جدول جو
جدول جو

معنی ابر - جستجوی لغت در جدول جو

ابر
بخارهای غلیظ شده یا تودۀ قطرات آب و ذرات یخ معلق در جو که از آن ها باران و برف و تگرگ می بارد، سحاب، میغ، غیم، غین، غمام، غمامه برای مثال تا نگرید ابر کی خندد چمن / تا نگرید طفل کی جوشد لبن (مولوی - ۶۷۸)، ابر ا گر آب زندگی بارد / هرگز از شاخ بید بر نخوری (سعدی - ۶۱)
اسفنج دریایی یا مصنوعی که برای شستشو، تمیز کردن و مانند آن به کار می رود
ابر استراتوس: نوعی ابر باران زا به شکل نوار دراز
تصویری از ابر
تصویر ابر
فرهنگ فارسی عمید
ابر
بالا، زبر، بر، برای مثال بزد نای رویین ابر پشت پیل / جهان شد ز لشکر چو دریای نیل (فردوسی۲ - ۷۰۷)، به، با
تصویری از ابر
تصویر ابر
فرهنگ فارسی عمید
ابر
(اَ)
مه دروا در جو که بیشتر به باران بدل شود. سحاب. سحابه. میغ. غیم. غمام. غمامه. عنان. (دهار). بارقه. مزن. غین. توان. عارض. اسهم:
درخش ار نخندد بگاه بهار
همانا نگرید چنین ابر زار.
ابوشکور.
پوپک دیدم بحوالی سرخس
بانگک بربرده به ابر اندرا
چادرکی دیدم رنگین بر او
رنگ بسی گونه بر آن چادرا.
رودکی.
عاجز شود از اشک و غریو من
هر ابر بهارگاه با بخنو.
رودکی.
از باد روی خوید چو آبست موج موج
وز بوسه پشت ابرچو جزع است رنگ رنگ.
خسروانی.
فخن باغ بین ز ابر و ز نم
گشته چون عارض بتان خرم.
دقیقی.
که هر کس که دید آن دوال و رکیب
نپیچد دل اندر فراز و نشیب
نترسد از انبوه مردم کشان
گر از ابر باشد بر او سرفشان.
فردوسی.
سرشک سر ابر چون ژاله گشت
همه کوه و هامون پر از لاله گشت.
فردوسی.
ز ابر اندر آمد بهنگام نم
جهان شد بکردار باغ ارم.
فردوسی.
ز فرش جهان شد چو باغ بهار
هوا پر ز ابر و زمین پر نگار.
فردوسی.
به ابر رحمت ماند همیشه دست امیر
چگونه ابری کو توتکیش بارانست.
عماره.
ز جوی خورابه چه کمتر بگوی
چو بسیار گردد بیکباره اوی
بیابان از آن آب، دریا شود
که ابر از بخارش ببالا شود.
عنصری.
برخشش بکردار تابان درخشی
که پیچان پدید آید از ابر آذر.
اسدی (از فرهنگ).
پر مائده و نعمت چون ابر بنوروز
کز کوه فرودآید چون مشک مقطر.
ناصرخسرو.
گهی درّ بارد گهی عذر خواهد
همان ابر بدخوی کافوربارش.
ناصرخسرو.
ای خداوند حسام دشمن اوبار از جهان
جز زبان حجت تو ابر گوهربار نیست.
ناصرخسرو.
از آن ابر عاصی چنان ریزم آب
که نارد دگر دست بر آفتاب.
نظامی.
تا نگرید ابر کی خندد چمن
تا نگرید طفل کی نوشد لبن ؟
مولوی.
ابر اگر آب زندگی بارد
هرگز از شاخ بید برنخوری.
سعدی.
ابر میخواست که باران برد از بحر محیط
گفتمش آب خود ای ابر مبر پیش لئام
با وجود کفش از ابر عطا می طلبی
گر کسی ملتمسی می طلبد هم ز کرام.
سلمان ساوجی.
- آواز (نعره) از ابر بگذاشتن، قوی آواز یا نعره برکشیدن:
همی هر زمان اسب برگاشتی
وز ابر سیه نعره بگذاشتی.
