زن تنک پوست آگنده گوشت. (منتهی الارب). زن لطیف پوست سپید اندام که خون او از پوست نمایان شود. (از تاج العروس) ، محو کردن. نابود کردن: بعد از آن آنرا دیواری ساختند و چهار دروازه و بمدتی نزدیک آنرا باطل گردانیدند و عمارت در افزودند. (مجمل التواریخ و القصص)
زن تنک پوست آگنده گوشت. (منتهی الارب). زن لطیف پوست سپید اندام که خون او از پوست نمایان شود. (از تاج العروس) ، محو کردن. نابود کردن: بعد از آن آنرا دیواری ساختند و چهار دروازه و بمدتی نزدیک آنرا باطل گردانیدند و عمارت در افزودند. (مجمل التواریخ و القصص)
شهری است بر کنار دجله در زاویۀ خلیج که به بصره داخل شود و پیش از بصره بنا شده و آنرا ابلهالبصره نیز گویند. یکی از جنات اربعه. زرادخانه ها و سرهنگی از جانب کسری بر آن گماشته بوده است. اصمعی گوید بهشت های دنیا سه است: غوطۀ دمشق، ابلۀ بصره و نهر بلخ. (مراصد). ابله شهری استوار است به عراق و آب از گرد وی برآید و بر مغرب دجله است و از وی دستار و عمامۀ ابلّی خیزد. (حدودالعالم)
شهری است بر کنار دجله در زاویۀ خلیج که به بصره داخل شود و پیش از بصره بنا شده و آنرا اُبلهالبصره نیز گویند. یکی از جنات اربعه. زرادخانه ها و سرهنگی از جانب کسری بر آن گماشته بوده است. اصمعی گوید بهشت های دنیا سه است: غوطۀ دمشق، ابلۀ بصره و نهر بلخ. (مراصد). ابله شهری استوار است به عراق و آب از گرد وی برآید و بر مغرب دجله است و از وی دستار و عمامۀ اُبُلّی خیزد. (حدودالعالم)
خویله. سرسبک. (مهذب الاسماء). کم خرد. گول. دند. کذر. (فرهنگ اسدی). کانا. نادان. سلیم القلب. سلیم. غدنگ. کاک. فغاک. هزاک. سلیم دل. بی تمیز. ناآگاه. کم عقل. نابخرد. خر. گاو. لهنه. دنگل. ریش گاو. پپه. پخمه. چلمن. گاوریش. کون خر. بی مغز. کمله. کالوس. کالیوه. دنگ. لاده. غت. غتفره. غدفره. غراچه: ابله و فرزانه را فرجام خاک جایگاه هر دو اندر یک مغاک. رودکی. چنانکه اشتر ابله سوی کنام شده ز مکر روبه و زاغ و ز گرگ بی خبرا. رودکی. که این مرد ابله بماند بجای هر آنگه که بیند کسی در سرای. فردوسی. هر آنکس که دل بندد اندر جهان هشیوار خواندش از ابلهان. فردوسی. بدو گفت با دانشی پارسا که گردد بر او ابلهی پادشا. فردوسی. منوچهر خندید و گفت آنگهی که چونین نگوید مگر ابلهی. فردوسی. بشنو از هرکه بود پند و بدان بازمشو که چو من بنده بود ابله و با قلب سلیم. ابوحنیفۀ اسکافی. همانا که چون تو فزاک آمدم وگر چون تو ابله فغاک آمدم. اسدی. ای دهن بازکرده ابله وار سخنان گفته همچو وغوغ چغز. نجیبی. هرکه جفا جوید بر خویشتن چشم که دارد مگر ابله، وفاش. ناصرخسرو. بشاه ار مرا دشمن اندرسپرد نکو دید خود را و ابله نبود. مسعودسعد. کند ار عاقلت بحق در خشم به از آن کت ببندد ابله چشم. سنائی. گفتش ای ابله کذی و کذی ای ترا سال و ماه جهل غذی. سنائی. هرکه ابله تر بودبخویشتن نیکوگمان تر باشد. (کلیله و دمنه). بس کهترطبع و ابله اندیشه کو کرد سفر حکیم و مهتر شد. علی شطرنجی. مهر ابله مهر خرس آمد یقین کین او مهر است و مهر اوست کین. مولوی. چون قضا آید طبیب ابله شود وآن دوا در نفع هم گمره شود. مولوی. دوستی ابله بتر از دشمنیست او بهر حیله که دانی راندنیست. مولوی. ابلهان گفتند مردی بیش