پیسه. ابرص. سیاه و سپید. کلاغ پیسه. کلاغ سیاه و سپید. زاغ پیسه. (زمخشری). زاغ دورنگ، کسی که فراهم و مزدحم سازد خران و مواشی و مانند آن را. (منتهی الارب) ، مزدوری که سعی کند درامور اهل خود، بریده دست. ج، بکّان
پیسه. ابرص. سیاه و سپید. کلاغ پیسه. کلاغ سیاه و سپید. زاغ پیسه. (زمخشری). زاغ دورنگ، کسی که فراهم و مزدحم سازد خران و مواشی و مانند آن را. (منتهی الارب) ، مزدوری که سعی کند درامور اهل خود، بریده دست. ج، بُکّان
بریدن چیزی. (ناظم الاطباء). بریدن. (منتهی الارب). قطع کردن چیزی. (از اقرب الموارد) ، و قولهم لم افعله بطاً یا هذا و بطآی، یعنی نکرده ام آن را گاهی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). - بطء حرکت، حرکت کند. جنبش سنگین. - بطء عمل، سنگینی، آرامی، کندی در کار. این کلمه را که بر وزن شغل است معمولاً بشکل بطوء مینویسند ولی برطبق قواعد رسم خط بی واو باید نوشته شود همزۀ آخر که بعد از حرف ساکن باشد بی کرسی نوشته میشود مانند مل ء و شی ٔ و امثال آنها شاید اشتباه از اینجا رخ داده باشد که در بعضی نوشته ها شکل ’بطوء’ را دیده و گمان کرده اند کلمه بطء است که به آن صورت نوشته شده است غافل از این که ’بطوء’ خود کلمه دیگری است بر وزن جلوس که از حیث معنی با بطء فرقی ندارد. (نشریۀ دانشکدۀ ادبیات تبریز سال اول شمارۀ 2)
بریدن چیزی. (ناظم الاطباء). بریدن. (منتهی الارب). قطع کردن چیزی. (از اقرب الموارد) ، و قولهم لم افعله بطاً یا هذا و بُطآی، یعنی نکرده ام آن را گاهی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). - بطء حرکت، حرکت کند. جنبش سنگین. - بطء عمل، سنگینی، آرامی، کندی در کار. این کلمه را که بر وزن شغل است معمولاً بشکل بطوء مینویسند ولی برطبق قواعد رسم خط بی واو باید نوشته شود همزۀ آخر که بعد از حرف ساکن باشد بی کرسی نوشته میشود مانند مل ء و شی ٔ و امثال آنها شاید اشتباه از اینجا رخ داده باشد که در بعضی نوشته ها شکل ’بطوء’ را دیده و گمان کرده اند کلمه بطء است که به آن صورت نوشته شده است غافل از این که ’بطوء’ خود کلمه دیگری است بر وزن جلوس که از حیث معنی با بطء فرقی ندارد. (نشریۀ دانشکدۀ ادبیات تبریز سال اول شمارۀ 2)
نشتر. (منتهی الارب) (دهار) (ناظم الاطباء). نشتر فصاد. (آنندراج) (غیاث). نشتر که بدان رگ زنند. (از محیطالمحیط) (از اقرب الموارد). نیش را به تازی مبضع گویند. (ذخیره خوارزمشاهی). نیش. رگ زن. تیغ. مفصد. و آن آلتی است که بدان رگ گشایند. نیشتر. نشتر. تیغ فصاد. تیغ رگ زن. مشرط. مشت. تیغ. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : و اگر غشاء غلیظ بود میانگاه آن به مبضعی بشکافند و اگر گوشت فزونی بود به مبضع آن را ببرند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). کوزۀ فصاد گشت سینۀ او بهر آنک موضع هر مبضع است بر سر شریان او. خاقانی. شب چو فصادی که ماهش مبضع و گردونش طشت طشت کرده سرنگون خون ازدکان انگیخته. خاقانی. ، چاقو و قلمتراش. (ناظم الاطباء). کارد: و کان (ابقراط) قلیل الا کل بیده ابدا اما مبضع و اما مرود. (عیون الانباء ج 1 ص 28)، کاردی که سراج بدان چرم آرایش می کند. (ناظم الاطباء). کاردی که بدان چرم را شکافند. (از اقرب الموارد) (از محیطالمحیط)
