جدول جو
جدول جو

معنی آکند - جستجوی لغت در جدول جو

آکند
آکندن، پسوند متصل به واژه به معنای آکنده، برای مثال پشم آکند، کژآکند، بر بستر غم خفت حسود تو چنان زار / کش تن شود از بار قزاکند شکسته (سوزنی - ۳۳۶)
تصویری از آکند
تصویر آکند
فرهنگ فارسی عمید
آکند
(کَ)
مخفف آکنده، در کلمات مرکبه چون پشم آکند، جوزآکند، قزآکند، کژآکند، سحرآکند، سیم آکند:
نشان پشت من است آن دو زلف مشک آگین
نشان جان من است آن دو چشم سحرآکند.
رودکی.
هزاران گوی سیم آکند گردان
که افکند اندر این میدان اخضر.
ناصرخسرو.
در قزآکند مرد باید بود
بر مخنث سلاح جنگ چه سود؟
سعدی.
و کاف در این کلمه گاه به ’غ’ و گاه به ’ق’ بدل شده است: کژآغند. جوزقند
لغت نامه دهخدا
آکند
روستایی از دهستان رودپی ساری
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از آکندن
تصویر آکندن
پر کردن، انباشتن، چیزی را در ظرفی ریختن یا جا دادن که تمام آن را فرا گیرد، آگندن، آکنیدن، پر ساختن برای مثال نکوشم به آکندن گنج من / نخواهم پراگندن انجمن (فردوسی - ۶/۵۹۷ حاشیه)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آکنه
تصویر آکنه
آنچه با آن درون چیزی را پر کنند، پشم یا پنبه که درون لحاف یا تشک یا جامه کنند، آکنش، آگنش، برای مثال شد زمستان و ز جودت بنه ای می خواهم / ابره و آستر و آکنه ای می خواهم (سوزنی - لغتنامه - آکنه)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آفند
تصویر آفند
جنگ، پیکار، نبرد، دشمنیبرای مثال ابری بفرست بر سر ری / بارانش ز هول و بیم و آفند (بهار - ۲۸۸)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آکنده
تصویر آکنده
طویله، برای مثال روز به آکنده شدم، یافتم / آخور چون پاتلۀ سفلگان (ابوالعباس ربنجنی - شاعران بی دیوان - ۱۳۵)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آکنه
تصویر آکنه
جوشی که در جوانی بر صورت پیدا شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آکنده
تصویر آکنده
پرکرده شده، انباشته، کنایه از چاق، فربه
فرهنگ فارسی عمید
(کَ / کُ دَ / دِ)
جایگاه ستور. آخور. آخر. اصطبل. پاگاه. پایگاه. طویله:
روز به آکنده شدم یافتم
آخرچون پاتلۀ سفلگان.
ابوالعباس.
چراگاه اسبان شود کوه و دشت
به آکنده زآن پس نباید گذشت.
فردوسی (از اسدی).
همه چارپایان بکردار گور
بر آکنده آکنده گردن بزور
بگردن بکردار شیران نر
بسان گوزنان بگوش و بسر.
فردوسی.
لؤلؤافشان کند دو جزع مرا
عشق آن لعل لؤلؤآکنده
وآن دگر کندگان در آن حجره
بر سکیزان چو خر در آکنده.
سوزنی.
خوه سر خر باش یا تو خواه سم خر
خواه به آکنده باش و خواه بصحرا.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ / دِ)
پر. انباشته. مملو. ممتلی. مکتنز. مشحون. مختزن:
بایوان یکی گنج بودش (فرنگیس را) نهان
نبد زآن کسی آگه اندر جهان
یکی گنج آکنده دینار بود
گهر بود و یاقوت بسیار بود.
فردوسی.
بفرمای تا اسب و زین آورند
کمان و کمند گزین آورند
همان نیزه و خودو خفتان جنگ
یکی ترکش آکنده تیر خدنگ.
فردوسی.
یکی بدره آکنده او را دهند
سپاسی بشاه جهان برنهند.
فردوسی.
ز هر گونه ای گنج آکنده دید
جهان سربسر پیش خود بنده دید.
فردوسی.
ز گنج تو آکنده تر گنج اوی
بباید گسست از جهان رنج اوی.
فردوسی.
همه سربسر مر ترا بنده ایم
همه دل بمهر تو آکنده ایم.
فردوسی.
چنان خیره شد اندر آن چهر اوی
که شد دلش آکنده از مهر اوی.
فردوسی.
از این پس ترا هرچه آید به کار
ز دینار و از گوهر شاهوار
فرستم، نگردل نداری به رنج
نه ارزد به رنج تو آکنده گنج.
فردوسی.
بهر کشوری گنج آکنده هست
که کس را نباید شدن دوردست
چو باید بخواهید و خرم زیید
خردمند باشید وبی غم زیید.
