آزده. آجیده. آژیده. آجده. خلیده با چیزی نوک تیز: اندام دشمنان تو از تیر ناوکی مانند سوک خوشۀ جو باد آژده. شاکر بخاری. بداغی جگرْشان کنی آژده که بخشایش آرند دام و دده. فردوسی. ، مجازاً، خسته. مجروح. حزین. غمین: نه مردم شمر بل زدیو و دده دلی کو نباشد بدرد آژده. فردوسی. - آژده کردن، مجازاً، خسته، مجروح، حزین، غمین کردن: دل هر دو بیدادگر را بسوز که هرگز نبینند جز تیره روز بداغی جگرْشان کنی آژده که بخشایش آرد بر ایشان دده. فردوسی. ، رنگ کرده. ملون: سوی خانه شد دختر دل زده رخان معصفر بخون آژده. فردوسی. ، دوخته با بخیه های نکنده، منقور. منقوره، چنانکه در سنگ آسیا، جامۀ نکنده زده. مُضرَّ به. (صحاح الفرس). - آژده بودن بزر، غرق زر بودن: دورویه بزرگان کشیده رده سراپای یکسر بزر آژده. فردوسی. ، معنی کلمه آژده در این قطعۀ فردوسی برای نگارنده روشن نیست: بفرمود کآهنگران آورند مس و روی و پتک گران آورند گچ و سنگ و هیزم فزون از شمار بیارند چندانکه آید بکار بی اندازه بردند چیزی که خواست چو شد کار بر آرزو کرده راست ز دیوارگر، هم ز آهنگران هر آنکس که استاد بود اندر آن ز گیتی بنزد سکندر شدند بر آن کار بایسته یاور شدند ز هر کشوری دانشی شد گروه دو دیوار کرد از دو پهنای کوه ز بن تا سر تیغ بالای او چو صد شاه رش کرده پهنای او از او صد رش انگشت و آهن یکی پراکنده مس در میان اندکی همی ریخت گوگردش اندر میان چنین باشد افسون و رای کیان همی ریخت هر گوهری یک رده چو از خاک تا تیغ گشت آژده بسی نفت و روغن برآویختند همی بر سر گوهران ریختند بخروار انگشت بر سر زدند بفرمود تا آتش اندرزدند. فردوسی
کشتی پر بار رسیده وارد، واقع حادث، بدیهه لطیفه نادره، طبیعی مقابل مصنوع ساختگی، قسمی گچ روان کرده گشاده و تنگ یعنی بسیار آب و کم مایه برای سفید کردن ظاهر بنا چون دیوار و سقف لایه