جدول جو
جدول جو

معنی ابل - جستجوی لغت در جدول جو

ابل
شتر، پستانداری نشخوار کننده و حلال گوشت با گردن دراز و پای بلند و یک یا دو کوهان بر پشت، هیون، جمل، بعیر، ناقه، اشتر، خالۀ گردن دراز
تصویری از ابل
تصویر ابل
فرهنگ فارسی عمید
ابل
(اَ بِ)
قاقلۀ صغار. هیل که در طعام کنند. هال. هل. قردامومن
لغت نامه دهخدا
ابل
(اَ / اُ)
تر یا خشک، سوگندخواره. (مهذب الاسماء) ، ستمکار. بغایت ظالم، فاسق. فاجر، مرد سخت خصومت. جنگجو. مرد ستهنده، بازایستاده از خیر، دیردارندۀ وام. بدبده. مؤنث: بلاّء. ج، بل ّ
لغت نامه دهخدا
ابل
(اَ بَ)
گرانی و ناگواری طعام
لغت نامه دهخدا
ابل
(اَ بَل ل)
سخت بی شرم. (مهذب الاسماء). بی شرم. بی حیا. شوخ.
لغت نامه دهخدا
ابل
(اَ بُ)
دوائی است که به شیرازی بل شیرین گویند و طراثیث و طرثوث همان است. (برهان)
لغت نامه دهخدا
ابل
(اُبْ بَ)
ابل ابل، شتران رهاشده که کسی به آنها دست نرساند و متعرض احوال آنها نبود
لغت نامه دهخدا
ابل
(اُ بُ)
گیاهی است که بار دیگر از گیاه بریده یا چریده رسته باشد.
لغت نامه دهخدا
ابل
(اِ بُ)
غلیون. اقطی صغیر
لغت نامه دهخدا
ابل
(اِ بِ / اِ)
نامی است جمله اشتران را. (مهذب الاسماء). اشتران بیش از دو. (جمع بی مفرد یا اسم جنس باعتبار وضع نه استعمال). ج، آبال:
محقق همان بیند اندر ابل
که در خوبرویان چین و چگل.
سعدی.
گفتم بگریم تا ابل، چون خر فروماند بگل
وین نیز نتوانم که دل با کاروانم میرود.
سعدی.
، بی نیاز شدن شتران و غیر آن از آب بسبب گیاه تر خوردن، اباله، یعنی زه و طوقه ساختن برای چاه، غالب و قوی گردیدن، شتران چرنده برای کسی بادید کردن، دانا و ماهر شدن بکار شتر و گوسپند. استاد شدن در چرانیدن شتر. (زوزنی)
لغت نامه دهخدا
ابل
(سِ)
خداوند شتران بسیار شدن.
لغت نامه دهخدا
ابل
شهریست به سند از ناحیت بدهه، آبادان و با نعمت سخت بسیار و اندر وی مسلمانانند. (حدودالعالم) ، ابر حامل باران
لغت نامه دهخدا
ابل
اسمی است به معنی چمن که در تورات بر نام قریه ای چند درآمده، چون ابل بیت معکه، ابل شظیم، ابل محوله، ابل مصرایم
لغت نامه دهخدا
ابل
اشتران تک ندارد مخفف ابوالقاسم و ابوالفضل و مانند آنها (قس: بلقاسم و بلفضل در نوشته های پیشینیان و در تداول عوام امل مخفف ام البنین و جز آن)، نره احلیل کیر. نامی است جمله اشتران را اشتران بیش از دو (جمع بی مفرد یا اسم جنس به اعتبار وضع نه استعمال)، ابر حامل باران
فرهنگ لغت هوشیار
ابل
((اَ بُ))
مخفف ابوالفتح، ابوالقاسم و مانند آن ها، نره، احلیل (در تداول لات ها)
تصویری از ابل
تصویر ابل
فرهنگ فارسی معین
ابل
((اِ بِ))
شتر
تصویری از ابل
تصویر ابل
فرهنگ فارسی معین
ابل
گیاهی برگ پهن شبیه کدو، آهل
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ابلغ
تصویر ابلغ
بلیغ تر، رساتر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ابلک
تصویر ابلک
ابلوک، ابلق، در علم زیست شناسی گیاهی با شاخه های باریک و برگ ها و دانه های ریز سه پهلو که در بیابان های خشک می روید و با وزش باد از جا کنده می شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ابله
تصویر ابله
