معنی بسط - فرهنگ فارسی معین
معنی بسط
- بسط((بَ))
- گستردن، پهن کردن، باز کردن، شرح دادن، انتشار، فراخی، وسعت، آسوده شدن، آرامش خاطر، آرامش خاطری که سالک و عارف را دست دهد، مقابل قبض
تصویر بسط
فرهنگ فارسی معین
واژههای مرتبط با بسط
بسط
- بسط
- گستردن، گسترانیدن، فراخ کردن، وسعت دادن، فراخی، وسعت، شرح، تفضیل
فرهنگ فارسی عمید
بسط
- بسط
- ناقه ای که بچۀ وی را با وی گذارند و باز ندارند، ج، ابساط و بُسُط وبِساط و بضم شاذ است. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج).
لغت نامه دهخدا
بسط
- بسط
- ج ِبساط، گستردنیها. شادروانها. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
بسط
- بسط
- فراخی. (غیاث اللغات) (مؤیدالفضلاء) (آنندراج). فراخی. وسعت. (ناظم الاطباء). گشادگی. پهن شدن. پهنی یافتن. پهنی. پهنا. (نفایس الفنون). فراخی. حیز میان ذرات. انشراح. (نفایس الفنون). پهن کردگی. (ناظم الاطباء). جای فراخ. (مؤید الفضلاء).
لغت نامه دهخدا
بسط
- بسط
- اتساع، توسعه، فراخی، گسترش، وسعت، اطاله، تفصیل، توضیح، شرح، انبساط، باز کردن، گشادن، گشودن، گستردن، گسترانیدن
متضاد: قبص، انتشار، پراکنش، پراکندن
فرهنگ واژه مترادف متضاد