آجیدن، فروکردن سوزن یا درفش یا نشتر در چیزی، بخیه زدن، سوزن زدن، سوراخ کردن، دندانه دار ساختن سطح چیزی، مثل دندانه ها و ناهمواری های سوهان یا سطح سنگ آسیا، آجدن، آزدن، آزندن، آزیدن، آژدن
آجیدن، فروکردن سوزن یا درفش یا نشتر در چیزی، بخیه زدن، سوزن زدن، سوراخ کردن، دندانه دار ساختن سطح چیزی، مثل دندانه ها و ناهمواری های سوهان یا سطح سنگ آسیا، آجدن، آزدن، آزندن، آزیدن، آژدن
جفتک چارکش. (اشتینگاس) (از شعوری). مژید. (شعوری). نوعی از بازی است که آن را خیزبگیر خوانند و بعضی گویند بازی مزاد است. (آنندراج) (برهان). یک نوع از بازی کودکان که پشتک نیز گویند. (ناظم الاطباء). مزاد. مزیده. رجوع به مزاد و مزیده و مژید شود
جفتک چارکش. (اشتینگاس) (از شعوری). مژید. (شعوری). نوعی از بازی است که آن را خیزبگیر خوانند و بعضی گویند بازی مزاد است. (آنندراج) (برهان). یک نوع از بازی کودکان که پشتک نیز گویند. (ناظم الاطباء). مزاد. مزیده. رجوع به مزاد و مزیده و مژید شود
آزینه. آهنی باشد چون کلندی با دندانه های درشت و دستۀ چوبین که سنگ آسیا را از درون سوی بدان نقر کنند تا دانه بهتر خرد کند. آسیازنه. آس افزون. آس افژون. منقار. مکوس. میقعه. برطیل. آسیاآژن
آزینه. آهنی باشد چون کلندی با دندانه های درشت و دستۀ چوبین که سنگ آسیا را از درون سوی بدان نقر کنند تا دانه بهتر خرد کند. آسیازَنه. آس افزون. آس افژون. منقار. مِکْوَس. میقعه. بِرطیل. آسیاآژن
از غژیدن. برهم نشسته و به هم چسبیده. (برهان قاطع). رجوع به غژیدن شود، خزیده. رجوع به غژیدن شود، نشسته به راه رفته. (برهان قاطع). نشسته به راه رفته، مانند طفلان و مردمان شل. رجوع به غژیدن شود
از غژیدن. برهم نشسته و به هم چسبیده. (برهان قاطع). رجوع به غژیدن شود، خزیده. رجوع به غژیدن شود، نشسته به راه رفته. (برهان قاطع). نشسته به راه رفته، مانند طفلان و مردمان شل. رجوع به غژیدن شود
آجده. آژده. نگنده. و گیوۀ آجیده آن است که کف آن رااز برون سوی با ریسمان محکم، خانه خانه بافته باشند، نوعی از بخیه کوتاهتر از کوک و شلال. - آجیدۀ سوهان، درشتیها و ناهمواریهای روی سوهان
آجده. آژده. نگنده. و گیوۀ آجیده آن است که کف آن رااز برون سوی با ریسمان محکم، خانه خانه بافته باشند، نوعی از بخیه کوتاهتر از کوک و شلال. - آجیدۀ سوهان، درشتیها و ناهمواریهای روی سوهان
آزده. آجیده. آژیده. آجده. خلیده با چیزی نوک تیز: اندام دشمنان تو از تیر ناوکی مانند سوک خوشۀ جو باد آژده. شاکر بخاری. بداغی جگرشان کنی آژده که بخشایش آرند دام و دده. فردوسی. ، مجازاً، خسته. مجروح. حزین. غمین: نه مردم شمر بل زدیو و دده دلی کو نباشد بدرد آژده. فردوسی. - آژده کردن، مجازاً، خسته، مجروح، حزین، غمین کردن: دل هر دو بیدادگر را بسوز که هرگز نبینند جز تیره روز بداغی جگرشان