ساده لوح، نادان، کودن، کم خرد، ابله، لاده، شیشه گردن، انوک، خرطبع، کردنگ، غتفره، کاغه، ریش کاو، دنگل، خام ریش، بدخرد، کم عقل، سبک رای، دبنگ، غمر، فغاک، کانا، کهسله، تاریک مغز، گول، گردنگل، خل، تپنکوز، دنگ، چل، نابخرد، بی عقل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ابلق
تصویر ابلق
ویژگی هر چیز دورنگ، به ویژه سیاه و سفید، پرهای سیاه و سفیدی که سپاهیان و رزم جویان به کلاه خود می زدند، مطلق اسب
ابلق ایام: کنایه از دنیا و روزگار و زمانه به اعتبار روز و شب، ابلق چرخ، ابلق فلک
فرهنگ فارسی عمید
پارسی تازی شده ابلک خلنگ نرپیسه خلنج فرهنگ معین ابلک را گیاهی از تیره ای اسپناج دانسته، چکچکی از پرندگان دو رنگ، رنگی سصفید که با آن رنگ دیگر باشد، چپار خلنگ خلنج پیس پیسه نرپیسه سیاه و سفید، روز گار زمانه تصاریف دهر صروف لیل و نهار. و گاه از آن به ابلق ایام و ابلق چرخ و ابلق فلک تعبیر کنند بمناسبت سفید روز و سیاهی شب، پر دو رنگی که سرهنگان و سران غوغا و جوانان شنگ برای زینت بر طرف کلاه میزدند. یا ابلق ایام. دنیا و روزگار به اعتبار شب و روز. یا ابلق توسن. از شب و روز دو رنگ و سر کش. یا ابلق جهان تاز. شب و روز یا ابلق چرخ. شب و روز، روزگار. یا ابلق عمر. شب و روز یا ابلق فلک. شب و روز، روزگار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ابلغ
تصویر ابلغ
بی کم و کاست رساننده تر بلیغ تر رساتر: کنایه ابلغ از تصریح است
فرهنگ لغت هوشیار
گیاهی از تیره اسفناجیان که در بیابان های خشک روید و شاخه های بسیار دارد و دارای دانه های دو شاخ است که باد آنرا باسانی از جا میکند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ابلگ
تصویر ابلگ
شراره آتش
فرهنگ لغت هوشیار
مخفف (ابوالقاسم) است و بیشتر آنرا در مقام کوچک شمردن و در خطاب به آشنا و خویشاوندی که با او تکلف و رو دربایستی نداشته باشند بکار میبرند و گاه آنرا بهر کس اطلاق کنند و مراد شخصی نیست که نام او ابوالقاسم باشد: یکی نیست از این مرتیکه بپرسد: ابلی خرت بچند است ک (ص. هدایت. زنده بگورص 44)
فرهنگ لغت هوشیار
((اَ بُ))
مخفف «ابوالقاسم» است و بیشتر آن را در مقام کوچک شمردن و خطاب به آشنا و خویشاوند که با او رو دربایستی نداشته باشند به کار می برند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ابله
تصویر ابله
((اَ لَ))
کم خرد، نادان، ناآگاه، پپه، پخمه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ابلگ
تصویر ابلگ
((اَ بَ لَ یا اَ بِ لْ))
شراره آتش
فرهنگ فارسی معین
((اَ لَ))
گیاهی از تیره اسفناجیان که در بیابان های خشک روید و شاخه های بسیار دارد و دارای دانه های دو شاخ است که باد آن را به آسانی از جا می کند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ابلق
تصویر ابلق
((اَ لَ))
دو رنگ، پیس، پیسه، سیاه و سفید، مجازاً روزگار، زمانه. ابلک هم گویند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ابلغ
تصویر ابلغ
((اَ لَ))
بلیغ تر، رساتر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ابله
تصویر ابله
پخمه، سبک سر، سبک سر، گول
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از ابلق
تصویر ابلق
ابلک، سیاه سفید، دورنگ
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از ابلک
تصویر ابلک
ابلق
فرهنگ واژه فارسی سره