جدول جو
جدول جو

معنی ابلاغ - جستجوی لغت در جدول جو

ابلاغ
رساندن نامه یا پیام به کسی، در علم حقوق رساندن نامه های قضایی به گیرنده به وسیلۀ مامور، در علم حقوق کنایه از ابلاغیه
تصویری از ابلاغ
تصویر ابلاغ
فرهنگ فارسی عمید
ابلاغ
(سَ)
رسانیدن. گذاردن (پیام). ایصال. انهاء، از بیماری به شدن، نجات یافتن. رستگار شدن، سیر کردن در زمین، بابار شدن و میوه آوردن درخت، عاجز شدن از فساد و بدی و بازایستادن، گریختن و گم شدن، غالب شدن، اءبل ّ العود، تر شد چوب و تراوید. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
ابلاغ
فرگفت، پیامرسانی، فرمانرسانی، رساندن رسانیدن (نامه یا پیام) ایصال، جمع ابلاغات، رساندن اوراق قضائی بوسیله ماء مور مخصوص به اشخاصی که در آن اوراق قید شده است. یا ابلاغ حکم. رساندن حکم دادگاه است به محکوم علیه بصورت قانونی. یا ابلاغ دادنامه. رسانیدن حکم برویت اصحاب دعوی یا قایم مقام قانونی آنان بصورت قانونی. یا ابلاغ عادی. رساندن دادنامه است باطلاع محکوم علیه بوسیله تسلیم رونوشت حکم غیابی به بستگان و خدمه یا الصاق با قامتگاه یا درج در مطبوعات. یا ابلاغ واقعی. تسلیم رونوشت حکم غیابی است بشخص محکوم علیه غایب یا قایم مقام قانونی او بطریق قانونی. پیام رسانیدن
فرهنگ لغت هوشیار
ابلاغ
((اِ))
رسانیدن، مفرد ابلاغات
تصویری از ابلاغ
تصویر ابلاغ
فرهنگ فارسی معین
ابلاغ
پیام رسانی، رساندن، رسانیدن، فرگفت
تصویری از ابلاغ
تصویر ابلاغ
فرهنگ واژه فارسی سره