کنی آژده که بخشایش آرد بر ایشان دده. فردوسی. ، رنگ کرده. ملون: سوی خانه شد دختر دل زده رخان معصفر بخون آژده. فردوسی. ، دوخته با بخیه های نکنده، منقور. منقوره، چنانکه در سنگ آسیا، جامۀ نکنده زده. مضرّ به. (صحاح الفرس). - آژده بودن بزر، غرق زر بودن: دورویه بزرگان کشیده رده سراپای یکسر بزر آژده. فردوسی. ، معنی کلمه آژده در این قطعۀ فردوسی برای نگارنده روشن نیست: بفرمود کآهنگران آورند مس و روی و پتک گران آورند گچ و سنگ و هیزم فزون از شمار بیارند چندانکه آید بکار بی اندازه بردند چیزی که خواست چو شد کار بر آرزو کرده راست ز دیوارگر، هم ز آهنگران هر آنکس که استاد بود اندر آن ز گیتی بنزد سکندر شدند بر آن کار بایسته یاور شدند ز هر کشوری دانشی شد گروه دو دیوار کرد از دو پهنای کوه ز بن تا سر تیغ بالای او چو صد شاه رش کرده پهنای او از او صد رش انگشت و آهن یکی پراکنده مس در میان اندکی همی ریخت گوگردش اندر میان چنین باشد افسون و رای کیان همی ریخت هر گوهری یک رده چو از خاک تا تیغ گشت آژده بسی نفت و روغن برآویختند همی بر سر گوهران ریختند بخروار انگشت بر سر زدند بفرمود تا آتش اندرزدند. فردوسی
آزده. آجیده. آژیده. آجده. خلیده با چیزی نوک تیز: اندام دشمنان تو از تیر ناوکی مانند سوک خوشۀ جو باد آژده. شاکر بخاری. بداغی جگرْشان کنی آژده که بخشایش آرند دام و دده. فردوسی. ، مجازاً، خسته. مجروح. حزین. غمین: نه مردم شمر بل زدیو و دده دلی کو نباشد بدرد آژده. فردوسی. - آژده کردن، مجازاً، خسته، مجروح، حزین، غمین کردن: دل هر دو بیدادگر را بسوز که هرگز نبینند جز تیره روز بداغی جگرْشان کنی آژده که بخشایش آرد بر ایشان دده. فردوسی. ، رنگ کرده. ملون: سوی خانه شد دختر دل زده رخان معصفر بخون آژده. فردوسی. ، دوخته با بخیه های نکنده، منقور. منقوره، چنانکه در سنگ آسیا، جامۀ نکنده زده. مُضرَّ به. (صحاح الفرس). - آژده بودن بزر، غرق زر بودن: دورویه بزرگان کشیده رده سراپای یکسر بزر آژده. فردوسی. ، معنی کلمه آژده در این قطعۀ فردوسی برای نگارنده روشن نیست: بفرمود کآهنگران آورند مس و روی و پتک گران آورند گچ و سنگ و هیزم فزون از شمار بیارند چندانکه آید بکار بی اندازه بردند چیزی که خواست چو شد کار بر آرزو کرده راست ز دیوارگر، هم ز آهنگران هر آنکس که استاد بود اندر آن ز گیتی بنزد سکندر شدند بر آن کار بایسته یاور شدند ز هر کشوری دانشی شد گروه دو دیوار کرد از دو پهنای کوه ز بن تا سر تیغ بالای او چو صد شاه رش کرده پهنای او از او صد رش انگشت و آهن یکی پراکنده مس در میان اندکی همی ریخت گوگردش اندر میان چنین باشد افسون و رای کیان همی ریخت هر گوهری یک رده چو از خاک تا تیغ گشت آژده بسی نفت و روغن برآویختند همی بر سر گوهران ریختند بخروار انگشت بر سر زدند بفرمود تا آتش اندرزدند. فردوسی