فردوسی.
- ابر بلا، سخت جنگجو:
که آن ترک در جنگ نر اژدهاست
دم آهنج و در کینه ابر بلاست.
فردوسی.
- به ابر اندر آمدن گفتگوی، قوی برخاستن و بلند شدن و بالا گرفتن صوت و آوای گفتاری:
از آن نامداران پرخاش جوی
به ابر اندر آمد همی گفتگوی.
فردوسی.
- به ابر اندر آوردن سر کسی را، او را عظیم مفتخر و سرافراز کردن:
ورا کرد سالار بر لشکرش
به ابر اندر آورد جنگی سرش.
فردوسی.
- بی ابر باران کردن، بی محرک و باعثی ورزیدن کاری. نزده رقصیدن.
- خروش به ابر برآمدن، بسی بلند شدن آوای خروش:
چو خورشید بنمود تابان درفش
معصفر شد آن پرنیانی بنفش
تبیره برآمد ز درگاه شاه
به ابر اندر آمد خروش سپاه.
فردوسی.
- سر به ابر کشیده داشتن، بسیار بلند و رفیع بودن:
هزاران قبۀ عالی کشیده سربه ابر اندر
که کردی کمترین قبه سپهر برترین دروا.
عمعق.
- سنان (نیزه) به ابر اندر افراشتن، ستیخ و راست کردن و به برسوی بردن آن:
سراسر سپه نعره برداشتند
سنانها به ابر اندر افراشتند.
فردوسی.
- کلاه به ابر برآوردن، سخت بالیدن بر:
چو نامه بیامد بنزدیک شاه
به ابراندر آورد فرخ کلاه.
فردوسی.
- مثل ابر بهار، هول غران:
بغرّید بر سان ابر بهار
زمین کرد پر آتش کارزار.
فردوسی.
- مثل ابر بهار گریستن، سخت فروباریدن اشک.
- مثل ابر سیاه، حائل و حاجزی صعب.
- مثل ابر گریان.
- امثال:
ابر را بانگ سگ زیان نکند، نظیر سگ لاید و کاروان گذرد.
ابر کن و مبار، کودکان و فرودستان را بیم کن و همیشه مزن، چه زدن و شکنجه چون پیاپی باشد عظمش بشود.
همه ابری باران ندارد، هر تهدید و توعیدی متعاقب ایذاء نباشد.
در زبان عرب برای انواع ابر نامهای خاص است:
ابر باباران یاابر بارنده، خال. صیب.
ابر تنک، هف ّ. وقع. طحاف.
ابر بادرخش، بارقه. مبرقه.
ابر بارعد، راعده.
ابر تگرگ بار، برد.
ابر بزرگ قطره، روی.
ابر بزرگ قطره یا ابرپاره های کوچک، رمی.
ابر برهم افتاده، رکام. مرتکم.
ابر تنک بی باران، جلب. عماء. صراد.
ابر تنک با اندک سرخی، زبرج.
ابر بی باران، اعزل. جهام. جفل.
ابر باران آورنده، سجوم.
ابر بسیارباران، ثرّ. لجی. (دهار).
ابر که آسمان را بپوشد، غیم. غین.
ابر که از سوی قبله آید، عین.
ابر که آفاق بپوشد، غمام. سدّ.
ابر که اول پدید آید، نشاء.
ابرسایه افکن، عارض.
ابر بلند، سماء.
ابر گرانبار، مستحیره.
ابر دور از زمین، نشاص. طخاء. طهاء.
ابرنزدیک بزمین، هیدب.
ابرکه چون کوه پدید آید قبل از پراکنده شدن، حبی.
ابر با پاره های کوچک، طخرور. قزع.
ابر سفید، صبیر. مزن.
ابرپارۀ کوچک در قطعۀ دیگر آویخته، رباب.
ابر نزدیک بباریدن، معصر.
ابر پلنگ رنگ، نمر.
ابری که امید باران در آن باشد، مخیله.
پاره های بزرگ میغ، قلع. کسف.