نیست وای آن کو عاقبت اندیش نیست. مولوی. هرکه بالاتر رودابله تر است کاستخوان او بتر خواهد شکست. مولوی. پس جواب او سکوت است و سکون هست با ابله سخن گفتن جنون. مولوی. ابلهان گفتندمجنون را ز جهل حسن لیلی نیست چندان هست سهل. مولوی. ابلهی را دیدم سمین خلعتی ثمین در بر. (گلستان). کیمیاگر به غصه مرده و رنج ابله اندر خرابه یافته گنج. سعدی. ابلهی مروزی به شهر هری سوی بازار برد لاشه خری. مجد خوافی. و در عربی کلمات ذیل را مرادف ابله آرند: احمق. اخرق. ارعل. اعفک. انوک. اوره. اولق. باعک. خرقاء. ردیغ. رطوم. رطیط. سخیف العقل. ضفن. ضفیط. غمر. غبی. فقفاق. مجل. مفرّغ. هبنق. هجع. هدان. هزیع. هیرع. یهفوف. مؤنث: بلهاء. ج، بله. - امثال: ابلهی گفت و ابلهی باور کرد. جواب ابلهان خاموشی است
خویله. سرسبک. (مهذب الاسماء). کم خرد. گول. دند. کذَر. (فرهنگ اسدی). کانا. نادان. سلیم القلب. سلیم. غدنگ. کاک. فغاک. هزاک. سلیم دل. بی تمیز. ناآگاه. کم عقل. نابخرد. خر. گاو. لهنه. دنگل. ریش گاو. پپه. پخمه. چُلمن. گاوریش. کون خر. بی مغز. کمله. کالوس. کالیوه. دنگ. لاده. غت. غتفره. غدفره. غراچه: ابله و فرزانه را فرجام خاک جایگاه هر دو اندر یک مغاک. رودکی. چنانکه اشتر ابله سوی کنام شده ز مکر روبه و زاغ و ز گرگ بی خبرا. رودکی. که این مرد ابله بماند بجای هر آنگه که بیند کسی در سرای. فردوسی. هر آنکس که دل بندد اندر جهان هشیوار خوانَدْش از ابلهان. فردوسی. بدو گفت با دانشی پارسا که گردد بر او ابلهی پادشا. فردوسی. منوچهر خندید و گفت آنگهی که چونین نگوید مگر ابلهی. فردوسی. بشنو از هرکه بود پند و بدان بازمشو که چو من بنده بود ابله و با قلب سلیم. ابوحنیفۀ اسکافی. همانا که چون تو فزاک آمدم وگر چون تو ابله فغاک آمدم. اسدی. ای دهن بازکرده ابله وار سخنان گفته همچو وغوغ چغز. نجیبی. هرکه جفا جوید بر خویشتن چشم که دارد مگر ابله، وفاش. ناصرخسرو. بشاه ار مرا دشمن اندرسپرد نکو دید خود را و ابله نبود. مسعودسعد. کند ار عاقلت بحق در خشم به از آن کت ببندد ابله چشم. سنائی. گفتش ای ابله ِ کذی و کذی ای ترا سال و ماه جهل غذی. سنائی. هرکه ابله تر بودبخویشتن نیکوگمان تر باشد. (کلیله و دمنه). بس کهترطبع و ابله اندیشه کو کرد سفر حکیم و مهتر شد. علی شطرنجی. مهر ابله مهر خرس آمد یقین کین او مهر است و مهر اوست کین. مولوی. چون قضا آید طبیب ابله شود وآن دوا در نفع هم گمره شود. مولوی. دوستی ابله بتر از دشمنیست او بهر حیله که دانی راندنیست. مولوی. ابلهان گفتند مردی بیش نیست وای آن کو عاقبت اندیش نیست. مولوی. هرکه بالاتر رودابله تر است کاستخوان او بتر خواهد شکست. مولوی. پس جواب او سکوت است و سکون هست با ابله سخن گفتن جنون. مولوی. ابلهان گفتندمجنون را ز جهل حسن لیلی نیست چندان هست سهل. مولوی. ابلهی را دیدم سمین خلعتی ثمین در بر. (گلستان). کیمیاگر به غصه مرده و رنج ابله اندر خرابه یافته گنج. سعدی. ابلهی مروزی به شهر هری سوی بازار برد لاشه خری. مجد خوافی. و در عربی کلمات ذیل را مرادف ابله آرند: احمق. اخرق. ارعل. اعفک. انوک. اوره. اولق. باعک. خرقاء. ردیغ. رطوم. رطیط. سخیف العقل. ضفن. ضفیط. غمر. غبی. فقفاق. مجل. مفرّغ. هبنق. هُجع. هدان. هزیع. هیرع. یهفوف. مؤنث: بَلْهاء. ج، بُله. - امثال: ابلهی گفت و ابلهی باور کرد. جواب ابلهان خاموشی است
