جدول جو
جدول جو

معنی آگهاندن - جستجوی لغت در جدول جو

آگهاندن
آگاهاندن، آگاه ساختن، آگاه کردن، آگاهی دادن، باخبر کردن
تصویری از آگهاندن
تصویر آگهاندن
فرهنگ فارسی عمید
آگهاندن(کُ / کِ دَ)
آگاهانیدن
لغت نامه دهخدا
آگهاندن
آگاهانیدن
تصویری از آگهاندن
تصویر آگهاندن
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از آگاهیدن
تصویر آگاهیدن
آگاه شدن، باخبر شدن، خبر یافتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گلاندن
تصویر گلاندن
افشاندن، تکانیدن، تکان دادن درخت که میوه های آن بریزد، لاندن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آگهیدن
تصویر آگهیدن
آگاهیدن، آگاه شدن، باخبر شدن، خبر یافتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از جهاندن
تصویر جهاندن
به جست و خیز یا پرش یا حرکت وادار کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آگاهاندن
تصویر آگاهاندن
آگاه ساختن، آگاه کردن، آگاهی دادن، باخبر کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رهاندن
تصویر رهاندن
رها کردن، آزاد کردن، نجات دادن
فرهنگ فارسی عمید
(مَ ثَ نِ / نَ دَ)
شکفانیدن. شکفتن کنانیدن و سبب شکفتن شدن. (ناظم الاطباء). شکفته کردن. به گل آوردن. (یادداشت مؤلف). رجوع به شکفتن شود
لغت نامه دهخدا
(گَ نَنْ دَ / دِ)
آگاهاننده. مخبر
لغت نامه دهخدا
(گَ دَ / دِ)
آگاهانیده. مطلعساخته. باخبرکرده
لغت نامه دهخدا
(کَ / کِ تَ)
آماهانیدن
لغت نامه دهخدا
(کُ مَ طَ لَ دَ)
خبر یافتن. آگاه شدن. مطلع، باخبر گشتن. آگهیدن:
بیاگاهد اکنون چو من رزم جوی
شوم با سواران به نزدیک اوی.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(کُ مَ خوا / خا تَ)
اعلام. تنبیه. اذان. تنبئه. اخطار. اشعار. ایذان. ازکان. ایقاظ. تعریف. انهاء. تخبیر. اخبار. انباء. آگاهاندن. آگهانیدن. آگهاندن. مطلع کردن. خبر دادن. تأذّن. اطلاع دادن. مستحضر ساختن. آگاه کردن. تمئنه: بیامدم تا ترا بیاگاهانم. (تاریخ بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(کَ مَ شُ دَ)
آگاهانیدن
لغت نامه دهخدا
(کَ وَ دَ)
آگاهانیدن
لغت نامه دهخدا
تصویری از آهاردن
تصویر آهاردن
آهار زدن آهار کردن آهار مالیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آغاندن
تصویر آغاندن
تر نهادن، خیساندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آگهیدن
تصویر آگهیدن
با خبر شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رهاندن
تصویر رهاندن
نجات دادن خلاص کردن (از قید و بند)
فرهنگ لغت هوشیار
جهاند خواهد جهاند بجهان جهاننده جهانده بجستن واداشتن پرش دادن به جست و خیز وادار کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آماهاندن
تصویر آماهاندن
آماسانیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آگاهانده
تصویر آگاهانده
خبر کرده اعلام کرده آگاه کرده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آگاهانیدن
تصویر آگاهانیدن
آگاه کردن خبردادن اخبار اعلام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آگاهیدن
تصویر آگاهیدن
خبر یافتن، آگاه شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آگهاننده
تصویر آگهاننده
خبر کننده مخبر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آگهانیده
تصویر آگهانیده
خبر کرده اعلام کرده آگاه کرده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آگاهاندن
تصویر آگاهاندن
آگاه کردن خبردادن اخبار اعلام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آگهانیدن
تصویر آگهانیدن
آگاهانیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گلاندن
تصویر گلاندن
تکاندن و افشاندن دامن جامه و قالی و برگ گل و غیره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آگاهاندن
تصویر آگاهاندن
((دَ))
آگاهانیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آگاهانیدن
تصویر آگاهانیدن
اخطار دادن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از آگاهاندن
تصویر آگاهاندن
اعلام کردن، مطلع کردن
فرهنگ واژه فارسی سره
آگاه کردن، اخبار، اطلاع دادن، اعلام
متضاد: بی خبرگذاشتن
فرهنگ واژه مترادف متضاد