محکم بسته. (برهان). آگسته: خود مکن قصه دراز آخر نباشد کم زیان چون طمع آگشته است از جبه و دستار تو. کمال اسماعیل. لیکن این بیت کمال اسماعیل ظاهراً در دعوی فرهنگ نویسان نیست
محکم بسته. (برهان). آگِسته: خود مکن قصه دراز آخر نباشد کم زیان چون طمع آگشته است از جبه و دستار تو. کمال اسماعیل. لیکن این بیت کمال اسماعیل ظاهراً در دعوی فرهنگ نویسان نیست
گردیده. (برهان) (آنندراج) : جهاندیده ای دیدم از شهر بلخ ز هر گونه ای گشته بر سرش چرخ. ابوشکور. سپهبد چو گفتار ایشان شنید دل لشکر از تاجور گشته دید. فردوسی. ، متغیر. تغیریافته از جهت بوی یا رنگ، کاج و لوچ و احول. (برهان) (آنندراج) ، شده: موی سپید و روی سیاه و رخ به چین بر زینت صدف شده و گشته کاینه. شهید. زین سمج تنگ چشمم چون چشم اکمه است زین بام گشته پشتم چون پشت پارسا. مسعودسعد (دیوان چ رشیدیاسمی ص 1). با ترکیبات بر و سر آید و معانی مختلف دهد: - بخت برگشته، بدبخت. برگشته طالع: الا تا نخواهی بلا بر حسود که آن بخت برگشته خود در بلاست. سعدی (گلستان). - برگشته بخت، بدبخت: چو بشنید خسرو بپیچید سخت بر آن خوبرویان برگشته بخت. فردوسی. - دونیم گشته، پاره شده. به دو قسمت شده: دل دشمنان گشته از وی دونیم دل دوستان پر ز امید و بیم. فردوسی. - سرگشته، حیران. متحیر. سرگردان: که سرگشتۀ دون یزدان پرست هنوزش سر از خم بتخانه مست. سعدی (بوستان). نگه کرد موری در آن غله دید که سرگشته هر گوشه ای میدوید. سعدی (بوستان). جهاندیده را هم بدرّند پوست که سرگشتۀ بخت برگشته اوست. سعدی (بوستان). - فرتوت گشته، پیرشده: گیتی فرتوت گشته پشت دژم روی بنگر تا چون بدیع گشت و مجدد. منوچهری. - گم گشته، مفقود: نشان یوسف گم گشته میدهد یعقوب. سعدی. یوسف گم گشته بازآید به کنعان غم مخور کلبۀ احزان شود روزی گلستان غم مخور. حافظ (دیوان چ قزوینی ص 172)
گردیده. (برهان) (آنندراج) : جهاندیده ای دیدم از شهر بلخ ز هر گونه ای گشته بر سرش چرخ. ابوشکور. سپهبد چو گفتار ایشان شنید دل لشکر از تاجور گشته دید. فردوسی. ، متغیر. تغیریافته از جهت بوی یا رنگ، کاج و لوچ و احول. (برهان) (آنندراج) ، شده: موی سپید و روی سیاه و رخ به چین بر زینت صدف شده و گشته کاینه. شهید. زین سمج تنگ چشمم چون چشم اکمه است زین بام گشته پشتم چون پشت پارسا. مسعودسعد (دیوان چ رشیدیاسمی ص 1). با ترکیبات بر و سر آید و معانی مختلف دهد: - بخت برگشته، بدبخت. برگشته طالع: الا تا نخواهی بلا بر حسود که آن بخت برگشته خود در بلاست. سعدی (گلستان). - برگشته بخت، بدبخت: چو بشنید خسرو بپیچید سخت بر آن خوبرویان برگشته بخت. فردوسی. - دونیم گشته، پاره شده. به دو قسمت شده: دل دشمنان گشته از وی دونیم دل دوستان پر ز امید و بیم. فردوسی. - سرگشته، حیران. متحیر. سرگردان: که سرگشتۀ دون یزدان پرست هنوزش سر از خم بتخانه مست. سعدی (بوستان). نگه کرد موری در آن غله دید که سرگشته هر گوشه ای میدوید. سعدی (بوستان). جهاندیده را هم بدرّند پوست که سرگشتۀ بخت برگشته اوست. سعدی (بوستان). - فرتوت گشته، پیرشده: گیتی فرتوت گشته پشت دژم روی بنگر تا چون بدیع گشت و مجدد. منوچهری. - گم گشته، مفقود: نشان یوسف گم گشته میدهد یعقوب. سعدی. یوسف گم گشته بازآید به کنعان غم مخور کلبۀ احزان شود روزی گلستان غم مخور. حافظ (دیوان چ قزوینی ص 172)