فردوسی.
همان چرمش آکنده باید بکاه
بدان تا نجوید کس این پایگاه.
فردوسی.
نهفته مرا گنج آکنده هست
همان نامداران خسروپرست.
فردوسی.
زمین پر ز آکنده دینار اوست
که نه مغز بادش به تن در، نه پوست.
فردوسی.
غم عیال نبود و غم تبار نبود
دلم برامش آکنده بود چون چغبوت.
طیان.
نارنج چو دو کفّۀ سیمین ترازو
هر دو ز زر سرخ طلی کرده برونسو
آکنده بکافور و گلاب خوش و لؤلو...
منوچهری.
بسا شاهان با ملک و سپاه و گنج آکنده
که شان بربودی از گاه و بدین چاه اندر افکندی.
ناصرخسرو.
سائل و زائر ز کف ّ راد تو در روز بزم
بدره ها گیرند آکنده بزرّ جعفری.
سوزنی.
نامه ای آید به دست بنده ای
سر سیه از جرم و فسق آکنده ای.
مولوی.
زآنکه زآن بستان جانها زنده است
زآن جواهر بحر دل آکنده است.
مولوی.
شکم تا سر آکنده از لقمه تنگ
چو زنبیل دریوزه هفتادرنگ.
سعدی.
لیک هر آن مزبله کآکنده تر
هرچه بشویند شود گنده تر.
امیرخسرو.
در کلمات مرکبۀ زرآکنده و سیم آکنده و قزآکنده به معنی به زر و سیم آکنده و آکنیده است.
، نهان. پنهان. پنهان کرده. نهان کرده. نهفته. پوشیده.مخفی. مختفی. مستور:
خرد جوید آکنده راز جهان
که چشم سر مانبیند نهان.
فردوسی.
سخن هیچ مسرای با رازدار
که او را بود نیز همساز و یار
سخن را تو آکنده دانی همی
به گیتی پراکنده خوانی (کذا) همی.
فردوسی.
چو آن خوب رخ سیب اندرگزید
یکی در میان کرم آکنده دید.
فردوسی.
، نگارکرده. ملوّن. منقش. برنگ کرده. مزین:
همی گفت و لبهاپر از خنده داشت
رخان همچو گلنار آکنده داشت.
فردوسی.
همه عالم ز فتوح تو نگاری گشته ست
همچو آکنده بصد رنگ نگارین سیرنگ.
فرخی.
خاکی که مرده بود و شده ریزان
آکنده چون شد و ز چه گلگون است ؟
ناصرخسرو.
، مدفون. دفین. در خاک فروبرده:
بدرگاه کسری یکی باغ بود
که دیوار او برتر از راغ بود
همه گرد بر گرد آن کنده کرد
مر آن مردمان را بر، آکنده کرد
بکشتندشان هم بسان درخت
زبر پای و سر زیر آکنده سخت
بمزدک چنین گفت کسری که رو
بدرگاه باغ گرانمایه شو.
فردوسی.
، رست. مصمت. توپر. میان پر. ناسفته. مغزدار:
بپیوست گویا، پراکنده را
بسفت این چنین درّ آکنده را.
فردوسی.
زره بود و دیبای پرمایه بود
ز زر کرده آکنده صد خایه بود.
فردوسی.
و تخمهای انفاس تو چون گندم کوهی آکنده باشد. (کتاب المعارف)، قوی فربه. سخت فربی. با گوشتی سخت پیچیده:
خورش آن بود سال تا سالشان
که آکنده گردد بر و یالشان.
فردوسی.
تو چنین فربه و آکنده چرائی ؟ پدرت،
هندوی بود یکی لاغر و خشکانج و نحیف.
لبیبی.
شد آکنده بلورین بازوانش
چو یازنده کمند گیسوانش.
(ویس و رامین).
دراز و گرد و آکنده دو بازو
درخت دلربائی گشته هر دو.
(ویس و رامین).
- دل آکنده شدن، از راه بشدن (؟). قوی گشتن (؟) :
دل آکنده گردد جوان را بچیز
نه اندیشد از شاه و موبد بنیز.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(کَ مَ گُ دَ)
پر کردن. انباشتن. امتلاء:
نشان پشت من است آن دو زلف مشک آگین
نشان جان من است آن دو چشم سحرآکند.
رودکی.
بیفکنی خورش پاک را ز بی اصلی
بیاکنی به پلیدی چو ماکیان تو کژار.
بهرامی.
وگر ببلخ زمانی شکار چال کند
بیاکند همه وادیش را به بط وبچال.
عماره.
نخستین صد و شصت پیدا و سی
که پیداوسی خواندش پارسی
بگوهر بیاکند هر یک چو سنگ
نهادند بر هر یکی مهر تنگ.
