانا، کهسله، تاریک مغز، گول، گردنگل، خل، تپنکوز، دنگ، چل، نابخرد، بی عقل
فرهنگ فارسی عمید
(بَ مَ/ مِ)
مردم ریش دراز. (برهان). درازریش. (غیاث). ریشو. لحیانی. ریش تپه. بزرگ ریش. بامه:
تیزی که چون کواکب منفضه (؟) گاه رجم
با ریش بلمۀ شب تیره قران کند.
کمال اسماعیل.
آنچه کوسه داند از خانه کسان
بلمه از خانه خودش کی داندآن.
مولوی.
کوسه هان تا نگیری ریش بلمه درنبرد
هندوی ترکی بیاموز آن ملک تمغاج را.
مولوی.
و رجوع به بلمه ریش شود، بالای کوه و پایین دره. (ناظم الاطباء) ، آسمان و زمین. (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، غنی و فقیر. (از هفت قلزم).
- بلندوپست دیده، کارآزموده. کسی که روز نیک و بد هر دو را دیده باشد. (ناظم الاطباء). مجرب
لغت نامه دهخدا
(اَ بِ لَ / لِ)
دمیدگی که ازکثرت کار بر دست و از بسیاری مشی در پای افتد. (مؤید الفضلاء). و ظاهراً این لفظ صورتی از آبله باشد، گناه. وبال
لغت نامه دهخدا
(اَ لَهْ)
خویله. سرسبک. (مهذب الاسماء). کم خرد. گول. دند. کذر. (فرهنگ اسدی). کانا. نادان. سلیم القلب. سلیم. غدنگ. کاک. فغاک. هزاک. سلیم دل. بی تمیز. ناآگاه. کم عقل. نابخرد. خر. گاو. لهنه. دنگل. ریش گاو. پپه. پخمه. چلمن. گاوریش. کون خر. بی مغز. کمله. کالوس. کالیوه. دنگ. لاده. غت. غتفره. غدفره. غراچه:
ابله و فرزانه را فرجام خاک
جایگاه هر دو اندر یک مغاک.
رودکی.
چنانکه اشتر ابله سوی کنام شده
ز مکر روبه و زاغ و ز گرگ بی خبرا.
رودکی.
که این مرد ابله بماند بجای
هر آنگه که بیند کسی در سرای.
فردوسی.
هر آنکس که دل بندد اندر جهان
هشیوار خواندش از ابلهان.
فردوسی.
بدو گفت با دانشی پارسا
که گردد بر او ابلهی پادشا.
فردوسی.
منوچهر خندید و گفت آنگهی
که چونین نگوید مگر ابلهی.
فردوسی.
بشنو از هرکه بود پند و بدان بازمشو
که چو من بنده بود ابله و با قلب سلیم.
ابوحنیفۀ اسکافی.
همانا که چون تو فزاک آمدم
وگر چون تو ابله فغاک آمدم.
اسدی.
ای دهن بازکرده ابله وار
سخنان گفته همچو وغوغ چغز.
نجیبی.
هرکه جفا جوید بر خویشتن
چشم که دارد مگر ابله، وفاش.
ناصرخسرو.
بشاه ار مرا دشمن اندرسپرد
نکو دید خود را و ابله نبود.
مسعودسعد.
کند ار عاقلت بحق در خشم
به از آن کت ببندد ابله چشم.
سنائی.
گفتش ای ابله کذی و کذی
ای ترا سال و ماه جهل غذی.
سنائی.
هرکه ابله تر بودبخویشتن نیکوگمان تر باشد. (کلیله و دمنه).
بس کهترطبع و ابله اندیشه
کو کرد سفر حکیم و مهتر شد.
علی شطرنجی.
مهر ابله مهر خرس آمد یقین
کین او مهر است و مهر اوست کین.
مولوی.
چون قضا آید طبیب ابله شود
وآن دوا در نفع هم گمره شود.
مولوی.
دوستی ابله بتر از دشمنیست
او بهر حیله که دانی راندنیست.
مولوی.
ابلهان گفتند مردی بیش نیست
وای آن کو عاقبت اندیش نیست.
مولوی.
هرکه بالاتر رودابله تر است
کاستخوان او بتر خواهد شکست.
مولوی.
پس جواب او سکوت است و سکون
هست با ابله سخن گفتن جنون.
