جدول جو
جدول جو

معنی ابحاث - جستجوی لغت در جدول جو

ابحاث
(اَ)
جمع واژۀ بحث
لغت نامه دهخدا
ابحاث
جمع بحث، جستارها بحث
تصویری از ابحاث
تصویر ابحاث
فرهنگ لغت هوشیار
ابحاث
جستارها
تصویری از ابحاث
تصویر ابحاث
فرهنگ واژه فارسی سره

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بحاث
تصویر بحاث
بسیار بحث کننده، بسیار جوینده و کنجکاو
فرهنگ فارسی عمید
(بَحْ حا)
نام مردی. (آنندراج) (منتهی الارب). نام یکی از صحابه است که در غزوۀ بدر حضور داشته. برخی او را نجات نوشته اند. (از قاموس الاعلام ترکی ج 2). واژه صحابی عنوان افتخارآمیزی برای مسلمانانی است که رسول خدا (ص) را درک کرده اند. این افراد معمولاً نخستین نسل مسلمانان را تشکیل می دهند و بسیاری از آنان از مبلغان اسلام در سایر سرزمین ها بوده اند. زندگی صحابه، الگوی عملی برای مسلمانان قرون بعد شد.
لغت نامه دهخدا
(سَ بَ کَ / کِ)
گران آواز شدن، گران آواز گردانیدن. (زوزنی). گران آواز و ستبرآواز گردانیدن
لغت نامه دهخدا
(بَحْ حا)
بسیار بحث کننده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). خبرجوینده. (مهذب الاسماء). و رجوع به بحث شود
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ فحث، بمعنی هزار خانه شکنبه. (آنندراج) (از ناظم الاطباء). لغتی است در حفث. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(کَ / کِ)
بحث. جستن. کاویدن. فحص و تفحص، بازیچه بازیدن
لغت نامه دهخدا
(سُ حَ / حِ)
با کسی راز خویش در میان نهادن. بر کسی راز خویش آشکارا کردن. شایعو فاش کردن خبر را. حال و اندوه خود با کسی گفتن
لغت نامه دهخدا
(سَ بَ)
منقطع گردیدن، منقطع گردانیدن
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ بحر
لغت نامه دهخدا
(سَ)
شور شدن آب، در دریا نشستن. (تاج المصادر بیهقی). سفر دریا کردن
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ برث
لغت نامه دهخدا
(اِ تِ)
تفتیش کردن از چیزی، گویند انبحث منه. (از ناظم الاطباء). انبحث عنه، تفتیش کرد از وی. (منتهی الارب) ، روان شدن اسب. (آنندراج). انبزغ الفرس، روان شد اسب. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از ابتحاث
تصویر ابتحاث
بحث، جستن، تفحص
فرهنگ لغت هوشیار
گذار دریایی دریانوردی، شورابی، فراوانی آب، فراوانی، جمع بحر دریاها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بحاث
تصویر بحاث
بسیار بحث کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ابحال
تصویر ابحال
بسنده کردن به
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ابتحاث
تصویر ابتحاث
کاویدن، گفتمان
فرهنگ واژه فارسی سره