موریانه. (منتهی الأرب). خوره. خره. ریونجه. دیوچه. (منتهی الأرب) (مجمل اللغه). دیوک. تافشک. گهن. زنو. رونجو. اورنگ. لبنگ. چوبخوار. چوبخوارک. چوبخواره. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). رشمیز. کرمها باشند بصورت مور که چوب را میخورند و بهندی دیمک گویند. (غیاث از کنز). کرمک چوبخوار که آن را دیوچه گویند. کرمی که جهازهارا و کشتیها را فروخورد و دیوچه و مورچه که کتاب و پشمینه و نمد را بخورد. (آنندراج). آنرا بزبان گیل بیت گویند. (کنزاللغات). - امثال: هو آکل من ارضه، او خورنده تر است از دیوچه. هو اصنع من ارضه، او صانعتر است از دیوچه. رجوع به موریانه شود.
موریانه. (منتهی الأرب). خوره. خره. ریونجه. دیوچه. (منتهی الأرب) (مجمل اللغه). دیوک. تافشک. گهن. زنو. رونجو. اورنگ. لبنگ. چوبخوار. چوبخوارک. چوبخواره. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). رشمیز. کرمها باشند بصورت مور که چوب را میخورند و بهندی دیمک گویند. (غیاث از کنز). کرمک چوبخوار که آن را دیوچه گویند. کرمی که جهازهارا و کشتیها را فروخورد و دیوچه و مورچه که کتاب و پشمینه و نمد را بخورد. (آنندراج). آنرا بزبان گیل بیت گویند. (کنزاللغات). - امثال: هو آکَل ُ من ارضه، او خورنده تر است از دیوچه. هو اصنع من ارضه، او صانعتر است از دیوچه. رجوع به موریانه شود.
تأنیث قابض، عضلات قابضه، عضلاتی باشد که سینه را و اندامهای دم زدن را فراز هم آرد تا هوای گرم گشته و دودناک شده را که از حرارت دل سوخته بیرون کند و عضله های قابضه هشت عضله است، از هر سوی چهار عضله. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
تأنیث قابض، عضلات قابضه، عضلاتی باشد که سینه را و اندامهای دم زدن را فراز هم آرد تا هوای گرم گشته و دودناک شده را که از حرارت دل سوخته بیرون کند و عضله های قابضه هشت عضله است، از هر سوی چهار عضله. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
در تازی: گره چوب، آک (عیب)، میخچه دژک گره عقده گره در رسن گره در چوب دژک نی یعنی گره آن، سر حلقوم شتر، دشمنی عداوت کینه، عیب آهو تباهی و صمت، بیماری ضد طبع، یک نوع خارش و بیماری که در مقعد بروز میکند و شخص خواهش مینماید تا مردی را بروی خود کشد تا با او آن کند که با زنان کنند
در تازی: گره چوب، آک (عیب)، میخچه دژک گره عقده گره در رسن گره در چوب دژک نی یعنی گره آن، سر حلقوم شتر، دشمنی عداوت کینه، عیب آهو تباهی و صمت، بیماری ضد طبع، یک نوع خارش و بیماری که در مقعد بروز میکند و شخص خواهش مینماید تا مردی را بروی خود کشد تا با او آن کند که با زنان کنند
مونث قابض مونث قابض. یا عضلات قابضه. عضلاتی باشد که سینه و اندامهای دم زدن را فراز هم آورد تا هوای گرم گشته و دودناک شده را - از حرارت دل سوخته - بیرون کند و عضله های قابضه هشت است از هر سوی عضله چهار
مونث قابض مونث قابض. یا عضلات قابضه. عضلاتی باشد که سینه و اندامهای دم زدن را فراز هم آورد تا هوای گرم گشته و دودناک شده را - از حرارت دل سوخته - بیرون کند و عضله های قابضه هشت است از هر سوی عضله چهار