مولوی.
ابلهان گفتندمجنون را ز جهل
حسن لیلی نیست چندان هست سهل.
مولوی.
ابلهی را دیدم سمین خلعتی ثمین در بر. (گلستان).
کیمیاگر به غصه مرده و رنج
ابله اندر خرابه یافته گنج.
سعدی.
ابلهی مروزی به شهر هری
سوی بازار برد لاشه خری.
مجد خوافی.
و در عربی کلمات ذیل را مرادف ابله آرند: احمق. اخرق. ارعل. اعفک. انوک. اوره. اولق. باعک. خرقاء. ردیغ. رطوم. رطیط. سخیف العقل. ضفن. ضفیط. غمر. غبی. فقفاق. مجل. مفرّغ. هبنق. هجع. هدان. هزیع. هیرع. یهفوف. مؤنث: بلهاء. ج، بله.
- امثال:
ابلهی گفت و ابلهی باور کرد.
جواب ابلهان خاموشی است
لغت نامه دهخدا
(اُ بُلْ لَ)
شهری است بر کنار دجله در زاویۀ خلیج که به بصره داخل شود و پیش از بصره بنا شده و آنرا ابلهالبصره نیز گویند. یکی از جنات اربعه. زرادخانه ها و سرهنگی از جانب کسری بر آن گماشته بوده است. اصمعی گوید بهشت های دنیا سه است: غوطۀ دمشق، ابلۀ بصره و نهر بلخ. (مراصد). ابله شهری استوار است به عراق و آب از گرد وی برآید و بر مغرب دجله است و از وی دستار و عمامۀ ابلّی خیزد. (حدودالعالم)
لغت نامه دهخدا
(اُ بُلْ لَ)
پارۀ خرما.
لغت نامه دهخدا
(اُ بُلْ لَ / اِ بِلْ لَ)
خویش. قبیله
لغت نامه دهخدا
(اِ لَ)
دشمنی
لغت نامه دهخدا
(اِ لِ / اُ لُ)
برگ مقل، رأس التوأم الغربی
لغت نامه دهخدا
(اَلَ)
مرد سطبرلب، نهلک خرما، یعنی برگ خرما. (مهذب الاسماء). خوصه
لغت نامه دهخدا
(بَ مَ / مِ / بُ مَ / مِ)
ریش انبوه و دراز. (برهان) (آنندراج). بامه. (شرفنامۀ منیری). ضد کوسه. (آنندراج) (انجمن آرا).
لغت نامه دهخدا
(اَ بَ لَ / اَ لَ)
گرانی و ناگواری طعام.
لغت نامه دهخدا
(مُلِ مَ)
مبلم. (ناظم الاطباء). شفه مبلمه، لبی برآماسیده. (مهذب الاسماء). و رجوع به مبلم شود
لغت نامه دهخدا
(اَ لَ مَ)
جنبش. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(اَ لِمَ)
جمع واژۀ غلام، یعنی کودک و مرد میانه سال. (آنندراج). جمع واژۀ غلام، کودک و مرد میانه سال از لغات اضداد است. (منتهی الارب). غلمه. غلمان. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ مَ)
نامی است از نامهای عرب
لغت نامه دهخدا
(اَ رِ مَ)
جمع واژۀ برام. کنه ها
لغت نامه دهخدا
(اَ لِ مَ)
جمع واژۀ ظلیم، بمعنی شترمرغ نر. (از متن اللغه). ظلمان. ظلمان. (متن اللغه). و رجوع به کلمه های مذکور شود.