میغهای بامدادین، غوادی. بواکر.
ابری که شبانگاه آید، روائح. سواری.
ابری که با رعد و برق باشد، عراص. عزاف. ابر ریزان، مدرار. (دهار).
ابر سپید، مزن. (دهار). مزنه.
ابر ستبر، عارض.
ابر سیاه، ثر.
ابر سیاه کثیف، المی.
ابر سیار یا ابر بسیارآب، حمل.
ابر ستبر توبرتو، طریم.
میغ نرم یا ابر تنک همچون دخانی یا غباری، ضباب.
ابر تنک، زعبج.
ابر بارعد، مجلجل.
ابر بارنده، سجام.
ابر پراکنده، خروج.
ابرها که باران دارند، معصرات.
ابرهای آب ریز، بجس.
ابرهای بزرگ یا ابرهای باباران، اسقیه.
ابرهای بزرگ، ارمیه.
ابرهای پرآب، حاملات.
ابرهای سپید، یعالیل. حناتم. اصباره.
ابرهای کشیده، سحایب.
ابری که بهم جمع آید، شرنبث.
ابری که بشب آید، ساریه. (دهار).
ابری که نیک بارد، مدرار.
، اسفنج. اسفنجه. سفنج. سفنجه. ابر مرده. رغوهالحجامین. نشکرد گازران. ابر کهن، در بعض فرهنگها مستند بشعری از نظامی که معنی آنرا درک نکرده اند باین کلمه معنی مرد داده اند، و نیز به معنی آلت مردی آورده اند و هر دو مجعول بنظر می آید، و شاید مصحف کلمه دیگریست
لغت نامه دهخدا
ابر
(اُ بُ)
نام آبهائی بنی تمیم را و آن به ابر حجاج معروف است
نام دهی به سجستان و از آنجاست محمد بن حسین حافظ
لغت نامه دهخدا
ابر
(اَ)
قریه ای از قراء بسطام دارای چمنی باطراوت که آنرا چمن ابر گویند و از ابربه فندرسک استراباد راهی است هشت فرسنگ مسافت آن
لغت نامه دهخدا
ابر
(اَ بَ)
بر. ب :
پس این داستان کش بگفت از فیال
ابر سیصد و سی ّ وسه بود سال.
ابوشکور.
همیدون جهان برتو سازم سیاه
ابر خاک آرم ترا این کلاه.
فردوسی.
ابر بی گناهیش نخجیر، زار
گرفتند شیون، بهر کوهسار.
فردوسی.
ابر داه و دو، هفت شد کدخدای
گرفتند هر یک سزاوار جای.
فردوسی.
بسوزد دلم بر جوانی ّ تو
دریغا ابر پهلوانی ّ تو.
فردوسی.
چو موبد ابر شهریار اردشیر
نبشته همی خواند از چوب تیر.
فردوسی.
ابر میمنه رفت گودرز گیو
ابر میسره شد فریبرز نیو.
فردوسی.
چو شد کار از آنسان ابر شاه تنگ
پس پشت شمشیر و در پیش سنگ
به یزدان چنین گفت کای کردگار
توئی برتر از گردش روزگار.
فردوسی.
مقاتوره چون گشت کشته بزار
ابر دست بهرام آن روزگار.
فردوسی.
بر او زرّ و گوهر برافشاندند
ابر کردگار آفرین خواندند.
فردوسی.
یکایک همی خواندند آفرین
ابر شاه ایران و سالار چین.
فردوسی.
بدرّید روی زمین را بچنگ
ابر گونۀشیر جنگی پلنگ.
فردوسی.
نهاد آن روی خون آلود بر خاک
ابر شاه آفرینگر با دل پاک.
(ویس و رامین).
، با:
ز ره سوی ایوان شاه آمدند
ابر شاه بر داستانها زدند.
فردوسی.
ابر زیر و بم شعر اعشی قیس
همی زد زننده بعنابها.
منوچهری.
، بالای . زبر. روی . سر:
همیشه به نیکی بود رای اوی
ابر گاه شاهان بود جای اوی.