نرم کرده با نم و تری. ترنهاده. خیسانیده. خیس کرده. آغارده. آغاریده. فژغرده، آلوده. مضمخ. ملطخ. ترکرده. مبلول، آمیخته. ممزوج. مخلوط. (از فرهنگها) ، زمین آب داده. (از برهان) : فروبارم خون از مژه چنان که آغشته کنم سنگ را ز خون. حکاک. دو بهره ز توران سپه کشته شد ز خونشان زمین چون گل آغشته شد. فردوسی. فراوان از ایرانیان کشته بود ز خون یلان کشور آغشته بود. فردوسی. مرا رحمت آید بتو بر ز دل که از خونت آغشته گشته ست گل. فردوسی. از ایرانیان من بسی کشته ام زمین را بخون چون گل آغشته ام. فردوسی. بخون گشته آغشته هامون و کوه ز بس کشته آمد ز هر دو گروه. فردوسی. بهنگام نان شیر گرم آوری بدان شیر این چرم نرم آوری بشیر اندر آغاری این چرم خر چنان چون که گردد بگیتی سمر... دو هفته سپهر اندرین گشته شد بفرجام چرم خر آغشته شد. فردوسی. بسا شیر مردان که من کشته ام زمین را بخونشان برآغشته ام. فردوسی. همه دشت از کشته چون پشته گشت بخون و به خاک اندر آغشته گشت. فردوسی. همچو لاله ز خون دل آغشته متحیر بماند و سرگشته. عنصری. عقل با آب رویش آغشته سهو در گرد دینش ناگشته. سنائی. همه دشت پر خسته و کشته شد زمین سربسر چون گل آغشته شد. شرف شفروه. زمینش به آب زر آغشته اند تو گوئی در آن زعفران کشته اند. نظامی. دلیران جهان آغشته در خون تو سرپوشیده ننهی پای بیرون. شیخ محمود شبستری
نرم کرده با نم و تری. ترنهاده. خیسانیده. خیس کرده. آغارده. آغاریده. فژغرده، آلوده. مضمخ. ملطخ. ترکرده. مبلول، آمیخته. ممزوج. مخلوط. (از فرهنگها) ، زمین آب داده. (از برهان) : فروبارم خون از مژه چنان که آغشته کنم سنگ را ز خون. حکاک. دو بهره ز توران سپه کشته شد ز خونْشان زمین چون گل آغشته شد. فردوسی. فراوان از ایرانیان کشته بود ز خون یلان کشور آغشته بود. فردوسی. مرا رحمت آید بتو بر ز دل که از خونت آغشته گشته ست گل. فردوسی. از ایرانیان من بسی کشته ام زمین را بخون چون گل آغشته ام. فردوسی. بخون گشته آغشته هامون و کوه ز بس کشته آمد ز هر دو گروه. فردوسی. بهنگام نان شیر گرم آوری بدان شیر این چرم نرم آوری بشیر اندر آغاری این چرم خر چنان چون که گردد بگیتی سمر... دو هفته سپهر اندرین گشته شد بفرجام چرم خر آغشته شد. فردوسی. بسا شیر مردان که من کشته ام زمین را بخونْشان برآغشته ام. فردوسی. همه دشت از کشته چون پشته گشت بخون و به خاک اندر آغشته گشت. فردوسی. همچو لاله ز خون دل آغشته متحیر بماند و سرگشته. عنصری. عقل با آب رویش آغشته سهو در گرد دینْش ناگشته. سنائی. همه دشت پر خسته و کشته شد زمین سربسر چون گل آغشته شد. شرف شفروه. زمینش به آب زر آغشته اند تو گوئی در آن زعفران کشته اند. نظامی. دلیران جهان آغشته در خون تو سرپوشیده نَنْهی پای بیرون. شیخ محمود شبستری
نام خطی است مربوط به قبل از اسلام و گویند آن بیست وهشت حرف است که بدان عهود و مواثیق و اقطاعات می نوشتند و نقش مهرهای شاهنشاهان پارس و طراز جامه و فرش و سکۀ دینار و درهم بدین خط بود. (سبک شناسی بهار ج 1 ص 77). رجوع به گستج و گشتج و گشتک و پهلوی شود ساگ سرخ. (الفاظ الادویه) ، سرگین. (الفاظ الادویه) ، محکم. (شعوری ج 2 ورق 306). شعوری شاهدی نیز آورده است که با معنی مناسب نیست
نام خطی است مربوط به قبل از اسلام و گویند آن بیست وهشت حرف است که بدان عهود و مواثیق و اقطاعات می نوشتند و نقش مهرهای شاهنشاهان پارس و طراز جامه و فرش و سکۀ دینار و درهم بدین خط بود. (سبک شناسی بهار ج 1 ص 77). رجوع به گستج و گشتج و گشتک و پهلوی شود ساگ سرخ. (الفاظ الادویه) ، سرگین. (الفاظ الادویه) ، محکم. (شعوری ج 2 ورق 306). شعوری شاهدی نیز آورده است که با معنی مناسب نیست