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ابلال
تصویر ابلال
از بیماری نجات یافتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ابلاس
تصویر ابلاس
مایوس شدن، ناامید شدن، اندوهگین شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اولاغ
تصویر اولاغ
الاغ، خر، جانوری چهارپا و کوچک تر از اسب با گوش های دراز و یال کوتاه، الاغ، درازگوش
فرهنگ فارسی عمید
(سَ)
پیسه شدن، آماسیدن، زشت نمودن کار بر کسی
لغت نامه دهخدا
(سَ)
به کردن از بیماری.
لغت نامه دهخدا
(سِ سَ)
نیکوداشت کردن، خداوند ستور سست و کند شدن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(سِ گُ تَ)
بمانیدن. مانده گردانیدن.
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ بلد، درویش گردانیدن، بلاط گستردن، مبالغه در چیز خواستن. الحاح کردن بر کسی در سؤال. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(سَ پَرْ وَ)
چسباندن. دوسانیدن. ملازم گردانیدن کسی را بجائی، ناامید شدن. نومید شدن. مأیوس گشتن، آواز نکردن ناقه از غایت خواهش گشن، متحیر و اندوهگین و شکسته خاطر گردیدن. شکسته و اندوهگین شدن. غمگین شدن، خاموش ماندن از اندوه، بریده حجت شدن
لغت نامه دهخدا
(سَ گُ تَ)
مأیوس کردن. ناامیدکردن.
لغت نامه دهخدا
(سَ)
درویش شدن. محتاج و بی مال گشتن، انذار. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(سَ کَ / کِ)
بگلو فروبرانیدن. چیزی را در حلق کسی فروبردن، سپید دست و پا شدن تا ران، تمام گشادن دروازه را. فاگشادن در، بند کردن. بستن. (ازاضداد است) ، بچۀ ابلق برآوردن فحل
لغت نامه دهخدا
(اَ بُ)
دهی است از دهستان ربع شامات بخش ششتمد شهرستان سبزوار واقع در 50 هزارگزی جنوب خاوری ششتمد، سر راه مالرو عمومی ششتمد به کاشمر. کوهستانی و سردسیر است و 289 تن سکنه دارد. آب آن ازقنات محصول آن غلات و میوه جات، شغل اهالی زراعت و کرباس بافی و راه آن مالرو است. مزرعۀ کج درخت و کاهیک جزء همین ده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9) ، دست و پای فراهم آوردن اسب، اضطراب کردن، سرگشته شدن، کوشیدن، گرد گشتن، لازم گرفتن چیزی را. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ ملغ. آنانکه بفحش تکلم کنند. (از اقرب الموارد). و رجوع به ملغ شود
لغت نامه دهخدا
(سَ کَ / کِ)
خاموش شدن، تازه رو. گشاده رو. نیکوروی، مرد گشاده ابرو. (تاج المصادر بیهقی). خلاف اقرن. مؤنث: بلجاء. ج، بلج
لغت نامه دهخدا
(اِ بِ)
دو گله شتر
لغت نامه دهخدا
(سِ رَ / رِ)
باران نرم و ضعیف رسانیدن زمین را
لغت نامه دهخدا
نام محلی که در 105000 گزی ساوجبلاغ، میان زرکاپاد و ساعتلو واقع است
لغت نامه دهخدا
(اُ)
پیرایه که بر پشت یقۀ جامه دوزند و نوعی جامۀ زمستانی. (دیوان البسۀ نظام قاری ص 196) :
به الباغ نازک میان گفته ایم
به پیراهن آرام جان گفته ایم.
نظام قاری (دیوان ص 94).
میان بند و الباغ و دستار و موزه
سزد با هم ار زآنکه باشد مناسب.
نظام قاری.
رجوع به الباق و الپاغ شود
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
آب آشامانیدن سگ در ظرف و درآمدن سر او در آن، آب خورانیدن سگ را، (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
خر، (غیاث اللغات) (آنندراج)، الاغ: فرمود اورا چرا می آرند و اولاغ به هرزه خسته می کنند، (جامع التواریخ رشیدی)، تا ممر ایلچیان بسبب نشستن اولاغ دورنیفتد، (جهانگشای جوینی)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ بلی و بلو، غوره بیاوردن خرما
لغت نامه دهخدا
تصویری از ابلغ
تصویر ابلغ
بی کم و کاست رساننده تر بلیغ تر رساتر: کنایه ابلغ از تصریح است
فرهنگ لغت هوشیار
پیامرسانی، پیام آگهی رسانیدن تبلیغ، بسنده کردن، پیام رسانی. یا شرط بلاغ. شرط تبلیغ شرط پیام رسانیدن: (من آنچه شرط بلاغ است با تو میگویم تو خواه از سخنم پند گیر و خواه ملال) (سعدی) کفایت و بسندگی، کمال و کفایت
فرهنگ لغت هوشیار
بنگرید به الا غ خر، پیک چاپار پست، پیک چاپار پست، حقوق و عوارضی که برای پیکها یا چارپایان متعلق به پیکها میگرفتند (ایلخانان مغول تا قاجاریه) خر، الاغ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از املاغ
تصویر املاغ
جمع ملغ، گولان، دشنامگویی، فرومایگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ابلاس
تصویر ابلاس
نومیدی هاژی
فرهنگ لغت هوشیار
ترکی: خر، پیک، خر و کشتی، بیگار ستور بی مژد، سرانه خر، پیک چاپار پست، پیک چاپار پست، حقوق و عوارضی که برای پیکها یا چارپایان متعلق به پیکها میگرفتند (ایلخانان مغول تا قاجاریه) حیوان بارکش دارای یال کوتاه وگوشهای دراز، خر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ابلاء
تصویر ابلاء
((اِ))
عذر خود را بیان کردن، سوگند خوردن، ادا کردن، پذیرفتن
فرهنگ فارسی معین
باکلان، مرغ ماهی خوار، قره غاز
فرهنگ گویش مازندرانی