فردوسی.
کنون تا نشستیم ابر گاه اوی
بمینو کشد بیگمان راه اوی.
فردوسی.
خروشید و بار عروسان ببست
ابر پشت شرزه هیونان مست.
فردوسی.
ابر کتف ضحاک جادو دو مار
برست و برآورد زایران دمار.
فردوسی.
بزد نای رویین ابر پشت پیل
جهان شد ز لشکر چو دریای نیل.
فردوسی.
نیایش کنان پیش یزدان پاک
دو رخ برنهاده ابر تیره خاک.
فردوسی.
یکی شاه دیدند با تاج و فر
چو خورشید گردون ابر تخت زر.
فردوسی.
ابر پشت پیلانش بر تخت زر
ز گوهر همه طوق شیران نر.
فردوسی.
بیامد ابر تخت شاهی نشست
یکی جامۀ نابسوده بدست.
فردوسی.
ز دیوان اگر نام او کرده پاک
خورش خار و خفتش ابر تیره خاک.
فردوسی.
ابر تخت زرین زنی تاجدار
پرستار پیش اندرون شاهوار.
فردوسی.
ببینید فردا یکی شاه نو
نشسته ابرگاه چون ماه نو.
فردوسی.
هزاران سواران افغان گروه
ز لاچین دلیران ابر گرد کوه.
فردوسی.
بشادی ابر تخت زرین نشست
همه جور و بیداد را در ببست.
فردوسی.
چنین گفت پیران بلشکر که هین
مخارید سرها ابر پشت زین.
فردوسی.
بدیدم نشسته ابر بام کوشک
به پیشش یکی کاسۀ پر فروشک.
(از لغت فرس اسدی).
، به زبان :
ابر پهلوانی بر او مویه کرد
دو رخساره زرد و دلی پر ز درد.
فردوسی.
، بر سر:
چو بر پهلوان آفرین خواندند
ابر زال زر گوهر افشاندند.
فردوسی.
، در:
زمانی برق پرخنده زمانی ابر پرناله
چنان مادر ابر سوگ عروس سیزده ساله.
رودکی.
ابر کین آن شاهزاده سوار
بکشت از سواران دشمن هزار.
فردوسی.
، نسبت به:
فژاکن نیم سالخورده نیم
ابر جفت بیداد کرده نیم.
ابوشکور.
بر اردوان همچو دستور بود
ابر خواسته نیز گنجور بود.
فردوسی.
کسی کو برد آب و آتش بهم
ابر هر دو بر کرده باشد ستم.
فردوسی.
بدانست کان اژدها جادو است
ابر آدمی دشمنی بدخو است.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
ابر
(اِ بَ)
جمع واژۀ ابره. ابار. ابرات. سوزنها. نیشها
لغت نامه دهخدا
ابر
(سُ / سَبْ بو خوا / خا)
نیش زدن کژدم، سوزن و نیش خورانیدن سگ را در نان و جز آن، گشن دادن خرمابن را
لغت نامه دهخدا
ابر
توده و اجتماع ذرات بخار آب مخلوط با ذرات و قطرات بسیار ریز آب معلق در جو که بیشتر بباران مبدل گردد سحاب میغ غیم غمام. یا ابر آذر ابر آذرماه ابری که در ماه آذر بر آید. یا ابر بهار ابر بهاری. ابری که در فصل بهار پدید آید. یا ابر آزاری. ابر بهار
فرهنگ لغت هوشیار
ابر
بر، به، با، بالای، روی، در، بر سر، آغوش
تصویری از ابر
تصویر ابر
فرهنگ فارسی معین
ابر
((اَ بَ))
بالا، مقابل پایین
تصویری از ابر
تصویر ابر
فرهنگ فارسی معین
ابر
((اَ))
توده عظیم بخار آب، میغ، سحاب، اسفنج دریایی یا مصنوعی که با آن مثل یک کیسه یا لیف بدن را شستشو دهند، ابر حمام
تصویری از ابر
تصویر ابر
فرهنگ فارسی معین
ابر
ابل، رباب، سحاب، غمامه، میغ، اسفنج
فرهنگ واژه مترادف متضاد
ابر