فردوسی.
دگر گنج کش خواندندی عروس
کش آکند کاوس در شهر طوس.
فردوسی.
نکوشم به آکندن گنج من
نخواهم پراکندن انجمن.
فردوسی.
گهی گنج را روز آکندن است
بسختی ّو روزی پراکندن است.
فردوسی.
جهاندار شاه است و ما بنده ایم
دل و جان بمهر وی آکنده ایم.
فردوسی.
کنون من دل و مغز تا زنده ام
بکین سیاووش آکنده ام.
فردوسی.
فرانک بدش نام و فرخنده بود
بمهر فریدون دل آکنده بود.
فردوسی.
بجائی که زهر آکندروزگار
از او نوش خیره مکن خواستار.
فردوسی.
بگریم بر این ننگ تا زنده ام
بمغز اندرون آتش آکنده ام.
فردوسی.
همی گشت یک چند بر سر سپهر
دل زال آکنده یکسر بمهر.
فردوسی.
من او را بسان یکی بنده ام
بمهرش روان و دل آکنده ام.
فردوسی.
بگفتند با شاه ما بنده ایم
تن و جان بمهر تو آکنده ایم.
فردوسی.
ز بس خواسته کش پراکنده بود
ز گنج و درم کشور آکنده بود.
فردوسی.
مهان تاج و تخت مرا بنده اند
دل و جان بمهر من آکنده اند.
فردوسی.
جهان چون بهشتی شد آراسته
پر از داد و آکنده از خواسته.
فردوسی.
که گفت پراکنده بپراکند
چو پیوسته شد مغز جان آکند.
فردوسی.
تو خوانیش کایدر مرا بنده باش
بخواری ّو زاری تن آکنده باش.
فردوسی.
که ما شهریارا همه بنده ایم
دل و دیده از مهرت آکنده ایم.
فردوسی.
به پیش پدر شه گشاده زبان
دل آکنده از کین کمر بر میان.
فردوسی.
ز خون کرد باید تهیگاه خشک
بدو اندر آکند کافور و مشک.
فردوسی.
دهانش پر از گوهر شاهوار
بیاکند و دینار چون صدهزار.
فردوسی.
چنین گفت زنگه که ما بنده ایم
بمهر سپهبد دل آکنده ایم.
فردوسی.
کنون شهر توران تو را بنده اند
همه دل بمهر تو آکنده اند.
فردوسی.
بخوانم سپاه پراکنده را
برافشانم این گنج آکنده را.
فردوسی.
سرانجام گفتند کاین کی بود
بجامی که زهر آکنی می بود.
فردوسی.
شاد ببلخ آی و خسروآئین بنشین
همچو پدر گنجهای خویش بیاکن.
فرخی.
بر سرش یکی غالیه دانی بگشاده
وآکنده درآن غالیه دان سونش دینار.
منوچهری.
نواحی تخارستان و بلخ... بمردم آکنده باید کرد که هر کجا خالی یافت و فرصت دید [علی تکین] غارت کند و فروگیرد. (تاریخ بیهقی).
به آکندن گنج نکند ستم
نخواهد که خسبد از او کس دژم.
اسدی.
بنیکوئی آکن چو گنج آکنی
بدانش پراکن چو بپراکنی
از آن کش خرد با روان بود جفت
کسی باددستی ز رادی نگفت.
اسدی.
زمین را دل از تاختن گشت چاک
بیاکند کام نهنگان بخاک.
اسدی.
در بزم همه لفظ تو آکنده بدانش
در رزم همه قول تو النار ولا العار.
قطران.
بندیش که بر چسان بحکمت
این خوب قصیده را بیاکند.
ناصرخسرو.
توشۀ تو علم و طاعتست در این راه
سفرۀ دل را بدین دو توشه بیاکن.
ناصرخسرو.
خری آموختت آنکس که همی گفتت
که همیشه شکم و معده همی آکن.
ناصرخسرو.
هرکه بهی ّ تو نخواهد چو نار
سینه اش از خون دل آکنده باد.
کمال اسماعیل.
در لحد کاین چشم را خاک آکند
هست آنچه گور را روشن کند.
مولوی.
کاین دو دایه پوست را افزون کنند
شحم و لحم و کبر و شهوت آکنند.
مولوی.
کسی که لطف کند بر تو خاک پایش باش
وگر ستیزه کند بر دو چشمش آکن خاک.
سعدی.
بهمیان تا بکی آکندن زر
بنقد علم کن دل را منور.
عزالدین شیروانی.
سائل بسوءالی از در تو
صد گنج ز زرّ و سیم آکند.
عزالدین شیروانی.