لغت نامه دهخدا
(اَ بِ لی یَ)
نام مملکتی بوددر سوریه که به نام پایتختش ابیلا بدین اسم موسوم شده، و ناحیتی دیگر به نام ابلیه بیریه معروف به وده است و برای امتیاز، نخستین را ابلیۀ لیسانیوس گفتندی
لغت نامه دهخدا
(بَ لَ مَ)
سخت آرزومندی ناقه به فحل و آماسیدگی شرم وی از شدت آرزومندی نر. (از منتهی الارب). ورم شرم از شدت گشن خواهی. (از ذیل اقرب الموارد از لسان) ، افراخته شدن (بنا و جز آن). (فرهنگ فارسی معین). مرتفع شدن. (آنندراج). بالا گرفتن. احزئلال. ارتفاع. ارتقاء. استشزار. استعلاء. اًسنام. اشتراف. اشراف. اعتلاء. اًناقه. تبارک. تعالی. خب ّ. رفعه. سمک. سموّ. سنم. سنی ̍. شخوص. شصوّ. شمخ. شموخ. طغیان. طموّ. طمی. عفو. علوّ. قلوص. نبوه: استقلال، بلند و دراز شدن گیاه. اًقعاء، بلند شدن سر بینی و بر استخوان چسبیدن. اقناع، بلند شدن پستان گوسپند. امتهاد، بلند و گسترده شدن کوهان. تکتیف، بلند شدن فروع شانۀ اسب در رفتار. تکظّی، بلند و برآمده شدن گوشت از فربهی. تکعیب، بلند شدن پستان دختر. طمح، بلند نگریستن و بلند شدن نگاه بسوی چیزی. قنع، بلند شدن پستان گوسپند. متع، بلندشدن سراب. مستشزر، بلندشونده. (از منتهی الارب).
- بلند شدن آتش، شعله ور شدن آن. زبانه کشیدن آن:
امروز بکش چو میتوان کشت
کآتش چو بلند شد جهان سوخت.
سعدی.
- بلند شدن آفتاب، برآمدن خورشید. طلوع کردن آفتاب:
شب تیره تا شد بلند آفتاب
همی گشت با نوذر افراسیاب.
فردوسی.
- بلند شدن اقبال، خوشبخت شدن:
چون دولت زمانه محال است بی زوال
گیرم چو آفتاب شد اقبال من بلند.
اثر (از آنندراج).
- بلند شدن (گشتن) بها، گران شدن نرخ. (از آنندراج) :
دامن دریا ز کف بگذار تا گوهر شوی
قطره را از گوهر ذاتی بها گردد بلند.
میرزا رضی (از آنندراج).
- بلندشدن گوشه یا طرف ابرو، صاحب آنندراج گوید درمقام بی دماغی استعمال کنند، و بیت ذیل را شاهد آورده است از صائب:
کدام گوشۀ ابرو بلند شد یارب
که همچو قبله نما قبله گاه میلرزد.
اما شاهد ظاهراً با معنی تطبیق نمی کند. و رجوع به بلند کردن طرف ابرو شود.
، عروج کردن. صعود کردن. برآمدن، دراز شدن (شب و روز). (از ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) (از آنندراج). طویل شدن. مدید شدن. ممتد گشتن:
محو شد نور خرد تا شد مرا سودا بلند
روزها کوتاه گردد چون شود شبها بلند.
صائب (از آنندراج).
- بلند شدن روز، طولانی شدن آن. دراز شدن آن. امتغاط. متح.
- بلند شدن سخن، طولانی شدن آن. ممتد شدن آن. بدرازا کشیدن آن:
طوبی ز قامت تو نیارد که دم زند
زین قصه بگذرم که سخن میشود بلند.
حافظ (از آنندراج).
، برخاستن (ازجای، از خواب). (از ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). بپا خاستن. قیام کردن. قیام:
عاجزیها کرد با من پنجۀ قاتل بلند
میشود دست کرم با نالۀ سائل بلند.
اثر (از آنندراج).
- بلندشدن بوی، ساطع شدن آن. برخاستن آن. به مشام رسیدن بوی. نفح:
ز دل نگشت مرا دود سینه تاب بلند
نشد ز سوختگی بوی این کباب بلند.
صائب (از آنندراج).
تقتیر، بلند شدن بوی بریانی و جز آن. قتر، بلند شدن بوی دیگ افزار از دیگ. (منتهی الارب) ، قد کشیدن. بالیدن. نمو کردن. بزرگ شدن. اشمخرار. سموق. شرف:
چو یکچند بگذشت او شد بلند
به نخجیر شیر آوریدی ببند.
فردوسی.
اعریراف، بالیدن و بلند شدن یال اسب. (منتهی الارب) ، برپا شدن: فتنه ای بلند شد. (فرهنگ فارسی معین). پا شدن (گرد، طوفان، غوغا، آشوب...) :
دود یاس از خانه خورشید خواهد شد بلند
یا رب آن آئینه رو را محرم جوهر مکن.
بیدل (از آنندراج).
آخر ز گریه نشئۀ شوقم بلند شد
اشک آن قدر چکید که جام شراب داد.