اگر بیند که ابر را می خورد، دلیل است معیشت او از حکمت بود. اگر بیند که ابر سیاه بر فراز موضع و جائی گسترده بود، دلیل بر خشم و عذاب حق تعالی بود در آن دیار. پس هر چه آن ابر را نزدیکتر بیند، عذاب حق تعالی نزدیکتر بود. اگر با ابر باران بیند، دلیل بر رحمت و خیرات کند. اگر بیند که از ابر باران همی خورد، دلیل است که به قدر آن وی را رحمت و نیکوئی رسد. اگر با ابر باران و رعد سخت بود، دلیل بر ترس از ادعای پدر و مادر یا از ادعای مسلمانان بود. اگر بارعد و برق بیند، این عذاب ها سخت تر بود، اگر با برق صاعقه بیند، عذاب سخت تر بود. اگر بیند که در خانه وی جایگاه نشستن ابر گسترده شده است، دلیل که فرزند و اهل بیتش را حکمت و دانش بود بر قدر و تنگی و تاریکی - جابر مغربی
ابر به خواب دیدن بر شش نوع بود. اول: ابر سفید و سیاه و زرد و سرخ و ابر بارنده و نابارنده، و هر یک تعبیر بخصوص است. اگر کسی خویشتن را در زیر ابر سفید بارنده دید، دلیل که خدای عزوجل وی را علم و حکمت ارزانی دارد و مردمان را از علم و حکمت او منفعت رسد. اگر بیند که در زیر ابر زرد بود، دلیل که بیمار شود و بعضی ازمعبران گفته اند: زنی خواهد و از وی رنج و غم و اندوه کشد. اگر بیند که در زیر ابر سرخ بود، دلیل که بر محنت و بلاگرفتار شود، زیرا که خدای غزوجل به هر قومی که عذاب فرستادی، نخست ابر سرخ بر فراز آن ظاهر شدی. اگر بیند که بر فزار ابر سبز، راست بایستد، دلیل که به قدر آن، فرمانروائی یابد. اگر بیند که ابر بر سر وی می گذشت، دلیل که او را با کسی نیکو جاه و نیکو عهد، صحبت افتد و مرادش از وی حاصل شود. حضرت دانیال
اگر بیند که ابر را درهوا همی راند، دلیل کند که او را با علما و حکما صحبت افتد. اگر این خواب را پادشاه بیند، دلیل ک در ولایت خویش، رسولان و صاحب خیران فرستد، اگر بیند که ابر رااز هوا بگرفت و به زمین آورد، دلیل است کارش نیکو شود و بزرگی یابد و علم حاصل کند. اگر بیند که ابر بر سر وی سایه همی کرد، دلیل که در آن سال خیر و نعمت بسیار یابد. اگر بیند که از ابر، جامه در دوخته بود و پوشیده بود، دلیل کند که چندان علم حاصل کند که کس را نبود. اگر بیند که ابر همه جهان بپوشید و هیچ باران نبود، دلیل بد بود. محمد بن سیرین
ابر دیدن به خواب بر نه وجه بود. اول: حکمت، دوم: ریاست، سوم: پادشاهی، چهارم: رحمت، پنجم: پرهیزکاری، ششم: عذاب، هفتم: قحط، هشتم: بلا، نهم: فتنه.
ابر سیاه به خواب، دلیل بیم و ترس و سختی بود و ابر باران برکت و خیر و فراخی بود و نیز غم و اندوه بود. و اما آن ابر که از کنار دریا آرند، که به تازی آن را سفیح خوانند، دیدن وی در خواب غنیمت بود بر قدر آن چه دیده بود.
اگر بیند که ابر را جمع کرد یابرداشت و بخورد، دلیل است که میان حکیمان ممتاز شود و در دانش یگانه گردد.