، دفن کردن. دفین کردن. زیر خاک نهان کردن. به خاک سپردن:
به نیروی دارنده یزدان پاک
بیاکندمی در زمانش بخاک.
فردوسی.
مر او را فراوان نمودند گنج
کجا بابک آکنده بود آن به رنج
درمهای آکنده را برفشاند
به نیرو شد از پارس لشکر براند.
فردوسی.
بکوه اندر آکند چیزی که بود
ز دینار و از گوهر نابسود
چو درکوه شد گنجها ناپدید
کسی چهر آکنده ها را ندید.
فردوسی.
چه داری چشم ازو چون این و آن را
به پیش تو بدین خاک اندر آکند.
ناصرخسرو.
و رجوع به آکنیدن و آکنده شود.
، آکنه و آکنش، حشو درنهادن. حشو. احتشاء. اعتباء:
هم اندر زمان آنکه فریاد ازوست
پر از کاه بینیدش آکنده پوست.
فردوسی.
تو گوئی به سنگستم آکنده پوست
و یا زآهن است آنکه بوده دروست.
فردوسی.
، پوشیدن سطح چیزی بچیزی:
نخستین بفرمود بیجاده تاج
بگوهر بیاکنده و تخت عاج
ز سیمین و زرّینه اشتر هزار
بفرمود تا برنهادند بار.
فردوسی.
، نهادن (؟). نهان کردن (؟) :
بخایه نمک درپراکند زود
بحقه درآکند مانند دود.
فردوسی.
، غنی و آبادان کردن:
بیاکند گنج و سپاه ورا
بیاراست ایوان و گاه ورا.
فردوسی.
- آکندن پهلو، فربه شدن:
چریده دیولاخ آکنده پهلو
به تن فربی میان چون موی لاغر.
عنصری.
- آکندن یال، قوی شدن. بزرگ شدن:
همی داشتندش چنین چار سال
چو شد سیر شیر و برآکند یال [بهرام گور]
بدشواری از شیر کردند باز
همی داشتندش ببر بر بناز.
فردوسی.
پسر بد مر اورا [کیومرث را] یکی خوبروی
هنرمند و همچون پدر نامجوی...
بگیتی نبد هیچکس دشمنش
مگر در نهان ریمن آهرمنش
برشک اندر آهرمن بدسگال
همی رای زد تا برآکند یال.
فردوسی.
- درآکندن مغز، پر و سخت شدن آن. اکتناز:
زآنکه چون مغزش درآکند و رسید
پوستها شد بس رقیق و واکفید.
مولوی.
- ریش بفلفل آکندن، بجای تسلیه یا تسکین، تیزتر کردن غم یا درد و یا خشم.
و مشتقات آن همه از این یک مصدر باشد منتظم
لغت نامه دهخدا
آنچه از پشم و پنبه و لاس و پر جز آن میان ابره و آستر قبا و لحاف و نهانین و مانند آن کنند حشو آکین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آگند
تصویر آگند
انباشتن آگندن، در کلمات مرکب بمعنی آگنده آید: جگر آگند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آبکند
تصویر آبکند
آب انبار وتالاب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آکندن
تصویر آکندن
پرکردن، انباشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آژند
تصویر آژند
ملاط، گلی که دربنایی روی آجر کشند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زکند
تصویر زکند
کاسه سفالی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پکند
تصویر پکند
نان خبز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تکند
تصویر تکند
آشیانه مرغ خانگی لانه مرغ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آفند
تصویر آفند
جنگ، خصومت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شکند
تصویر شکند
کرم خاکی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آکنش
تصویر آکنش
عمل آکندن، حشو آکنه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آکندن
تصویر آکندن
((کَ دَ))
پر کردن، انباشتن، توی چیزی را پر کردن، سطح چیزی را با چیز دیگری پوشاندن، غنی کردن، آبادان کردن، مدفون ساختن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آکنده
تصویر آکنده
((کَ دِ))
انباشته، پر، میان از چیزی پر شده، پوشیده، مخفی، دفن شده، منقش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آکنده
تصویر آکنده
مملو
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مکند
تصویر مکند
جذر
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از آکنه
تصویر آکنه
رخجوش
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از آبکند
تصویر آبکند
خلیج
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از آفند
تصویر آفند
حمله، هجوم
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از آوند
تصویر آوند
دلیل، ظرف
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از آکندن
تصویر آکندن
مملو کردن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از آکمند
تصویر آکمند
عیب دار، معیوب
فرهنگ واژه فارسی سره
انباشتن، پرکردن، لبریزکردن، تدفین، خاک سپاری
متضاد: تخلیه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
انباشته، پر، سرشار، لبالب، لبریز، مالامال، مشحون، ممتلی، مملو، آخور، اصطبل، طویله، سمین، فربه
متضاد: خالی
فرهنگ واژه مترادف متضاد