جدول جو
جدول جو

معنی ابرمه - جستجوی لغت در جدول جو

ابرمه
(اَ رِ مَ)
جمع واژۀ برام. کنه ها
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ابره
تصویر ابره
رویۀ لباس، رویه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ابره
تصویر ابره
هوبره، پرنده ای وحشی حلال گوشت و بزرگ تر از مرغ خانگی با گردن دراز و بال های زرد رنگ و خالدار، حباری، چرز، جرز، جرد، تودره، شاست
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برمه
تصویر برمه
اسکنه، وسیلۀ فلزی دسته داری که نجاران برای سوراخ کردن چوب و یا ایجاد شیار به کار می برند، ماهه، پرمه، پرماه، پرما، برماه، بهرمه
فرهنگ فارسی عمید
(اِ رَ / رِ)
نوبر. نوباوه
لغت نامه دهخدا
(اِرَ)
نام رودی به اسپانیا که از سرقسطه گذرد و به دریای متوسط افتد
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
علتی است، نام گیاهی است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اِرَ)
نام شهری یا قریه ای است به نواحی حلب
لغت نامه دهخدا
(اُ رَمْ مَ)
دندان. ج، ارم ّ. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(بَ رَ مَ)
واحد برم. ثمر درختان بلند باخار. شکوفه و بر درخت پیلو و عضاه. (منتهی الارب). اراک. (اقرب الموارد). ج، برم، برام. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(بَ مَ / مِ)
مثقب درودگری باشد که بدان چوب و تخته سوراخ کنند. (برهان) (آنندراج). نوعی از آلت درودگران که بدان سوراخ کنند و آنرا ماهه و مته نیز گویند. (شرفنامۀ منیری). برماه. برماهه. برمای. پرما. مته. مثقب:
جودانت کنم به نوک برمه
در کونت کنم دودندۀ سیر.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(بُ مَ)
دیگ و دیگ سنگین. (منتهی الارب). دیگ از سنگ. (از اقرب الموارد). ج، برام (ب / ب ) ، برم (ب / ب ر) . (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب).
لغت نامه دهخدا
(اُ رَ / رِ)
هوبره. حباری ̍. آهوبره. چرز. چال. توغدری:
روزی که باز قهر تو پرواز می کند
در چنگ او عقاب فلک کم ز ابره است.
ظهیر فاریابی
لغت نامه دهخدا
(بَ مَ)
در دیوان سوزنی دیده شده و معنی آن معلوم نیست و ظاهراً در صفت زین اسب آمده است:
زین پابرمه نگه کن چو خوهی گشت سوار
تا نیفتی چو شوی حمله ور و حمله پذیر.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(اِ رَ)
نیش کژدم. نیش مار. نیش تیغ. هر نیش که باشد، سوزن، تیزنای رونکک (یعنی کونۀ آرنج). (مهذب الاسماء). تیزۀ آرنج، استخوان پی پاشنه. تندی پاشنه، نهال مقل، سخن چینی، درختی است مانند درخت انجیر. ج، ابر، ابار، ابرات
لغت نامه دهخدا
(اِ رَ)
شهری به مرسیه
لغت نامه دهخدا
(قُ)
بسیار خوردن، بسیار سخن گفتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (معجم متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(شُ رُ مَ)
گربۀ ماده. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (از محیط المحیط) ، آنچه از رسن و رشته پراکنده شود. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
از دانۀ انار شیره برآوردن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ مَ / مِ)
نمدزین و تکلتو را گویند. (برهان). آدرم. ادرم
لغت نامه دهخدا
شهرکیست خرّم (از جزیره) با مردم بسیار. (حدود العالم)
لغت نامه دهخدا
(اَ مَ)
نامی است از نامهای عرب
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ)
ابن صباح، مکنی به ابویکسوم و ملقب به اشرم و صاحب الفیل. ملک حبشی متغلب بر یمن که ذکرش در قرآن بیامده است. و به روایات مسلمین او بقصد هدم خانه با پیل به مکه شد و خدای تعالی او و سپاهش را با حجارۀ سجیل که طیر ابابیل فروباریدند هلاک فرمود:
ابرهه با پیل بهر ذل بیت
آمده تا افکند حی را به میت.