فرهنگ جامع تعبیر خواب
ابر
ابر
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ابره
تصویر ابره
رویۀ لباس، رویه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ابرش
تصویر ابرش
اسبی که خال های مخالف رنگ خود خصوصاً سرخ و سفید داشته باشد، کنایه از رنگارنگ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ابرو
تصویر ابرو
خطی از مو که در زیر پیشانی و بالای چشم می روید، در ریاضیات آکلاد، خطی که برای اضافه کردن کلمه ای در میان کلمات کشیده می شود
ابرو انداختن: بالا انداختن ابرو در حال رقص یا عشوه
ابرو بالا انداختن: کنایه از بی میلی نشان دادن، اظهار مخالفت کردن
ابرو بالا کشیدن: کنایه از بی میلی نشان دادن، اظهار مخالفت کردن، ابرو بالا انداختن
ابرو ترش کردن: کنایه از گره بر ابرو انداختن برای نشان دادن خشم یا ناخرسندی خود، اخم کردن، برای مثال او کرده ترش گوشۀ ابرو ز سر خشم / من منتظر لب که چه دشنام برآید (امیرخسرو - ۲۵۷)
ابرو خم نکردن: کنایه از طاقت آوردن و سختی و مشقتی را با رضا و بردباری تحمل کردن، خم بر ابرو نیاوردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ابره
تصویر ابره
هوبره، پرنده ای وحشی حلال گوشت و بزرگ تر از مرغ خانگی با گردن دراز و بال های زرد رنگ و خالدار، حباری، چرز، جرز، جرد، تودره، شاست
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ابرد
تصویر ابرد
سردتر، کنایه از فاقد جذابیت و گیرایی، بی مزه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ابری
تصویر ابری
ویژگی آسمان پوشیده از ابر مثلاً هوای ابری، ابرمانند، چیزی که از ابر ساخته شده باشد مثلاً تشک ابری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ابرج
تصویر ابرج
نیکو چشم، جمع برج برجها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ابرد
تصویر ابرد
ابرتگرگ بار، سردتر، پلنگ نر سردتر باردتر
فرهنگ لغت هوشیار
خجکدار (خجک خال گونهای از اسپان رخش چپار اسپی را گویند که گل های سیاه یا رنگی جز رنگ خود بر پوست داشته باشد زیوری از زیورهای اسب رخش چپار ملمع اسب که نقطه های خرد دارد. اسبی که بر اعضای او نقطه ها باشد مخالف رنگ اعضا اسب که موی سرخ و سیاه و سفید دارد آنکه رنگ سرخ و سفید در هم آمیخته دارد. یا مکان ابرش. آنجای که گیاهان رنگارنگ و بسیار دارد
فرهنگ لغت هوشیار
پیس اندام آنکه به برص مبتلا باشد برص دار پیس پیسه پیساندام پیست ابقع اسلع، ماه قرص ماه قمر. یا سام ابرص
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ابرک
تصویر ابرک
ابر کوچک اسفنج
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ابرق
تصویر ابرق
ریسمان دورنگ، آمیزه ای دورنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ابری
تصویر ابری
منسوب است به آسمان ابری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ابری
تصویر ابری
((اَ))
پوشیده از ابر، با نقشی چون موج آب یا ابرهای بریده از یکدیگر، کاغذ ابری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ابره
تصویر ابره
((اُ رِ))
هوبره، آهوبره
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ابره
تصویر ابره
((اَ رِ))
لباس، بخش بیرونی لباس
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ابرو
تصویر ابرو
مجموع موهای روییده بر ظاهر استخوان قوسی شکل بالای کاسه چشم زیر پیشانی
ابرو بالا انداختن: بی میلی نشان دادن، مخالفت کردن
خم به ابرو نیاوردن: تحمل کردن مشقت و ناله نکردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ابرص
تصویر ابرص
((اَ رَ))
کسی که به برص مبتلا باشد، پیسه، ماه، قرص ماه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ابرش
تصویر ابرش
اسبی که در پوستش لکه هایی غیر از رنگ اصلی اش وجود داشته باشد، زیوری از زیورهای اسب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ابرد
تصویر ابرد
((اَ رَ))
سردتر، باردتر
فرهنگ فارسی معین