جدول جو
جدول جو

معنی ابسط - جستجوی لغت در جدول جو

ابسط
(اَ سَ)
گسترده تر. گشاده تر، ساده تر. بی آمیغتر
لغت نامه دهخدا
ابسط
گشاده تر گسترده تر، ساده تر بی آمیغ تر
تصویری از ابسط
تصویر ابسط
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بسط
تصویر بسط
گستردن، گسترانیدن، فراخ کردن، وسعت دادن، فراخی، وسعت، شرح، تفضیل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اوسط
تصویر اوسط
میانه، میانین، متوسط، معتدل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تبسط
تصویر تبسط
گستاخی، بی پروایی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از باسط
تصویر باسط
گستراننده، گشاینده، فراخ کننده، فراخی دهنده، از نام های خداوند
فرهنگ فارسی عمید
(مَ سَ)
جای فراخ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از محیطالمحیط)
لغت نامه دهخدا
(مُ بَسْ سَ)
گسترده شده. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس)
لغت نامه دهخدا
(مُ بَسْ سِ)
گسترنده. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس)
لغت نامه دهخدا
(مِ سَ)
هر جایی که در آن بساط و فرش گسترده باشند. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون) (از اشتینگاس) ، اسم آله، من بسطت القرحه، ای شققتها. (بحرالجواهر). آلتی که با آن قرحه را بشکافند و باز کنند
لغت نامه دهخدا
(اَ)
نام آبی از بطن الرّمه
لغت نامه دهخدا
(اَ سَ)
میانه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). میانگی. (ترجمان علامۀ جرجانی، ترتیب عادل) (مهذب الاسماء).
- اوسطالشی ٔ، مابین دو کرانۀ آن. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب).
- حد اوسط، حد وسط. (مهذب الاسماء).
- علم اوسط، ریاضی (هندسه، هیأت، ارثماطیقی (یا خواص اعداد) ، موسیقی یا علم الحان). (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
لغت نامه دهخدا
(اَ بَ)
نعت تفضیلی از سبط و سبوط. فروهشته موی تر
لغت نامه دهخدا
(اِ)
آنچه زیر بغل گیرند
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ بسط و بسط. شتران ماده که با بچه رها کرده باشند
لغت نامه دهخدا
(سِ پِ شِ)
گذاشتن بچۀ ناقه را با وی و بازنداشتن، واگذاشته شدن ناقه با بچۀ خود
لغت نامه دهخدا
(اَ بِ / اِ بَ)
گوشت ترنج است و به عربی شحم الاترج گویند. (برهان). بلغت مغربی گوشت بالنگ است. (تحفه). پیه بالنگ
لغت نامه دهخدا
(اَ سُ)
نام شهری نزدیک ابلستین از نواحی روم، و گویند اصحاب کهف و رقیم بدانجا باشند. (یاقوت حموی). و آثار غریبی به ویرانه های این شهر است. (تاج العروس). و ظاهراً مراد شهر افزوس در آسیهالصغری باشد که معبد دیان ربه النوع جنگلها یکی از عجایب سبعۀ جهان در آن بود و ازسترات آنرا بسوخت و اطلال و شکسته های آن برجایست
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
حکیمی است رومی شاگرد افلاطون، او وزیر اسکندر کبیر بود و معلم اول گویندش. نوشتن رااو بهم رسانید. (برهان قاطع). رجوع به ارسطو شود
لغت نامه دهخدا
(اِ)
تبسط در شهرها، عبور کردن در طول و عرض آنها. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). در شهرها رفتن به هر سوی آن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، کشیده شدن و امتداد یافتن روز. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). امتداد. (فرهنگ نظام) ، گستاخ وار از هر سوی رفتن. (زوزنی). جرأت کردن. گستاخی نمودن مرد. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط). جرأت. (فرهنگ نظام) : و این بوسهل را نیز بشغل عرض مشغول کردیم تا بر یک کار بایستد و مجلس ما از تسحب و تبسط برآساید... آن باد که دراو شده بود از آنجا دور نشد و از تسحب و تبسط باز نایستاد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 334). بخرد نزدیک بودی که مهترت رسولی فرستادی و عذرخواستی از آن فراخ تسحبها و تبسطها که سلطان از او بیازرد. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 354). بدگمان شده بود از خواجۀ بزرگ احمد عبدالصمد و از تسحبها و تبسطهای عبدالجبار، پسرش نیز آزرده شده بود. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 410) ، گسترده و پهناور شدن. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). انتشار. (فرهنگ نظام) ، مأخوذ از ’بسط’ بمعنی گشادگی است. (غیاث اللغات) (آنندراج). خوشی. (فرهنگ نظام)
لغت نامه دهخدا
(سِ)
فراخ کننده. (منتهی الارب). اسم فاعل از بسط. فراخی دهنده. (غیاث اللغات) (آنندراج). فراخ کننده روزی. (مهذب الاسماء).
لغت نامه دهخدا
تصویری از بسط
تصویر بسط
فراخی، گشادگی، پهن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ابط
تصویر ابط
زیر بغل خش شکوفه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اباط
تصویر اباط
آنچه زیر بغل گیرند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باسط
تصویر باسط
فراخ کننده، گسترنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اقسط
تصویر اقسط
دادگر تر خشک اندام دادگرتر داد فرماتر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اوسط
تصویر اوسط
میانه، میانگی، معتدل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تبسط
تصویر تبسط
گردش و تفریح، گستردگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مبسط
تصویر مبسط
هر جایی که در آن بساط و فرش گسترده باشند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اوسط
تصویر اوسط
پسندیده تر، برگزیده، میانه، میانین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از باسط
تصویر باسط
((س ِ))
گستراننده، فراخی دهنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تبسط
تصویر تبسط
((تَ بَ سُّ))
پهناور شدن، گستردگی، گردش، تفرج، گستاخی، بی پروایی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بسط
تصویر بسط
((بُ سُ))
جمع بساط، گستردنی ها
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بسط
تصویر بسط
((بَ))
گستردن، پهن کردن، باز کردن، شرح دادن، انتشار، فراخی، وسعت، آسوده شدن، آرامش خاطر، آرامش خاطری که سالک و عارف را دست دهد، مقابل قبض
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بسط
تصویر بسط
گسترش
فرهنگ واژه فارسی سره