نشتر. (منتهی الارب) (دهار) (ناظم الاطباء). نشتر فصاد. (آنندراج) (غیاث). نشتر که بدان رگ زنند. (از محیطالمحیط) (از اقرب الموارد). نیش را به تازی مبضع گویند. (ذخیره خوارزمشاهی). نیش. رگ زن. تیغ. مفصد. و آن آلتی است که بدان رگ گشایند. نیشتر. نشتر. تیغ فصاد. تیغ رگ زن. مشرط. مشت. تیغ. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : و اگر غشاء غلیظ بود میانگاه آن به مبضعی بشکافند و اگر گوشت فزونی بود به مبضع آن را ببرند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). کوزۀ فصاد گشت سینۀ او بهر آنک موضع هر مبضع است بر سر شریان او. خاقانی. شب چو فصادی که ماهش مبضع و گردونش طشت طشت کرده سرنگون خون ازدکان انگیخته. خاقانی. ، چاقو و قلمتراش. (ناظم الاطباء). کارد: و کان (ابقراط) قلیل الا کل بیده ابدا اما مبضع و اما مِروَد. (عیون الانباء ج 1 ص 28)، کاردی که سراج بدان چرم آرایش می کند. (ناظم الاطباء). کاردی که بدان چرم را شکافند. (از اقرب الموارد) (از محیطالمحیط)
فرومایه تر و پست تر. (ناظم الاطباء). وضیعتر. - امثال: اوضع من ابن قرضع، و ابن قرضع مردی از اهل یمن بوده که در لئامت و پستی بوی مثل زنند. رجوع به مجمعالامثال میدانی شود
فرومایه تر و پست تر. (ناظم الاطباء). وضیعتر. - امثال: اوضع من ابن قرضع، و ابن قرضع مردی از اهل یمن بوده که در لئامت و پستی بوی مثل زنند. رجوع به مجمعالامثال میدانی شود
بستوه آمدن، بشوهر دادن زن را، بضاعت ساختن. چیزی را سرمایه کردن، سیراب کردن، رسول را جواب شافی گفتن، بیان شافی کردن. هویدا کردن کلام، بضاعت دادن. آخریان فرادادن. (تاج المصادر بیهقی). چیزی به سرمایه دادن. و در فقه، دادن مالی است به دیگری تا بدان متاعی خرد و نصیب و حصه از سود آن او را نباشد، بخلاف مضاربه که هر دو در ربح سهیمند
بستوه آمدن، بشوهر دادن زن را، بضاعت ساختن. چیزی را سرمایه کردن، سیراب کردن، رسول را جواب شافی گفتن، بیان شافی کردن. هویدا کردن کلام، بضاعت دادن. آخریان فرادادن. (تاج المصادر بیهقی). چیزی به سرمایه دادن. و در فقه، دادن مالی است به دیگری تا بدان متاعی خرد و نصیب و حصه از سود آن او را نباشد، بخلاف مضاربه که هر دو در ربح سهیمند
موضعی است بساحل دریای یمن یا جزیره ای است در آن. (منتهی الارب) (آنندراج). یاقوت گوید: جزیره ای است در دریای یمن (بحراحمر). عبداﷲ و عبیداﷲ پسران مروان بن حمار آخرین خلیفۀ اموی هنگامیکه به نوبه رفته اند از آن سخن بمیان آورده اند، زنان مردم باضع گوش خود را سوراخ میکرده اند بطوریکه گوش بعض از آنان بیش از بیست شکاف داشته است. به زبان مردم حبشه تکلم میکرده اند. از حبشه عاج و تخم شترمرغ و امثال آن باین جایگاه می آورده اند و در برابر آن شانه و امثال آن میخریده اند. یاقوت گوید که این زمان باضع خراب است. ابوالفتح نصرالله بن عبدالله بن قلاقس اسکندری در قصیده ای که درباره بنادر مابین عدن و عیذاب گفته است از آن نام میبرد و گوید: فنقا مشاتیری فصهر یجی دسا فخراب باضع، و هی کالعموره. و رجوع به معجم البلدان و مراصد الاطلاع شود
موضعی است بساحل دریای یمن یا جزیره ای است در آن. (منتهی الارب) (آنندراج). یاقوت گوید: جزیره ای است در دریای یمن (بحراحمر). عبداﷲ و عبیداﷲ پسران مروان بن حمار آخرین خلیفۀ اموی هنگامیکه به نوبه رفته اند از آن سخن بمیان آورده اند، زنان مردم باضع گوش خود را سوراخ میکرده اند بطوریکه گوش بعض از آنان بیش از بیست شکاف داشته است. به زبان مردم حبشه تکلم میکرده اند. از حبشه عاج و تخم شترمرغ و امثال آن باین جایگاه می آورده اند و در برابر آن شانه و امثال آن میخریده اند. یاقوت گوید که این زمان باضع خراب است. ابوالفتح نصرالله بن عبدالله بن قلاقس اسکندری در قصیده ای که درباره بنادر مابین عدن و عیذاب گفته است از آن نام میبرد و گوید: فنقا مشاتیری فصهر یجی دسا فخراب باضع، و هی کالعموره. و رجوع به معجم البلدان و مراصد الاطلاع شود