مولوی.
و گویند او معبدی در صنعا به نام افلیس (ظ: اقلیس، از یونانی ’اکلزیا’) بساخت و مردم یمن را از حج بیت منع و به عبادت در افلیس خواند، لکن اهل یمن کراهت مینمودند و از زیارت خانه بازنمی ایستادند. پس به قصد هدم کعبه لشکر به مکه کشید. ناگاه گروه گروه مرغان، سنگریزه ها که از مرد و مرکب درمی گذشت بر این قوم باریده جمله را بکشتند. ابرهه در زبان حبشی همان ابراهیم است. پروکپوس مورخ رومی گوید: ’ابرهه غلام مردی رومی بوده و آنگاه که غوغا بر اصحمه ملک حبشه بشورید او ریاست غوغا داشت. و سمیفع فرماندار یمن را بند کرد و چند بار سپاه حبشه را بشکست. پس از مرگ پادشاه حبشه، جانشین او، ابرهه را بسمت فرمانروائی یمن بشناخت و ابرهه ادای خراجی را به حبشه بعهده گرفت (531 میلادی) .و قبل از سال 570 میلادی در جٔگی بزرگ که میان ایران و روم درگرفت ابرهه را، عظیم روم بجنگ با ایران دعوت کرد او در اول امر ابا داشت و سپس بپذیرفت لکن بزودی (ظاهراً مغلوب ایرانیان شده) دست از جنگ بازداشت. و چون در جنگ این سال او در سپاه خویش چند فیل داشت خود او نزد عرب به صاحب الفیل و آن سال بعام الفیل مشهور شده است. و در همین سال رسول اکرم صلوات اﷲعلیه از آمنه بزاد. و رجوع به اصحاب فیل شود،
{{اسم}} بعض فرهنگهای فارسی بکلمه ابرهه معنی مرغ حقیر داده و این بیت ظهیر را مثال آورده اند:
روزی که باز قهر تو پرواز می کند
در چنگ او عقاب فلک کم زابرهه ست.
ولی چنانکه در کلمه ابره گفته شد این لفظ در این بیت ابره و به معنی هوبره (حباری ̍) میباشد
ابن حارث رائش، ملقب به ذوالمنار. از ملوک یمن و او دومین تبّع باشد
لغت نامه دهخدا
(اِ یَ)
سبوسۀ سر. حزاز. هبریه. شوره، پنبه کستک (کذا). (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(اِ رِ دَ)
سرمای صبحدم. (مهذب الاسماء) ، سردی مزاج یا بیماری مضعف باه که پیران را افتد از غلبۀ رطوبت و برودت
لغت نامه دهخدا
(اَ لَ مَ / اِ لِ مَ / اُ لُ مَ)
یک برگ مقل.