بیدل (از آنندراج).
خواهد شدن بلند چنین گر غبار خط
آخر میان ما و تودیوار می کشد.
صائب (از آنندراج).
مور، بلند شدن خاک و پراکنده گردیدن غبار. (منتهی الارب).
- بلند شدن فتنه، برپا شدن هنگامه. (آنندراج) :
فتنه ای از بزم می خواران نشد امشب بلند
سرگذشت کاکلی را در میان می افکنم.
دانش (از آنندراج).
، مسموع شدن. بگوش رسیدن:
ما در این گفتگو که از یک سو
شد ز ناقوس این ترانه بلند
که یکی هست و هیچ نیست جز او
وحده لا اله الا هو.
هاتف.
عندلیبان از خجالت سر بزیر پا کشند
هر کجا صائب شود گلبانگ کلک ما بلند.
صائب (از آنندراج).
- بلند شدن آواز، مسموع شدن آن. بگوش رسیدن آن. جهوری شدن آن. شنیده شدن آن: استنقاع، بلند شدن آواز در فریاد. قطو، بلند شدن آواز مرغ سنگخوار به ’قطاقطا’. (از منتهی الارب).
- بلند شدن صدا، مسموع شدن آن. جهوری شدن آواز. بگوش رسیدن صدا و آواز:
سنگین نمیشد این همه خواب ستمگران
میشد گر از شکستن دلها صدا بلند.
صائب.
- بلند شدن نفس کسی، بلند بانگ زدن وی. به آواز بلند گفتگو کردن او:
خصم ار بلند شد نفس ناصواب او
بی گفتگو خموشی باشد جواب او.
واله هروی (از آنندراج).
، تعالی و ترقی. (فرهنگ فارسی معین). به مقام عالی نایل آمدن. ترقی و تعالی یافتن:
به دولتت همه آزادگان بلند شدند
چو آفتاب که بر آسمان برد شبنم.
سعدی.
تو به آموختن بلند شوی
تا بدانی و ارجمند شوی.
اوحدی.
استعلاء، بلند و بزرگوار شدن.
- بلند شدن تاج کسی، عزت یافتن وی. ارجمند شدن او:
بدانگه شود تاج خسرو بلند
که دانا بود نزد او ارجمند.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(لَ مَ/ مِ)
قسمی ظرف بزرگ فلزّی (مسین و غیره). ظرف فلزّی بزرگ با درو سرپوش هم از فلز که بر وی استوار شود برای نگاه داشتن پلو و دیگر چیزها. دیگ فلزی سربسته برای طبخ.
ترکیب ها:
- قابلمه پز. قابلمه پزی. قابلمه کاری کردن
لغت نامه دهخدا
(لَ مَ / مِ)
نوعی نخ و رشته. هقسمی قیطان
لغت نامه دهخدا
(اَ بِ لَ)
حاجت، خرما که میان دو سنگ خرد کنند و بر آن شیر دوشند
لغت نامه دهخدا
منسوب به قابلمه بشکل قابلمه، نوعی تکمه که از فلز بشکل نر و ماده سازند و هر یک رادر یک طرف جامه دوزند و یکی از آن دو یا فشار در دیگری جا گیرد
فرهنگ لغت هوشیار
ظرف بزرگ مسین با در و سرپوش که بر روی هم استوار است و جهت نگهداری پلو و غیره بکار میرود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلمه
تصویر بلمه
ریش انبوه و بلند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اغلمه
تصویر اغلمه
جمع غلام، بردگان، کودکان، میانسالان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بلمه
تصویر بلمه
((بَ مِ))
ریش بلند و انبوه، مردی که ریش بلند و انبوه داشته باشد، بامه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ابله
تصویر ابله
((اَ لَ))
کم خرد، نادان، ناآگاه، پپه، پخمه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ابله
تصویر ابله
پخمه، سبک سر، سبک سر، گول
فرهنگ واژه فارسی سره
احمق، بی شعور، بی عرضه، بی عقل، پخمه، خل، رعنا، ساده، سفیه، کالیوه، کانا، کم عقل، کم هوش، کودن، گاوریش، گول، نادان، هزاک
فرهنگ واژه مترادف متضاد
از محله های دهستان هرازپی آمل
فرهنگ گویش مازندرانی