لغت نامه دهخدا
(اَ رَ مَ)
از دیار ربیعه، قریه ایست قدیم و آنرا حسن بن عمر بن الخطاب التغلبی از صاحب وی بستد و قصری آنجا بکرد و آنرا استوار ساخت. احمد بن الطیب السرخسی الفیلسوف در کتاب خویش از رحلت معتضد برمله بحرب خمارویه بن احمد بن طولون یاد کند و سرخسی خود در خدمت او بوده و آنچه را که در رفتن و بازگشتن معتضد دیده ثبت کرده است. وی گوید: و رحل یعنی المعتضد من برقعید الی أذرمه و بین المنزلین خمسه فراسخ و فی اذرمه نهر یشقها و ینفذالی آخرها و الی صحرأها یأخذ من عین علی رأس فرسخین منها و علیه فی وسط المدینه قنطره معقوده بالصخرو الجص و علیه رحی ماء و علیها سوران و احد دون الاخر (؟) و فیها خرابات و سوق قدر مائتی حانوت و لها باب حدید و من خارج السور خندق یحیط به بالمدینه و بینها و بین السمیعیه قریه الهیثم بن المعمّر فرسخ عرضاًو بینها و بین مدینه سنجار فی العرض عشره فراسخ - انتهی قول السرخسی. و یاقوت گوید: اذرمه امروز از اعمال موصل از کوره ایست مشهور به بین النهرین بین کورهالبقعاء و نصیبین و همیشه این کوره از اعمال نصیبین بوده است و اکنون قریه ایست که اثری از آنچه سرخسی گفته در آن نیست و بدان منسوبست ابوعبدالرحمن عبدالله بن محمد بن اسحاق الأذرمی النصیبی. (معجم البلدان). سمعانی (و بنقل از او منتهی الأرب) اذرمه را دهی به آذنه دانسته است و یاقوت گوید: و قد غلط الحافظ ابوسعد السمعانی فی ثلاثه مواضع: احدها انه مدّ الالف و هی غیرممدوده و حرّک الذّال و هی ساکنه و قال هی من قری أذنه و هی کما ذکرنا قریه بین النهرین و انما غرّه أن اباعبدالرحمن کان یقال له الأذنی ایضاً لمقامه بأذنه. (معجم البلدان). دمشقی در نخبهالدهر (ص 191) گوید: و مدینه اذرمه بناها الحسن بن عمر بن الخطاب التغلبی. و رجوع به اذرمی و به قاموس الأعلام ترکی شود
لغت نامه دهخدا
(اَ)
توی زبرین قبا و کلاه و مانند آن. تای رویین از جامه. رویه. ظهاره. افره. رو. رووه. آوره. خلاف آستر و بطانه:
عارضش را جامه پوشیده ست نیکوئی ّ و فر
جامه کآنرا ابره از مشک است وزآتش آستر
طرفه باشد مشک پیوسته به آتش سال و ماه
آتشی کو مشک را هرگز نسوزد طرفه تر.
عنصری.
نار ماند بیکی سفرگک دیبا
آستر دیبه زرد ابرۀ آن حمرا
سفره پرمرجان تو بر تو تا بر تا
دل هر مرجان چون لؤلؤک لالا
سر او بسته به پنهان ز درون عمدا
سر ماسورگکی در سر او پیدا.
منوچهری.
پیراهن است گوئی، دیبا ز شوشتر
کز نیل ابره استش و از عاج آستر.
منوچهری.
باطنت را دین بصحرا آورید از بهر صلح
چون نگه کرد اندر او از ابره به دید آستر.
سنائی.
قدر تو کسوتیست که خیاط قدرتش
بردوخته ست زابرۀ افلاک آستر.
انوری.
کنند ابره پاکیزه تر زآستر
که این در حجاب است و آن در نظر.
سعدی.
فکند آن گرد بالش زیر پا، شه
که بودش ابره خورشید آستر مه.
هاتفی.
هم بدستوری که باشد ابره فوق آستر
اطلس قدرت بود بالا پرند چرخ زیر.
طالب آملی
ابرمرده. ابر. اسفنج. رغوهالحجامین. نشکرد گازران
لغت نامه دهخدا
شکوفه روفاندار (درخت مسواک) دیگ دیگ سنگی افزاری است درودگر انرا که بوسیله آن چوب و تخته را سوراخ کنند مثقب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ابره
تصویر ابره
((اُ رِ))
هوبره، آهوبره
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ابره
تصویر ابره
((اَ رِ))
لباس، بخش بیرونی لباس
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ادرمه
تصویر ادرمه
((اَ رَ مِ))
آدرم، نمد زین اسب و مانند آن، درفشی که با آن نمدزین را دوزند، سلاح مانند خنجر و شمشیر
فرهنگ فارسی معین
رویه ی کفش
فرهنگ گویش مازندرانی
ورم
فرهنگ گویش مازندرانی
گریه
فرهنگ گویش مازندرانی